آتش روی آتش{پارت 3}
در اتاق به شدت گشوده شد و قبل از این که آدرین بیچاره به خودش بجنبد، یک حجم سنگین بر رویش افتاد و لهش کرد و صدای جیغ مانندش در اتاق پیچید-آآآآدریکــــــــــنز!
آدرین به زحمت کلویی را که با یک جهش از دم در روی او پریده بود و اکنون داشت خفه اش میکرد را عقب راند و با ناباوری گفت-کلویی تو این موقع این جا چی کار میکنی؟
کلویی تابی به گردنش داد و گفت-آدرین دانشگاه داریما!
آدرین با نگاهش به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت-الان ساعت شیش صبحه!
-میخوام زودتر بریم چون همون طور که میدونی پدرم منو به عنوان یکی از مسئولای نمایشگاه انتخاب کرده و باید از الان بریم که بتونم روی کارا نظارت کنم و شخصیت کسایی که خوب کار نمیکننو با خاک یکسان کنم!
آدرین تازه نمایشگاه لباس های مردانه ی طراحی شده توسط پدرش که در تالار دانشگاهشان برگزار میشد را به یاد آورد و با کلافگی دستش را درون موهای پرپشت خود فرو برد. مسئله ای که نمیفهمید این بود که کلویی با او چه کار دارد؟
در فکر و خیالش غرق بود که کلویی دستش را محکم کشید و بلندش کرد و تقریبا پرتش کرد داخل سرویس بهداشتی و گفت-زود آماده شو آدریکـــــــــــــنز!
آدرین که حتی یک ثانیه هم خوابش نبرده بود، علاوه بر مسواک فقط چند مشت آب به صورتش پاشید تا سرحال شود. موهای خیس شده ی روی پیشانش اش را بالا زد و از سرویس خارج شد و رو به کلویی که با لبخندی عمیق وسط اتاق ایستاده بود گفت-آم...من میخوام لباس بپوشم!
-آفرین بپوش!
آدرین در حالی که دستش را پشت او گذاشته بود و به خروج دعوتش میکرد گفت-زود میام کلویی جان!
سریع در را بست و نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و زیر لب گفت-چرا من نمیتونم فقط یه روز، اتفاق ناخوشایندی رو تجربه نکنم؟
******
صدای نسبتا نامفهوم تیکی به گوش میرسید-مرینت بیدار شو!چقدر میخوابی؟
با کرختی بلند شد و دستی به چشمان نیمه بازش کشید و با صدایی گرفته گفت-صبح به خیر.
تیکی با مهربانی پاسخ داد-صبح به خیر...خیلی خوابالو شدیا!
مرینت با لبخندی عمیق، نگاهش را در اطراف گرداند و گفت-این جا خیلی از اون کوچه ی لعنتی بهتره!هم یه کم گرم تره و هم امنیتش بیشتره...اون پسر لطف بزرگی در حقم کرد!
-ولی به نظر من اون فقط یه جایی رو بهت معرفی کرد که توش بمونی!
-این حرفو نزن؛ اون از دست اون دیوونه نجاتم داد و جای به این خوبی رو بهم نشون داد!
تیکی لبخندی زد و بی توجه به توضیحات مرینت گفت-حالا میشه یه بیسکوییت بهم بدی؟
******
آدرین نفس عمیقی کشید و موبایل را بیشتر به گوشش چسباند تا صدای نینو را بهتر بفهمد اما به لطف جیغ هایی که کلویی بر سر کارکنان میکشید، به زحمت میشنید نینو چه میگوید-این صدای کیه که داره داد و فریاد میکنه؟
-کلویی...نینو پس کجایی؟تو رو خدا هر چه سریع تر خودتو برسون این جا!من باید یه بهونه ای برای فرار از تالار داشته باشم!
-باشه پسر، نزدیکم.
آدرین تماس را قطع کرد و موبایلش را داخل جیب شلوارش چپاند.
کلویی با لبخند عمیق و دلفریب همیشگی اش به سمت آدرین قدم برداشت و گفت-تو اصلا بهشون سخت نمیگیریا آدرین!منم خیلی مهربونم ولی نمیشه که...
همان لحظه کسی صدایش زد-خانوم بورژوا!میشه این جا رو...
کلویی جیغ زد-ساکت شو مگه نمیبینی دارم با آدریکنز حرف میزنم!میکشمتا!
سپس به آن سمت دوید تا بهتر از قبل به دعوا کردن بپردازد. آدرین نگاه گیج و متعجش را از جای خالی که کلویی چند ثانیه پیش آن جا ایستاده بود گرفت و با بی حوصلگی مشغول قدم زدن شد.
نگاهش به مرد فقیری که با لباس های نه چندان گرم در حال رد شدن از آن جا بود افتاد و ناگهان آن دختر معصومی که به او کمک کرده بود را به یاد آورد!بر پیشانی اش زد و زیر لب زمزمه کرد-خوب شد یادم اومد.
به سمت مرد دوید و با خوش رویی دسته ای اسکناس نو به او داد و سپس سوار ماشین خود شد و با عجله به سمت خانه راند.
******
مرینت سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و پشتش را به دیوار تکیه داده بود و غرق در فکر بود.با لبخندی که جمع نمیشد زمزمه کرد-واااااو!اون خیلی فوق العاده بود!
