23

__از زبان مارگارت__

 زير بالكن ايستاديم. اون دو تا هم با نيش باز زل زده بودن به ما.

 از پله ها پايين اومدن و در همون حال آدرین گفت:

 - به به، همسايه هاي عزيز! خوش اومديد. بفرماييد تو دم در بده.

 دنیس نگاهي به اطراف انداخت و با پوزخند گفت:

- يادم نمياد ما روي ديوار، در كار گذاشته باشيم.

زل زد به ما و گفت:

 - كي شماها رو راه داده تو؟!

 با اخم بي توجه به حرفش گفتم:

- مهم نيست و لازم هم نيست بدونيد. سر و صداتون بيش از حده. اگر فراموش كرديد بهتره يادتون بندازم ما هم داريم درست كنار ويلاي شما زندگي مي كنيم.

صدايي جدي از پشت سر پسرا گفت:

- نه يادمون نرفته. نگاهش كردم.

 خود عوضيش بود، ادوارد.

 از فكر اين كه اين اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش مي اومد. به طوری كه دلم مي خواست با ناخنام ريز ريزش كنم. جلومون ايستاد.

رو به آدرین گفت:

- بچه ها صدات مي كنن.

آدرین:

- واسه چي؟!

شونه اش رو بالا انداخت و زل زد به من:

- مي گن بازم براشون بزني و بخوني.

 آدرین پفي كرد و كلافه گفت:

 - اي بابا تا الان سه بار زدم بسه ديگه. گفتم مي تركونم ولي مهموني رو گفتم نه خودم رو!

دنیس زد به بازوش:

-برو ديگه چهقدر غر ميزني.

آدرین نگاه كوتاهي بهمون انداخت. بدون هيچ حرفي برگشت و با قدم هاي بلند رفت تو ويلا.

ما سه نفر هنوز با اخم نگاشون مي كرديم، ولي اون دو تا عين خيالشون هم نبود.

 ماریا انگشتش رو به طرف دو تاشون نشونه گرفت و گفت:

 - تازه يك هفته از مرگ عمه ي ما گذشته. اگر شعور داشته باشيد اين كار رو نمي كنيد. شايد تا الان اين رو نمي دونستيد ولي حالا كه مي دونيد بساطتون رو جمع كنيد.

سرم رو به نشونه ي تاييد حرف ماریا تكون دادم و نگاشون كردم.

دنیس ابروش رو انداخت بالا و با غرور گفت:

 - تسليت مي گيم ولي مرگ عمه ي شما به ما چه ربطي داره؟! فقط بر حسب همسايه بودن مي تونيم بگيم خدا رحمتش كنه، ولي اين كه به خاطر شماها از مهموني و شادي خودمون بگذريم، هيچ رقمه روش حساب نكنيد.

 داغ كرده بودم. اخه ادم هم اين قدر پر رو؟ معلوم بود از قصد مي خوان حرص ما رو در بيارن.

لحنم نشون مي داد كه دارم حرص مي خورم و كنترلش هم دستم نبود:

- واقعا كه قد يه نخود فهم و شعور نداريد. ما همسايه هاتونيم و بايد بهمون احترام بذاريد. مخصوصا توي اين شرايط.

 ادوارد پوزخند زد و گفت:

- هه! كدوم شرايط؟!

 تيز نگاش كردم. چند لحظه تو چشماي هم زل زديم. من با اخم و اون با غرور.

نمي دونم تو نگام چي ديد كه پوزخندش اروم اروم محو شد. روم رو برگردوندم. لامصب عجب چشايي داره. ابي! فوق العاده بود. به راحتي مي تونست دخترا رو با همين چشماش جذب كنه. منكر قد و هيكل و چهره ي بيستش نميشم ولي من ازش متنفر بودم و اين رو همه جوره نشون ميدادم. چه با كلام و چه بيكلام.

