در اتاق به شدت گشوده شد و قبل از این که آدرین بیچاره به خودش بجنبد، یک حجم سنگین بر رویش افتاد و لهش کرد و صدای جیغ مانندش در اتاق پیچید-آآآآدریکــــــــــنز!

آدرین به زحمت کلویی را که با یک جهش از دم در روی او پریده بود و اکنون داشت خفه اش میکرد را عقب راند و با ناباوری گفت-کلویی تو این موقع این جا چی کار میکنی؟

کلویی تابی به گردنش داد و گفت-آدرین دانشگاه داریما!

آدرین با نگاهش به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت-الان ساعت شیش صبحه!

-میخوام زودتر بریم چون همون طور که میدونی پدرم منو به عنوان یکی از مسئولای نمایشگاه انتخاب کرده و باید از الان بریم که بتونم روی کارا نظارت کنم و شخصیت کسایی که خوب کار نمیکننو با خاک یکسان کنم!

آدرین تازه نمایشگاه لباس های مردانه ی طراحی شده توسط پدرش که در تالار دانشگاهشان برگزار میشد را به یاد آورد و با کلافگی دستش را درون موهای پرپشت خود فرو برد. مسئله ای که نمیفهمید این بود که کلویی با او چه کار دارد؟

در فکر و خیالش غرق بود که کلویی دستش را محکم کشید و بلندش کرد و تقریبا پرتش کرد داخل سرویس بهداشتی و گفت-زود آماده شو آدریکـــــــــــــنز!

آدرین که حتی یک ثانیه هم خوابش نبرده بود، علاوه بر مسواک فقط چند مشت آب به صورتش پاشید تا سرحال شود. موهای خیس شده ی روی پیشانش اش را بالا زد و از سرویس خارج شد و رو به کلویی که با لبخندی عمیق وسط اتاق ایستاده بود گفت-آم...من میخوام لباس بپوشم!

-آفرین بپوش!

آدرین در حالی که دستش را پشت او گذاشته بود و به خروج دعوتش میکرد گفت-زود میام کلویی جان!

سریع در را بست و نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و زیر لب گفت-چرا من نمیتونم فقط یه روز، اتفاق ناخوشایندی رو تجربه نکنم؟

******

صدای نسبتا نامفهوم تیکی به گوش میرسید-مرینت بیدار شو!چقدر میخوابی؟

با کرختی بلند شد و دستی به چشمان نیمه بازش کشید و با صدایی گرفته گفت-صبح به خیر.

تیکی با مهربانی پاسخ داد-صبح به خیر...خیلی خوابالو شدیا!

مرینت با لبخندی عمیق، نگاهش را در اطراف گرداند و گفت-این جا خیلی از اون کوچه ی لعنتی بهتره!هم یه کم گرم تره و هم امنیتش بیشتره...اون پسر لطف بزرگی در حقم کرد!

-ولی به نظر من اون فقط یه جایی رو بهت معرفی کرد که توش بمونی!

-این حرفو نزن؛ اون از دست اون دیوونه نجاتم داد و جای به این خوبی رو بهم نشون داد!

تیکی لبخندی زد و بی توجه به توضیحات مرینت گفت-حالا میشه یه بیسکوییت بهم بدی؟

******

آدرین نفس عمیقی کشید و موبایل را بیشتر به گوشش چسباند تا صدای نینو را بهتر بفهمد اما به لطف جیغ هایی که کلویی بر سر کارکنان میکشید، به زحمت میشنید نینو چه میگوید-این صدای کیه که داره داد و فریاد میکنه؟

-کلویی...نینو پس کجایی؟تو رو خدا هر چه سریع تر خودتو برسون این جا!من باید یه بهونه ای برای فرار از تالار داشته باشم!

-باشه پسر، نزدیکم.

آدرین تماس را قطع کرد و موبایلش را داخل جیب شلوارش چپاند.

کلویی با لبخند عمیق و دلفریب همیشگی اش به سمت آدرین قدم برداشت و گفت-تو اصلا بهشون سخت نمیگیریا آدرین!منم خیلی مهربونم ولی نمیشه که...

همان لحظه کسی صدایش زد-خانوم بورژوا!میشه این جا رو...

کلویی جیغ زد-ساکت شو مگه نمیبینی دارم با آدریکنز حرف میزنم!میکشمتا!

سپس به آن سمت دوید تا بهتر از قبل به دعوا کردن بپردازد. آدرین نگاه گیج و متعجش را از جای خالی که کلویی چند ثانیه پیش آن جا ایستاده بود گرفت و با بی حوصلگی مشغول قدم زدن شد.

نگاهش به مرد فقیری که با لباس های نه چندان گرم در حال رد شدن از آن جا بود افتاد و ناگهان آن دختر معصومی که به او کمک کرده بود را به یاد آورد!بر پیشانی اش زد و زیر لب زمزمه کرد-خوب شد یادم اومد.

به سمت مرد دوید و با خوش رویی دسته ای اسکناس نو به او داد و سپس سوار ماشین خود شد و با عجله به سمت خانه راند.

******                                              

مرینت سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و پشتش را به دیوار تکیه داده بود و غرق در فکر بود.با لبخندی که جمع نمیشد زمزمه کرد-واااااو!اون خیلی فوق العاده بود!