با شنیدن صدای باز شدن در سفت و آهنی ساختمان، از جا پرید و پشت میلگردها پنهان شد.صدای قدم هایی شمرده و سپس، آهنگ دلنشین صدای کسی که اصلا انتظارش را نداشت در ساختمان پیچید-آهای!کسی این جا نیست؟
مرینت با اضطرابی توأم با خوشحالی از پشت میلگردها بیرون آمد و آدرین با دیدن او لبخند پر مهری زد و گفت-سلام!حالت چطوره؟این جا رو پسندیدی؟
مرینت با چشمان درشت شده و چهره ای متحیر به آدرین که جعبه ای در دست داشت نگاه میکرد. آدرین متعجب از رفتار عجیب مرینت، صدایش را صاف کرد و گفت-آم...خوبی؟
مرینت با دستپاچگی و لبخندی به پهنای صورتش گفت-خ...خیلی ممنون!این جا هم...عا...عالیه!
آدرین با لبخند نزدیک شد و جعبه را روی زمین گذاشت و گفت-خوبه...بیرون بودم که یه دفعه یاد تو افتادم و برگشتم خونه تا یه کم وسایل برات بیارم.
ذهن مرینت روی جمله ی «یاد تو افتادم» ثابت ماند و از سر ذوق نیشخند عمیقی زد. آدرین در جعبه را گشود و گفت-یه کم خوراکی و پتوئه.ببخشید اگه کمه!
مرینت با قدم های لرزان به سمت او رفت و با سری پایین انداخته شده گفت-منو خیلی خوشحال کردین اما واقعا نیازی به این کار نبود چون همین الانشم خیلی بهتون مدیونم!
آدرین دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لبخند گفت-این حرفو نزن!من میدونم اگه تو هم جای من بودی، این کار رو میکردی!خواهش میکنم اینا رو به عنوان هدیه از طرف من قبول کن.
مرینت با غصه خندید و گفت-من نمیدونم چطور این خوبیا رو جبران کنم!
آدرین با همان لبخندی که قلب مرینت را زیر و رو میکرد، گفت-من کاری که نیاز به جبرانش باشه انجام ندادم!
سپس خم شد و جعبه را برداشت و آن را به دست مرینت داد و گفت-منو ببخش که لباس نیاوردم!وقت زیادی نداشتم و میخواستم هر چه سریع تر خودمو به تو برسونم.
مرینت که حسابی هول شده بود، به زحمت جعبه را گرفت و گفت-مممم...ممنون!
آدرین که گمان میکرد مرینت از بودن او در آن جا معذب است، سرش را پایین انداخت و دستی به پشت گردن خود کشید و گفت-من دیگه میرم تا راحت تر باشی!
مرینت به سختی زبانش را حرکت داد-خخخ...خدافظ خوش قیا...یعنی آقا!
آدرین با همان لبخند کمرنگ ولی زیبایش دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفت و با قدم های شمرده به سمت در ساختمان رفت و سپس از دید مرینت، ناپدید شد!مرینت با ناباوری به جعبه نگاه کرد و ناگهان جیغ هیجان زده اش به هوا رفت-تیکییییییییی!دیدی اون چقدر خوب و مهربونه؟وای خدایا دلم میخواست وقتی اینا رو بهم داد دستشو ببوسم!
تیکی خود را به مرینت رساند و با لبخند گفت-حالا توش چیه؟
مرینت آن قدر غرق آدرین بود که بی توجه به پرسش تیکی، جعبه را روی زمین گذاشت و دستانش را روی گونه هایش گذاشت و رویاپردازانه گفت-واااااو!اون چشمای سبز قشنگش توی نور آفتاب چقدر قشنگ تر بودن!و همچنین موهاش چقدر روشن تر...اون خیلی خارق العاده ست!
تیکی که مشغول کند و کاو در جعبه بود، با هیجان گفت-وای برات پیتزا و چیپس و میوه ی خشک و نوشابه و پاستیل و بیسکوییت و کروسان آورده!دو تا پتوی گرم و کلفت هم هست!
مرینت که اشک چشمانش جلوی دیدش را تار کرده بود، بغضش را قورت داد و گفت-من عاشق اون شدم!
******
کلویی نگاه پر رضایتش را در اطراف گرداند و گفت-همه چی داره خوب پیش میره چون من خیلی فوق العاده ام!
آدرین لبخند کج و معوجی تحویل او داد و گفت-من دیگه میرم.
کلویی به سرعت به سوی او چرخید و پرسید-کجا؟چرا؟
-الان که نمایشگاه داره عالی پیش میره پس میرم سر کلاسم!
کلویی بازوی او را چسبید و با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت-آدریکـــــــــــــــنز لطفا نروووووو! همه ی استادامون میدونن که ما چرا سر کلاس نیستیم و هر کدومشون برامون غیبت بزنن، بابام دستور میده اخراجشون کنن!پس بمون باشه؟
سپس خیره به آدرین پشت سر هم پلک زد و لب هایش را کمی جلو داد.
آدرین برای رهایی از دست او، به آرامی خود را کنار کشید و گفت-آآآآ...فکر کنم نینو داره صدام میزنه!میرم ببینم چی کارم داره.
به سرعت برق از تالار خارج شد و کلویی هم پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت-چقدر بهش گفتم با اون دی جی سطح پایین و بی نزاکت نگرده ولی گوش نکرد که نکرد!
آدرین در حال دویدن بود و هر از چند گاهی میچرخید و پشت سرش را نگاه میکرد تا مبادا کلویی دنبالش باشد که یک دفعه محکم به چیزی برخورد کرد و ناخودآگاه به عقب پرید.
آنچه خواهید خواند:
" آهسته با آدرین دست داد و لبخند بسیار کمرنگی را هدیه اش کرد."
"گستاخانه و با جسارت در چشمان او خیره شد و غرید-زنده ای؟چطور جرات میکنی کمکم نکنی؟"
خب بچه ها جون برای بعدی ده تا نظر
لطفا هر کی یه نظر بده و با چند تا اسم نظر ندید چون میفهمم