سكوت بينمون رو صداي گيتاري كه از داخل ويلا مي اومد شكست. خيلي زيبا و دلنشين مي زد. يعني كار كي بود؟!

 يادم افتاد كه ادوارد رو به ادرین گفته بود:

 ]بچه ها دارن صدات مي كنن. مي گن بازم براشون بزني و بخوني[

پس صداي آدرین بود؟!

 خداييش خوب مي زد. اين قدر قشنگ كه هر سه تامون مبهوت سر جامون ايستاده بوديم. همه ي اونايي كه تو حياط ايستاده بودن يكي يكي وارد ويلا شدن. فقط مونده بوديم ما پنج نفر.

كه ادوارد و دنیس بدون اين كه نگامون كنن رفتن رو بالكن و تو درگاه پشت به ما ايستادن. داشتن داخل رو نگاه مي كردن.

صداي آدرین كه به زيبايي گيتار مي زد رو مي شنيديم. صداش گيرايي خاصي داشت.

 مرینت:

 - ما اومديم اين جا چه كار؟!

 ماریا نگاهش كرد:

 - خب اولش اعتراض كنيم، بعدش هم نقشمون رو اجرا كنيم.

در جوابش گفتم:

- پس چرا ايستاديم به صداي اين يارو گوش مي ديدم؟!

مرینت تك سرفه اي كرد و همون طور كه به ويلا خيره شده بود گفت:

 - من مي گم بذاريد خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل بشيم.

نگام كرد. بهش چشم غره رفتم:

- مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق نداريد تو مهمونيشون شركت كنيد؟

ماریا به جای مرینت جواب داد:

- ما چه كار به مهمونيشون داريم؟! اين جا ايستاديم داريم گوش مي كنيم. ديگه جلوي گوشامون رو كه نمي تونيم بگيريم. تو خونه هم باشيم صداش مياد.

مرینت  ُنچي كرد و گفت:

 - جونِ مری گير نده مارگارت. ما كه كاري نمي كنيم فقط داريم گوش مي ديدم.

 مجبورا كوتاه اومدم. بهشون گير نمي دادم ولي خب دوست داشتم يه جوري اعتراض كنم كه اين جا نايستيم و خودمون رو مشتاق صداي شازده نشون بديم. همين جوري روشون زياد بود واي به حال اين كه يه نمه توجه هم بهشون بشه ديگه واويلا.

كنار ديوار ايستاديم. نگاهمون رو به همه طرف مي چرخونديم الي ويلا. مثلا برامون مهم نبود ولي در حقيقت داشتيم به صداي گيتار و ترانه اي كه آدرین مي خوند گوش مي كرديم.

مجبور بوديم.

 چون اون دو تا نره غول كه اون بالا ايستاده بودن و انگار نه انگار، ولي خب بذار دامبول و ديمبولشون تموم بشه به حسابشون مي رسم.

 هه، بهشون مي گيم عمه مون مرده مي گن به ما چه. عوضيا! يه به ما چه اي نشونتون بدم كيف كنيد.!

صداش قطع شد ولي صداي فرياد اعتراض اميز مهمونا بلند شد كه ازش مي خواستن بازم بخونه. خواستيم بريم جلو كه ديدم باز صداي گيتارش بلند شد.

ماریا:

- اي بابـــا! انگار دست بردار نيستن. نكنه تا صبح مي خوان بزنن و بخونن؟!

مرینت مثلا اروم زير گوش ماریا گفت:

- حالا بي خيال شو تا صداي مارگارت رو در نياوردي. بذار گوش كنيم ببينيم چي مي خونه. انگار اومديم كنسرت مفتي.

ماریا خنديد. منم كه شنيده بودم چپ چپ به مرینت نگاه كردم كه تند سرش رو برگردوند. ناخوداگاه لبخند زدم و منم از روي اجبار گوش كردم.