با شنیدن صدای باز شدن در سفت و آهنی ساختمان، از جا پرید و پشت میلگردها پنهان شد.صدای قدم هایی شمرده و سپس، آهنگ دلنشین صدای کسی که اصلا انتظارش را نداشت در ساختمان پیچید-آهای!کسی این جا نیست؟

مرینت با اضطرابی توأم با خوشحالی از پشت میلگردها بیرون آمد و آدرین با دیدن او لبخند پر مهری زد و گفت-سلام!حالت چطوره؟این جا رو پسندیدی؟

مرینت با چشمان درشت شده و چهره ای متحیر به آدرین که جعبه ای در دست داشت نگاه میکرد. آدرین متعجب از رفتار عجیب مرینت، صدایش را صاف کرد و گفت-آم...خوبی؟

مرینت با دستپاچگی و لبخندی به پهنای صورتش گفت-خ...خیلی ممنون!این جا هم...عا...عالیه!

آدرین با لبخند نزدیک شد و جعبه را روی زمین گذاشت و گفت-خوبه...بیرون بودم که یه دفعه یاد تو افتادم و برگشتم خونه تا یه کم وسایل برات بیارم.

ذهن مرینت روی جمله ی «یاد تو افتادم» ثابت ماند و از سر ذوق نیشخند عمیقی زد. آدرین در جعبه را گشود و گفت-یه کم خوراکی و پتوئه.ببخشید اگه کمه!

مرینت با قدم های لرزان به سمت او رفت و با سری پایین انداخته شده گفت-منو خیلی خوشحال کردین اما واقعا نیازی به این کار نبود چون همین الانشم خیلی بهتون مدیونم!

آدرین دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لبخند گفت-این حرفو نزن!من میدونم اگه تو هم جای من بودی، این کار رو میکردی!خواهش میکنم اینا رو به عنوان هدیه از طرف من قبول کن.

مرینت با غصه خندید و گفت-من نمیدونم چطور این خوبیا رو جبران کنم!

آدرین با همان لبخندی که قلب مرینت را زیر و رو میکرد، گفت-من کاری که نیاز به جبرانش باشه انجام ندادم!

سپس خم شد و جعبه را برداشت و آن را به دست مرینت داد و گفت-منو ببخش که لباس نیاوردم!وقت زیادی نداشتم و میخواستم هر چه سریع تر خودمو به تو برسونم.

مرینت که حسابی هول شده بود، به زحمت جعبه را گرفت و گفت-مممم...ممنون!

آدرین که گمان میکرد مرینت از بودن او در آن جا معذب است‌‌، سرش را پایین انداخت و دستی به پشت گردن خود کشید و گفت-من دیگه میرم تا راحت تر باشی!

مرینت به سختی زبانش را حرکت داد-خخخ...خدافظ خوش قیا...یعنی آقا!

آدرین با همان لبخند کمرنگ ولی زیبایش دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفت و با قدم های شمرده به سمت در ساختمان رفت و سپس از دید مرینت، ناپدید شد!مرینت با ناباوری به جعبه نگاه کرد و ناگهان جیغ هیجان زده اش به هوا رفت-تیکییییییییی!دیدی اون چقدر خوب و مهربونه؟وای خدایا دلم میخواست وقتی اینا رو بهم داد دستشو ببوسم!

تیکی خود را به مرینت رساند و با لبخند گفت-حالا توش چیه؟

مرینت آن قدر غرق آدرین بود که بی توجه به پرسش تیکی، جعبه را روی زمین گذاشت و دستانش را روی گونه هایش گذاشت و رویاپردازانه گفت-واااااو!اون چشمای سبز قشنگش توی نور آفتاب چقدر قشنگ تر بودن!و همچنین موهاش چقدر روشن تر...اون خیلی خارق العاده ست!

تیکی که مشغول کند و کاو در جعبه بود، با هیجان گفت-وای برات پیتزا و چیپس و میوه ی خشک و نوشابه و پاستیل و بیسکوییت و کروسان آورده!دو تا پتوی گرم و کلفت هم هست!

مرینت که اشک چشمانش جلوی دیدش را تار کرده بود، بغضش را قورت داد و گفت-من عاشق اون شدم!

******

کلویی نگاه پر رضایتش را در اطراف گرداند و گفت-همه چی داره خوب پیش میره چون من خیلی فوق العاده ام!

آدرین لبخند کج و معوجی تحویل او داد و گفت-من دیگه میرم.

کلویی به سرعت به سوی او چرخید و پرسید-کجا؟چرا؟

-الان که نمایشگاه داره عالی پیش میره پس میرم سر کلاسم!

کلویی بازوی او را چسبید و با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت-آدریکـــــــــــــــنز لطفا نروووووو! همه ی استادامون میدونن که ما چرا سر کلاس نیستیم و هر کدومشون برامون غیبت بزنن، بابام دستور میده اخراجشون کنن!پس بمون باشه؟

سپس خیره به آدرین پشت سر هم پلک زد و لب هایش را کمی جلو داد.

آدرین برای رهایی از دست او، به آرامی خود را کنار کشید و گفت-آآآآ...فکر کنم نینو داره صدام میزنه!میرم ببینم چی کارم داره.

به سرعت برق از تالار خارج شد و کلویی هم پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت-چقدر بهش گفتم با اون دی جی سطح پایین و بی نزاکت نگرده ولی گوش نکرد که نکرد!

آدرین در حال دویدن بود و هر از چند گاهی میچرخید و پشت سرش را نگاه میکرد تا مبادا کلویی دنبالش باشد که یک دفعه محکم به چیزی برخورد کرد و ناخودآگاه به عقب پرید.

 


آنچه خواهید خواند:

" آهسته با آدرین دست داد و لبخند بسیار کمرنگی را هدیه اش کرد."

"گستاخانه و با جسارت در چشمان او خیره شد و غرید-زنده ای؟چطور جرات میکنی کمکم نکنی؟"

خب بچه ها جون برای بعدی ده تا نظر

لطفا هر کی یه نظر بده و با چند تا اسم نظر ندید چون میفهمم