مرینت : 

 

 

 

به داخل سالن قصر رفتم 

 

که مادرم رو دیدم 

 

خدمتکار های زیادی اونجا بودند و هرکدوم یک کاری میکرد ...

هرکدوم یه سو و یه کاری رو انجام میدا ن 

 

به پیش مادرم رفتم و گفتم : 

 

 

مرینت: مادر 

 

سابین : بله 

 

مرینت : قراره ..کسی ...بیاد ؟ 

 

سابین : اره شاهزاده لوکا و مادر و خواهرش 

 

 

( نکته : لوکا و مادر و خواهرش ..هیولا هستند .. یعتی لوکا یه شاخ بزرگ و دو بال داره ...... اما مرینت هم خون اشامه هم هیولا ) 

 

 

 

مرینت : یعنی جولیکا و شاهزاده لوکا ؟ 

 

سابین لبخند شیطانی میزنه و میگه : اره 

 

 

 

مرینت : 

خیلی خوشحال بودم که قراره جولیکا بیاد پیشم ....و اما تا حالا لوکا رو ندیدم ... پرواز کردم و پیش الیا رفتم ... و باهم به داخل جنگل رفتیم 

 

مرینت : الیا ، میای بریم بیرون از شهر ؟

 

الیا : چی نههه  😐😐😐😐😐

 

 

مرینت : اهام باشه 😌 ولی چراااا 

 

الیا : ۱ . هر کی ۳ بار از جنگل بیرون بره از جنگل بیرون میشه ..

.۲ . قوانین رو میشکنه ...

. ۳ . دیگه نمد 

 

 

کلی با الیا گفتیم و خندیدیم که مادر الیا به دنبالش امد و به خانه رفتن ..

 

 

من هم خیلی مخفی به پیش مرز جنگل و شهر رفتم...اروم اروم اروم اروم داشتم میرفتم  

 

دلم میخواد یه باره دیگه برم داخل شهر ....

 

اما ....

 

 

 

 

ادرین : 

 

بعد از اون شب که اون دختر عجیب رو دیدم ... دیگه تمرکز نداشتم ...انگار که حواسم پیش فکرش بود .. وقتی بهش فکر میکردم لبخند روی لبم میومد ... 

 

و درضمن هر شب میرم همون جایی که اون دختره رو دیدم 

 

قراره امشب هم برم ..... 

 

به درختی که بین جنگل و قلمرو ما بود رفتم ( دیوار بین ما = درخت بین ما 😂) 

 

 

 

مرینت : 

 

یه شاخه برداشتم و به طرف پشت جنگل انداختم .... نگهبان مرز جنگل هم فکر کرد کسی وارد جنگل شد

.. برای همین سریع به طرف پشت جنگل رفت ..

 

من هم از فرصت استفاده کردم و تا نگهبان نبود سریع  از جنگل بیرون رفتم ...

 

 

 

وارد سرزمین زیبای اون ها شدم ..اما مخفیانه ..چون کسی نباید من رو میدید ... 

 

 

 

اروم اروم از پشت بوته و درخت ها گذشتم و به همون جایی رفتم که اون پسره رو دیدم 

اونجا یه ارامش خاصی داشتم ....

 

 

 

 

 

ادرین : 

 

روی صندلی نشستم و منتظر اون دخترخ موندم .

.. حدود چند ساعت شد کسی نیامد

... کم کم داشت روی صندلی خواب میرفتم که صدای یه دختر رو شنیدم که میگفت : تو هم هستی ؟ عجیبه 

 

 

چشمام رو باز کردم که سایه یه دختر رو پشت بوته ها دیدم ...

 

 

 

 

 

 

 

 

مرینت : 

 

به پشت درخت رفتم ... که اون پسر روی صندلی در میان خواب و بیداری بود ....

پشت درخت مخفی شدم و با اروم گفتم : تو هم هستی ...؟ عجیبع ؟ 

 

 

که پسر بلند شد و امد نزدیک ... داشت کم کم نزدیک درخت میشد که گفتم :

 

مرینت : نه میشه نیای 

 

ادرین : چ..چرا 

 

مرینت : نه نیا ممکنه ..ممکنه 

 

ادرین : نترس ...من کمکت میکنم 

 

مرینت : اما 

 

ادرین : اما چی 

 

مرینت : 

 

طوری که من رو نبینه دستم رو به نشانه ایست دراز کردم .... 

 

 

 

 

ادرین : 

 

 

دستش رو به نشانه ایست دراز کرد ...

 

یه دست ناز و ظریف ...... 

 

با ناخون های  خیلی بلند و مشکی ...