 صداش انصافا عالي بود. از اون بهتر گيتار زدنش بود، ولي همشون بخوره تو سرشون كه ادم نيستن.

داشت اهنگ (شيفته از سعيد اسايش) رو مي خوند. شاد و جذاب بود.

 با كمال تعجب ديديم اومد تو بالكن و لب پله نشست. همون طوركه گيتار تو دستاش بود مي زد و مي خوند. بشمار سه جمعيت دورش جمع شدند. هر كدوم يه سمت نشستند. به راحتي مي ديديمش كه روي اولين پله نشسته بود و با صداي فوق العاده جذابي مي خوند.

ژست خاصي گرفته بود و تماما سرش پايين بود. مهمونا هم هماهنگ با صداش دست مي زدند.

 چه حس خوبيه وقتي

دست هات تو دستامه

اون قدر تو خوبي عزيزم

هر جا هستي جامه

 گم مي شم توي خيالت

تا با تو پيدا شم

 مي خوام تا اخر دنيا

هر جا باشي باشم

دلم مي ره برات

نگو كه ديره برات

دلي تو سينمه

كه درگيره برات

خوبه حالم با تو

 خوش به حالم با تو

زندگي مي كنم

 تو خيالم با تو

 خيلي نازي، خيلي نازي

نده منو ديگه نازي بازي

 به مرینت و ماریا نگاه كردم. مبهوتش شده بودن، مخصوصا مرینت.

هميشه عاشق موسيقي و اهنگ بود، ولي عشقش به حيووناي عزيزش باعث شده بود دنبالش رو نگيره و به همين علاقه ي خشك و خالي بسنده كنه.

آدرین سرش رو بلند كرد و نگاه خيره اش رو به ما دوخت. نگاهش از روي من و ماریا رد شد و زل زد به مرینت.

 نگاهم بين هر دوتاشون در رفت و امد بود.

مرینت هيچ عكس العملي نشون نمي داد. فقط نگاه مي كرد، ولي آدرین همراه اين كه مي خوند و گيتار مي زد لبخند جذابي هم به روي لباش داشت.(هممم یعنی چه موشه؟ یاح یاح یاحعاشق هم موشن؟؟....نمد والا)

نمي تونم از تو ديگه

چشم بردارم

دست خودم نيست خب

 خيلي دوستت دارم

يه جوري مي خوامت

 كه همه كور ميشن

 به من و عشق تو

همه مشكوك مي شن

 خيلي نازي، خيلي نازي

 نده منو ديگه نازي بازي

 داشت با چشماش مرینت رو درسته قورت مي داد. عجب عوضي اي بودا!

ديدم مرینت عين خيالش نيست تند بازوش رو گرفتم كشيدمش سمت خودم.

بيچاره  ُكپ كرده بود.

مرینت معترضانه گفت:

- چته؟! تو حس بودما. خيلي با حال مي خونه لامصب.

تكونش دادم و زير لب گفتم:

- حرف نباشه. مگه نديدي چه طور با چشماش داشت مي خوردت؟ تو هم كه انگار نه انگار.

مرینت نگاهش كرد:

- نه بابا! متوجه نشدم. گفتم كه تو حس بودم نفهميدم.

ماریا با لبخند گفت:

- همچين زل زده بودي بهش كه اونم تند تند لبخند تحويلت مي داد. لابد پيش خودش فكر كرده دختره از خداش بود.

مرینت اخم كرد و با حرص گفت:

- غلط كرده اگر همچين فكري كرده. خب منكر اين كه خوب مي خونه نمي شم ولي چشماش رو در ميارم اگه بخواد هيز بازي در بياره. نگاهي بهشون انداختم.

ديگه نمي زد و اطرافيان براش دست مي زدند. كم كم جمعيت پراكنده شدن و يه عده رفتن تو. يه عده هم بيرون موندن.

