نبرد عشق ...💔{P2}
نبرد عشق
پارت
۲
مرینت :
به اتاقم رفتم ، و قانون ها رو مطالعه کردم
۱. بیرون نرو
۲ . بیرون از قصر نرو
۳. بیرون از جنگل نرو
۴. بیرون از جنگل نرو
۵. بیرون از جنگل نرو
۶. بیرون از جنگل نرو
۷. بیرون از جنگل نرو
۸. بیرون از جنگل نرو
۹. بیرون از جنگل نرو
۱۰. بیرون از جنگل نرو
۱۱. بیرون از جنگل نرو
۱۱. اعصاب خانم مندلیف رو خط خطی نکن
به دیوار اتاق تکیه دادم که خفاش کوچولوم امد پیشم
راستی اسم خفاش کوچولو تیکی هست
تیکی : مرینت
مرینت : بله
تیکی : باز مادرت ناراحتت کرده
مرینت : اره
تیکی : اوه پس هیچی
مرینت : واقعا هیچی چون هیچکس نمیتونه رو حرف اون حرف بزنه
تیکی : 😢
مرینت : 😞😟
تیکی : من برم بخوابم
مرینت : باش ^^
تیکی خوابید و من هم از پنجره اتاق ، بیرون رو تماشا کردم ، بال هام رو باز کردم و به داخل جنگل رفتم ...جنگل تاریک و سوت و کور بود ..صدای حیوانات وحشی می امد ..
.پیش الیا رفتم ( الیا هیولا هست )
رو به الیا کردم و گفتم : سلام
الیا : دختر مگه تو الان نباید داخل قصر باشی
مرینت : شاید اره شاید هم نه
الیا : اوه چی شده چرا این همه ناراحتی
مرینت : الیا میدونی امروز چی شد ..
الیا : چی
مرینت : من یه ادم واقعی دیدم
مرینت : واقعیییییی ، چه شکلی بود ، من یادمه وقتی کوچولو بودم مادرت به همه گفت : ادما شاخ های بزرگ دارن و هیولا ها رو میخورن ، اون ها ناخن های خونی و چشم خونی دارند ...
مرینت : نه اینطور نبود ، یه انسان بی ازار ، مثل فرشته ، چشم های سبز ، موهای بلوند
الیا : وای چه قدر ازش تعریف میکنی ، نکنه
مرینت : نه پوفففففف چیه ..هیچی ...خخخ ..ههه ....هق هق هق هق ...قهقهقهقه
الیا : باز قات زدی
مرینت : 😂😃😅😥😣😨😠😡😵😳😈😭😢😭😭😭😢😭😭😭😭😭😭😭😭
به خونه رفتم ..... البته از در نه از پنجره 😂😂😂
که مادرم روی صندلی نشسته بود😨
سابین : کجااا بودیییییییییی
مرینت : مادر من ، پیش الیا
سابین : بدون اجازه من
مرینت : من
سابین : ممکن بود بلایی سرت بیاد ...میدونی خیلی ها در حسرت جای تو هستن
مرینت : ببخشید مادر
سابین داشت از اتاق مرینت خارج میشد که مرینت گفت : مادر
سابین : بله
مرینت : میدونی ادما چه شکلی هستن
سایین : ترسناک ، چشم های خونی ، ناخون های بزرگ و..
مرینت :
با دروغ های مادرم بیشتر نا امید شدم ، چرا ، چرا داره دروغ میگه
رو به مادرم کردم و گفتم : اها پس باش شب بخیر
مادرم بیرون رفت و من هم روی تخت خوابیدم
داخل خواب خودم رو یه جایی دیدم دست در دست اون پسره ...
با فریاد از خواب بیدار شدم ......
یه لیوان اب خوردم و به سالن قصر رفتم تا دوباره شانسم رو امتحان کنم ... به سالن قصر رفتم که مادرم رو دیدم ...پیشش رفتم و گفتم : مادر
سابین : بگو عزیزم
مرینت : ادم ها
سابین چشم هاش زرد میشه و میگه : چییییییی گفتییییی
مرینت : مادر اما
سابین : اما بی اما من روز اول به تو گفتم ما ۳ دشمن داریم
۱ . افراد ان طرف جنگل بلک زار
۲. افراد شهر بیرون از جنگل بلک زار
۳ . افراد زیر زمین ( بعدا میفهمید )
مرینت با نا امیدی به داخل اتاقش میره و میخوابد
مرینت :
چشمام رو اروم اروم باز کردم
صبح زود بود که صدای مادرم داخل کل سالن پیچیده بود و میگفت : پرده ها رو تمیز کنید ، صندلی ها رو بچینید ، ظزف ها رو اماده کنید
فکر کنم باز مهمون داریم
تمام
انچه در پارت بعد است
شاهزاده ....
نه من فعلا
مرینتتتتتتتت
ببین تو یه ادمی من یه هیولا
تو و شاهزاده لوکا
تمام
کسایی که کامنت دادن نیاز نیست کامنت بدن
اما اگه دوست دارن بدن :)
این داستان رو تا پارت ۳خوندید و سعی میکنم این ۴ تا مارت رو خیلی زود بزارم تا بریم پارت های حدید :)
و کسایی کع داستان رو دنبال میکردن
میخوام بهشون بگم که پارت ۴ پاااااک شد
یعنی ادرین در پارت ۴ مرینت رو نمیبینهههههه
یعنی پارت ۴ رو از اول میخوام بنویسم
حتی داخل وب خودم هم پارت ۴ رو حذف کردم