 

 

 

یکدفعه دستش رو سریع کشید و گفت : میشه از همین جا حرف بزنیم 

 

ادرین : بله 

 

مرینت : خوب تو یه انسانی ؟

 

ادرین : همه یه انسانن 

 

مرینت : اوه بریم سراغ سوال بعد 

 

ادرین : باشه 

 

مرینت : تو مادر داری ؟ 

 

ادرین : اره 

 

مرینت : دوستت داره ؟ 

 

ادرین : اره 

 

مرینت : اوه اهام 😔😕 

 

 

 

ادرین : من از تو سوال کنم 

 

مرینت : حالا بپرس ببینم چه سوال هایی هست ؟

 

ادرین : چرا قایم میشی ؟

 

مرینت : نمیتونم بگم ، این یه رازه 

 

ادرین : به کسی نمیگم ، 

 

مرینت : نمی تونم بگم 

 

ادرین : اما ، 

 

مرینت : تا حالا ترسیدی ، یا قصه ها رو خوندی ، یه هیولا دیدی ، یه هیولای ترسناک زشت که فقط بلده انسان ها رو اذیت بده 

 

ادرین : اره خوندم ، یه داستان بزرگ ، اسمش هم پل دوستی بود ،

یه روزی دو تا پری بودن ، دو تا پری  بزرگ با عظمت زیاد ، ان زمان انسان ها سختی زیادی میکشیدند ، چون زیاد با جنگل اشنا نبودند ، اون دو پری قدرتمند خواهر بودند ، یکی از اون ها پری تاریکی و یکی پری روشنایی 

 

 

مرینت :(  در دل خود )  : ت..ت..تاریکی و روشنا‌.ا‌.یی 

 

ادرین : اون دو خواهر خیلی دوست داشتن به انسان ها کمک کنن ، یه روز پری روشنایی یه سبد بزرگ غذا  را در دست گرفت تا برای انسان ها ببرد ، انسان ها خیلی ترسیده بودند .... 

 

وقتی پری روشنایی داشت پرواز میکرد ، انسان ها اون رو زیر نظر داشتند ..‌

پری تاریکی به زمین امد ... ظرف غذا رو در دست گرفت و لبخندی زیبا زد ...

 

پیش انسان ها امد ... 

انسان های بی رحم  ، اون پری رو با طناب بستند ، و بال های او را جدا کردند ، 

پری روشنایی بدون بال هم زنده ماند ، اما مثل یک انسان ‌.... 

 

انسان ها تلاش زیادی کردند که شاخ های او را هم جدا کنند اما نتوانستند ..

داخل خیلی از کتاب ها نوشته ، روح بال های اون پری ، به کسی واگذار شده تا انتقام اون رو بگیره ، 

سال های زیادی از اون قضیه گذشت تا اینکه راه انسان ها و پری ها جدا شد 

 

تعداد پری روشنایی کم شد و افسانه ها میگن : پری روشنایی قبل مرگ خود چنین گفته : بالاخره پری ای که روح بال های من در ان رفته ، پیدا میشه و انتقام من رو از تک تکتون میگیره 

 

و احتمال دادن ،  اون پری خیلی زود پیدا میشه اما تفاوت او با پری های دیگر اینه که اون روحی از سنگ داره چون یک پری تاریکی است اما وقتی روح اون با روح پری روشنایی ترکیب میشه ، به قدرتمند ترین پری جهان تبدیل میشه ..

 

 

مرینت : چ..ان..انسان ها قاتل پری ها بودن..پ..پری ها رو میکشتن و بال هاشون رو جدا میکردن .. ن .. نهههه 

 

مرینت : 

 

فهمیدم حق با مادرم بوده .. انسان ها بی رحم و حقه بازن .. اون ها جز قاتل هیچی نیستن ..پرواز کردم و به سوی جنگل رفتم ... بارون شدیدی گرفته بود ‌‌ نمیتونستم پرواز کنم 

 

 

 

 

تموم 

دستم شکسسسسسسسست 

دستم خورد شد 

( البته قبلا خورد شد چون این پارت رو تایپ کرده بودم 😂) 

 

 

 

به نظرتون چی میشه 

 

ادرین موفق میشه بفهمه مرینت یه هیولا هست ؟

 

واکنش ادرین ؟

 

شاهزاده لوکا کیست ؟ 

افراد زیر زمین ؟ 

 

همش در پارت بعد 

 

 

برا بعدی ۱۵ کامنت ناقابل 😂😀

 

لطفا برای مطالب دیگه هم نظر بدید ممنون 

 

 

خوب باز یاد اوری میکنم 

اگر این داستان رو جایی دیگه دیدین 

اونجا جا ها این ها هستن 

وب ساغری جان عزیز

وب خودم جان عزیز ( جیگر : مشنگ خل ) 

وب فن پیج جان بزرگوار 

 

 

 

خووووب 

کاااامنت بدید چووون پارت بعدی رو نخونیدین 

 

 

 

بدووو کامنت بدههههه