 آدرین تنها داشت به گيتارش ور مي رفت. ادوارد هم به ستون تكيه داده بود و اين ور، رو نگاه مي كرد. دنیس هم يه دختر قد بلند با موهاي سیاه و لباس فوق العاده باز كنارش ايستاده بود و دستش رو دور بازوي اون حلقه كرده بود.

 زماني نگذشت كه يه دختر سريع از بين جمعيت رد شد و به طرف آدرین رفت.

(جادوگر زشت....احمق و کثافت ترین دختر داستان.....کاگامی....وارد میشود)

درست كنارش نشست. از اون فاصله نمي شنيدم چي مي گن. موهاي مشكي کوتاه كه دورش ريخته بود، ولي لباسش باز نبود. يه شلوار جين مشكي و يه بلوز استين كوتاه سفيد.

فقط ادوارد تنها ايستاده بود.

هه! حتما دوست دختراشونن. پس چرا سر اين يكي بي كلاه مونده؟!

رو به مرینت و ماریا كه همون طور به پسرا خيره شده بودن گفتم:

- به چي نگاه مي كنيد؟ نقشمون رو يادتون رفته؟ ديگه وقتشه.

مرینت سرش رو تكون داد و گفت:

- پس من رفتم.

 تند از كنارمون رد شد.

ماریا نگام كرد:

- بريم؟

به پسرا نگاه كردم:

 - بريم.

 هر دو به طرف ويلاي خودمون حركت كرديم.

 مي تونستم نديده حدس بزنم كه چه قدر تعجب كردن. حتما پيش خودشون فكر مي كردن كه الان مي ريم پيششون و باز اعتراض مي كنيم.

 هه، از اون بدتر انتظارشون رو مي كشه.

(چه موشه ینی؟)

***

__از زبان مرینت__

 از همون راهي كه اومده بوديم تو ويلاي پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون. اين قدر هيجان زده بودم كه حد نداشت.

 سريع رفتم تو ويلا و بدون اين كه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم. پشتم رو به در تكيه دادم. نفس نفس مي زدم. يه نفس عميق كشيدم و به اطراف اتاقم نگاه كردم.

 با شيطنت لبخند زدم. واي كه چه قدر بخنديم امشـــب.

يك راست رفتم سر وقت دستكشاي مخصوصم.

دستم كردم و با احتياط افتاب كه همون افتاب پرست بزرگ و خوشگلم بود رو از توي اكواريومش اوردم بيرون. مثل هميشه اروم بود.

البته اين ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نياره كه يه ادم غريبه بهش نزديك بشه. وحشيانه بهش حمله مي كرد. خودم اين طور خواسته بودم.

چون خيليا بودن كه با حيووناي من مخالفت مي كردن و در اين صورت كسي نمي تونست نزديكشون بشه.

گذاشتمش زير تخت. جوري كه تا حس كرد غريبه تو اتاقه بياد بيرون ولي كسي متوجهش نشه.

بعد از اون رفتم سر وقت پولكي. واي خيلي ناز دور خودش چنبره زده بود. نه بزرگ بود و نه ترسناك ولي نمي دونم چرا مارگارت و ماری بيخودي از اين بيچاره مي ترسيدن.

 اخه ازاري نداشت. اول دمش رو گرفتم بعد هم پشت گردنش رو.

چون قبلا اموزش ديده بودم و مي دونستم نسبت به حيووناي مختلف بايد چه طور رفتار كنم و توي اين يه مورد مشكلي نداشتم. حالا دنبال جا مي گشتم كه مخفيش كنم.

 اخه ممكن بود بخزه و بياد بيرون و من فعلا اين رو نمي خواستم. بنابراين گذاشتمش زير بالش و دورش رو با پتو پوشوندم البته يه جاييش رو باز گذاشتم تا به موقع بياد بيرون. تمام مدت لبخند شيطانيم رو، به لب داشتم.

در قفس موش موشك رو هم باز كردم. يه موش ازمايشگاهي سفيد و خوشگل كه نونو دشمن خونيش بود.

هميشه دور و بر قفسش مي پلكيد ولي از ترس من كاري نمي كرد. امشب هم بايد نونو رو تو اتاق ماریا مخفي مي كردم در غير اين صورت موش موشك رو زنده نمي ذاشت.

اوردمش بيرون و فرستادمش گوشه ي اتاق. چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون.

 بهتر از اين نمي شد. يه اتاق پر از جك و جونوراي درشت و باحال. حالا چي مي طلبه؟

 سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اين جوري ادب بشن كه دفعه ي بعد يادشون بمونه خانما هم مي تونن هر كاري بكنن.

 فقط اگر بخوان كه وقتي هم بخوان ديگه مردا كه هيچ دنيا هم جلودارشون نيست. بعد از اين كه پنجره رو چك كردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بيرون.

جلوي در ايستادم كه ديدم ماری و مارگارت هم سر و كلشون پيدا شد.

مارگارت با لبخند گفت:

-چيشد؟ همه چي حله؟

 با اطمينان لبخند زدم:

- شك نكن. چه شبي بشه امشـــــب. كركرِ خنده ست به خدا.

 ماریا هم خنديد و گفت:

- واي اره. راستي بچه ها گوشه ي اتاق مرینت دوربين كار گذاشتم. كنترلش اين جا پيش خودمونه. همين كه رفتن تو ازشون فيلم مي گيريم. بعد مي تونيم با اين فيلم حالشون رو حسابي بگيريم. چه طوره؟

با ذوق گفتم:

 - ايول داري ابجي.

واي چرا به فكر خودم نرسيد. ايده ات حرف نداره.

 رو به مارگارت گفتم:

- خب كي نقشه رو اجرا كنيم؟

 مارگارت به ساعت مچيش نگاه كرد:

- بايد صبر كنيم مهموناشون برن. الان ساعت يك نصفه شبه. ديگه كم كم بايد زحمت رو كم كنن.

با لبخند و نگاه شيطنت اميز گفتم:

 -و اون وقته كه من وارد عمل ميشمو...

 هر سه با هم گفتيم:

- خــــلاص.

خنديديم. هر سه هيجان زده بوديم و بي صبرانه منتظر اجراي نقشمون.

***

کاملیا فشار كمي به بازوي دنیس اورد و با عشوه گفت:

- عزيزم بهتر نيست بريم تو؟ در ضمن امشب زياد تحويلم نگرفتي.

 پشت چشم نازك كرد و با ناز سرش را برگرداند.

 منتظر ناز كشيدن دنیس بود كه برخلاف تصورش دنیس گفت:

- همين جا خوبه. تو كه از سر شب همش پيش مني. همه جوره ام تحويلت گرفتم. پس ديگه چي مي گي؟

کاملیا با تعجب به او نگاه كرد، ولي دنیس كاملا خونسرد بود. ادوارد كه به ستون تكيه داده بود رفت داخل.

 ***

کاگامی يكي از شاگردان آدرین بود چه در اموزشگاه و چه خارج از ان جا هميشه چشمش دنبال آدرین بود.

به عقيده ي خودش تنها به خاطر او مايل بود كه گيتار زدن را ياد بگيرد. قبلا صداي ادرین را در مهماني اي كه ميزبان ان دوست نزديكش بود شنيده بود.

 از همان جا شيفته ي او شده بود و به بهانه ي يادگيري گيتار در همان اموزشگاهي كه ادرین تدريس مي كرد ثبت نام كرده بود. روز به روز بيشتر خود را به آدرین نزديك مي كرد ولي راشا تنها او را به چشم يكي از شاگردانش مي ديد.

در صورتي كه کاگامی اين طور فكر نمي كرد. پدرش تاجر فرش بود و کاگامی هم تك فرزند ان خانواده.

 دختري با چشمان عسلي، پوست سفيد و گونه هاي برجسته، بيني كوچك. صورت نسبتا زيبايي داشت ولي رويايي نبود، بيشتر بانمك بود.

آدرین در محيط كارش كاملا جدي بود. با كمتر كسي شوخي مي كرد به طوري كه شاگردانش او را كوه غرور مي ناميدند.

 در حقيقت آدرین اين قدر اهل غرور نبود كه به او چنين لقبي داده شود ولي عقيده داشت كه در محيط كار نبايد بيش از حد با شاگرد و اطرافيان اُنس گرفت، تا همين طور احترام ها حفظ شود.

 و کاگامی نسبت به بقيه پا فراتر گذاشته بود و وقتي از مهماني او مطلع شده بود گيتار را بهانه قرار داد.

كوك گيتارش مشكل پيدا كرده بود كه به همان بهانه ادرس ويلاي انها را از آدرین گرفته بود. مي توانست داخل اموزشگاه اين مشكل را برطرف كند ولي اصرار داشت كه اين موضوع برايش مهم است و بايد هر چه زودتر رفع شود و به ناچار آدرین قبول كرده بود.

از طرفي از بين شاگردانش بيشتر با کاگامی هم صحبت مي شد كه ان هم به خاطر اخلاقِ راحت و خودماني کاگامی بود.

***

کاملیا نگاهي به ويلاي دخترها انداخت و گفت:

- اون جا كي زندگي مي كنه؟!

دنیس مسير نگاه او را دنبال كرد و با اخم جواب داد:

 - همسايه هامون.

کاملیا پوزخند زد:

- خب اين كه معلومه. تو يه ويلا هستيد؟ چند نفرن؟

 - نه، مي بيني كه ويلاهامون جداست. سه نفر.

 بيش از ان ادامه نداد. اين بار پرسيد:

- اون سه تا دختري كه اون گوشه ايستاده بودن. همونايي كه تيپشون مشكي بود. كي بودن؟!

اخه تمام وقت با اخم نگاتون مي كردن. بعد هم يهو غيبشون زد.

دنیس با لبخند گفت:

- حواست به همه جا هستا! نمي دونم، لابد از مهمونا بودن.

بعد از ان براي اين كه کاملیا بيشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ويلا حركت كرد:

- من مي رم تو، خواستي بيا.

کاملیا با لبخند بازويش را گرفت:

 -من كه از اول گفتم بريم تو.

***

 کاگامی رو به آدرین گفت:

- مي تونم راشا صداتون كنم؟! اين كه هي صداتون كنم اقاي آگراست برام سخته. اين جوري راحت ترم. مشكلي نيست؟!

آدرین با لبخند سرش را تكان داد. همان طور كه به گيتارِ کاگامی ور مي رفت تا عيب و ايرادش را برطرف كند گفت:

- نه، راحت باش.

کاگامی لبخند زد و به آدرین خيره شد:

 - خيلي خوب گيتار مي زني. صدات هم معركه ست. قبلا توي اموزشگاه گيتار زدنتون رو ديده بودم ولي تا حالا نديده بودم بخونيد. مي تونم بگم محشره.

آدرین نگاهش كرد.

 کاگامی چشمان جذابي داشت.

- ممنون، اون قدرا هم تعريفي نيست، ولي خب، از بچگي هم به موسيقي علاقه داشتم و هم خوانندگي. اولي رو ادامه دادم چون شدت علاقه ام نسبت بهش بيشتر بود.

 کاگامی با لحن خاصي گفت:

 - خوش به حالشون.

آدرین با تعجب نگاهش كرد:

- چي؟!

- هـ... هيچي. خب ديگه به چي علاقه داريد؟ يا بهتره بگم به كي؟!

 اخم كمرنگي روي پيشاني آدرین نشست. سرش را برگرداند.

کاگامی كه حس كرده بود بيش از حد پيش رفته است من من كنان گفت:

 - واي ببخشيد، قصد فضولي نداشتم. شرمنده اگر ناراحتتون كردم.

 اخم هايش باز شد و سرش را تكان داد:

 - مهم نيست. گيتارت ديگه مشكلي نداره، همه چيزش رو چك كردم.

گيتار را به طرف او گرفت. کاگامی با لبخند دستش را دراز كرد و دقيقا دستش را همان جايي گذاشت كه دستان آدرین گيتار را گرفته بود. با اين حركت انگشتان كشيده اش درست روي دست آدرین قرار گرفت.

 راشا نگاه تندي به او انداخت ولي کاگامی خود را بي خيال و خونسرد نشان داد.

 آدرین گيتار را رها كرد و از جايش بلند شد. پشت به کاگامی به طرف ويلا قدم برداشت كه با شنيدن صداي کاگامی در جايش ايستاد.

- استاد... يعني، آدرین. آدرین ارام برگشت. هنوز هم اخم به چهره داشت. با لحني سرد و جدي گفت:

- خانم کلارک بهتره همون استاد صدام كنيد. در اين صورت من راحت ترم.

روي بالكن ايستاد و به طرف کاگامی برگشت. کاگامی همان طور ايستاده بود و به آدرین نگاه مي كرد.

آدرین:

- ديگه خيلي دير وقته، اگر ماشين نياورديد زنگ مي زنم اژانس. چه طور تا اين موقع بيرون هستيد و خانوادتون نگران نشدند؟

 کاگامی بدون اين كه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت:

- ددي و مامي عادت كردن. من بيشتر مواقع تو مهموني هاي دوستام شركت مي كنم. اونا هم به خاطر اين كه راحت باشم واسه ام ماشين گرفتن. براي همين مشكلي ندارم.

لبخند كجي روي لبان آدرین نشست. با لحني كه درش تمسخر موج مي زد گفت:

- چه جالب، خانواده ي روشنفكري داريد.

به ماشين کاگامی اشاره كرد و ادامه داد:

- و همين طور دست و دلباز. كه چه قدر هم به فكر دختر خانمشون هستند. اين يعني اخرِ مسئوليت، افرين.

کاگامی كه متوجه ي لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد.

 آدرین:

- پس حالا كه ماشين داريد و مي دونيد مشكلي نيست بهتره هر چه زودتر برگرديد خونه. خداي نكرده خانواده دلواپس مي شن و اين خوب نيست، شب خوش.

سرش را كمي تكان داد و بعد از ان وارد ويلاشد.

کاگامی دستانش را مشت كرد و با عصبانيت دور خودش چرخيد.(آی شددد بسون دختره ی اکبیری>:/) دوست داشت يك جوري حرصش را خالي كند. به طرف بوته هاي كنار ديوار رفت و با حرص به ان لگد زد. گل هايش را چيد و لگدمال كرد.

زير لب با خشم گفت:

- مرتيكه ي نفهم. از خدات باشه كه با من حرف مي زني. فكر كردي كي هستي؟

 با شنيدن صداي ظريف دختري با تعجب برگشت.

 ان طرف توريِ فلزي دختري با چشمان آبی براق با خشم به کاگامی زل زده بود.

مرینت با عصبانيت دستش را به كمرش زد و گفت:

- اوهوي. مگه مالِ باباته كه اين جوري بهش لگد مي زني؟

کاگامی كه از دست آدرین عصباني بود و حرف تارا بهانه اي برايش شده بود تا حرصش را جايي و بر سر كسي خالي كند تقريبا داد زد:

- به تو چه؟ اگه مالِ باباي من نيست واسه باباي تو هم نيست. هر كار دلم بخواد مي كنم. گرفتي؟

 مرینت گارد گرفت:

- خفه شو دختره ي فضول. عجب رويي داري تو. معلومه كه مالِ باباي منه.

کاگامی كه تعجب كرده بود ولي هنوز هم خشمگين بود داد زد:

 -اصلا تو كي باشي؟ اينجا چي ميخواي؟

 مرینت دستش را در هوا تكان داد:

- به تو ربطي نداره. اين منم كه بايد بپرسم كي هستي و اين جا چه غلطي مي كني؟ اصلا با اجازه ي كي به اموال شخصي ما خسارت مي زني؟

کاگامی پوزخند زد و گفت:

- اموال شخصي ما؟! برو بابا تو هم. من...

آدرین:

- اون جا چه خبره؟!

کاگامی برگشت و با ديدن آدرین صاف ايستاد.

مرینت بيشتر اخم كرد ولي با ياد اوري نقشه اي كه كشيده بودند اخم هايش باز شد.

 آدرین كنار کاگامی ايستاد.

بي توجه به او رو به مرینت گفت:

- چيزي شده؟!

مرینت دست به سينه نگاهي به کاگامی انداخت و گفت:

 - از ايشون بپرسيد.

آدرین پرسشگرانه به کاگامی خيره شد، ولي کاگامی حرفي نزد و تماما در چشم هاي آدرین زل زده بود.

مرینتبه بوته اشاره كرد و گفت:

 - نگاه كنيد. خودتون مي فهميد.

 آدرین به بوته اي كه كنارش بود نگاه كرد.

گل هايش كنده و روي زمين له شده بودند. چند تا از شاخه هايش هم شكسته بود. اخم كرد. سرش را بلند كرد و به کاگامی نگاه كرد.

کاگامیكه به لكنت افتاده بود با انگشت به مرینت اشاره كرد:

- اصلا ايشون كي هستن؟ كه اين طور با من حرف مي زنن؟ در ضمن من با اين بوته كاري نداشتم. اصلا بهش دست هم نزدم.

مرینت دستش را جلوي دهانش گرفت و با چشماني گرد شده گفت:

- ا ! عجب رويي داري! د اخه اگر من سر نرسيده بودم كه كل ويلا رو نابود مي كردي.

رو به آدرین ادامه داد:

-همچين با حرص بهش لگد ميزد كه تابلو بود دلش از يه جا پره.

رو به کاگامی گفت:

- قبلا هم بهت گفتم من كي هستم. پس لازم به بازگو كردنش نيست.

با مسخرگي به کاگامی اشاره كرد و رو به آدرین گفت:

- از مهموناتون هستن ديگه؟ كاملا مشخصه.

پوزخند زد و برگشت. تا وقتي وارد ويلا شد آدرین با چشم دنبالش كرد.

 کاگامی كه نگاه خيره ي آدرین را روي مرینت ديد با اخم گفت:

- اون داشت دروغ مي گفت. اصلا من...

 آدرین نگاهش كرد. سرد گفت:

-بسه، مهم نيست كي راست ميگه كي دروغ. يه بوته هم ارزش اين رو نداره بخوام اينجا وايسم و جرو بحث كنم. شب خوش.

بدون انكه به کاگامی اجازه ي حرف زدن بدهد از ان جا دور شد.

کاگامی نگاه تندي به ويلاي دخترها انداخت. بعد از ان هم سوار ماشينش شد و از ويلا خارج شد.

***

__از زبان آدرین__

 با خستگي خودم رو روي كاناپه پرت كردم. ساعت دو بود و همه ي مهمونا رفته بودن.

خيلي خسته بودم. چشمام باز نمي شد.

ادوارد خميازه كشيد و دنیس هم اين موقع شب سيب گاز مي زد.

 هر سه سكوت كرده بوديم كه...

- كمك، يكي بياد كمك كنه.

***

یاح یاح یاححح

یعنی کی کمک خواسته بیده؟؟

این سه خواهر شیطون چه نقشه ای دارن؟؟ 

یاح یاح یاح

تا پارت بعدی بمونید تو خماریی

18 تا نظر یادت نرهه