ویلا پارت 30
30
__از زبان مرینت__
بايد يه بهونه اي جور مي كردم تا بتونم قضيه ي امشب رو مخفي نگه دارم. مطمئن نبودم كه وقتي مارگارت و ماریا بفهمن بهم اجازه ي رفتن بدن يا نه. گرچه من قبلا درخواست آدرین رو قبول كرده بودم و ديگه نمي شد كاريش كرد ولي خب بايد احتياط مي كردم. تا حالا از اين كارا نكرده بودم و نمي دونستم هم واسه چي دارم انجامش مي دم. مي دونستم اشتباه محضه ولي نمي دونم چرا پشيمون نبودم. اي بابا همش كه شد نمي دونم. خب نمي دونم ديگه چه كار كنم؟
***
حاضر و اماده از اتاقم بيرون اومدم. ساعت هشت و نيم بود. تيپم رو يه هودی سفيد و شلوار جين همرنگش، همراه كيف مشكي براق تكميل كرده بود. موهام رو كج اُتو كشيده بودم كفشاي مجلسي مشكيم كه پاشنه هاي بلندي هم داشت رو دستم گرفتم.
مارگارت از تو اشپزخونه سرك كشيد و با ديدنم و اون سر و شكل هر دو تا ابروش رو داد بالا و با تعجب گفت:
- به به! كجا به سلامتي؟! اونم اين موقع و با اين سر و شكل؟!
اب دهنم رو قورت دادم. نبايد سوتي مي دادم. ريلكس كفشام رو پام كردم و گفتم:
- ديشب كه شام نموندم رز زنگ زد گفت امشب تو يه رستوران ميز رزرو كرده و چند تا از بچه ها رو هم دعوت كرده دور هم باشيم.
داشتم بندش رو مي بستم كه گفت:
- لازم نكرده. چرا زودتر نگفتي؟
تو جام ايستادم:
- ا! مارگارت اذيت نكن ديگه. خداييش ديشب بد شد برگشتم. وسط مهموني ول كردم اومدم. خب اگه پيشنهادش رو قبول نمي كردم ازم دلخور مي شد.
يه كم نگام كرد و بعد هم سرش رو تكون داد:
- باشه، ولي با تاكسي مي ري و با تاكسي هم بر مي گردي. حيف كه كار دارم وگرنه مي رسوندمت.
- مرسي. باشه حتما. راستي ماری كجاست؟!
- تو اتاقشه. در ضمن سه روز ديگه چهلم عمه ست. از هفته ي ديگه هم من و ماریا بايد بريم دانشگاه. كلا درگيريم. يادت نره چي گفتما! مراقب باش. فقط هم سوار تاكسي مي شي نه هر ماشيني كه واسه ات بوق زد و گفت مسافر كشه. فهميدي؟
كلافه رفتم سمت در و گفتم:
- خيلي خب، خنگ كه نيستم.
- نمي گم خنگي، مي گم گرگ زياد شده، مواظب باش.
- باشه چشم، بـــــاي.
از ويلا زدم بيرون و يه نفس راحت كشيدم. از قبل با رز هماهنگ كرده بودم كه اگر مارگارت بهش زنگ زد و از من پرسيد بگه كه با اون هستم. اي خدا كاش درخواستش رو قبول نمي كردم تا حالا اين جوري عينهو َخر تو گل گير نكنم. عجب مكافاتي گرفتار شدما!
نمي دونم چرا دو دل بودم. يه دلم مي گفت برو و يه دلم مي گفت نرو،(یه دلم میگه برو برووو یه دلم میگه نروو نروو)ولي خب اون دلي كه مي گفت برو قوي تر بود چون كه وادارم كرد برم. يا شايد هم خودم دلم مي خواست اين طور بشه. نمي دونم. واي كه الان گيجِ گيجم!
***
تو ماشينش منتظرم بود. فاصله ي زيادي با ويلا نداشتيم، واسه ي همين سريع سوار شدم و اونم راه افتاد. زير لب سلام كردم ولي نگاش نكردم. سيخ سر جام نشستم. از همه ي اين ها فقط بوي خوش ادكلنش رو استشمام كردم. واي كه من چه قدر از اين بو خوشم مي اومد. خداييش حرف نداشت.
صداي شادش توي گوشم پيچيد و باعث شد نگاش كنم.
- ســـلام خانم خانما، همسايه ي عزيز. مركبمون رو منور كرديد.
- مسخره مي كني؟!
- اي بابا مسخره چيه؟ نيگا چراغاي جلوي ماشينم نورشون بيشتر از هميشه شده. اين يعني چي؟ از قدوم مبارك شماست خانم.
با لبخند روم رو برگردوندم و چيزي نگفتم.
- پس چرا ساكتي؟! تموم راه رو اگه سكوت كني تهش يا مي زنم يكي رو ناكار مي كنم يا يكي مي زنه منو ناكار مي كنه. به هر حال از اين دو حالت خارج نيست.
- اون وقت چــرا؟!
نگاه خاصي بهم انداخت و با لبخند گفت:
- ديگه ديگه. يه طرف تو حرف نزني خوابم مي بره مي زنم يكي رو ناكار مي كنم. مورد دوم هم كه گفتم يكي مي زنه منو ناكار مي كنه دليلش اينه كه يه خانم همه چي تمومي كه شما باشي نشستي كنار يه اقاي خوشتيپ و خوشگل و خوش سر و زبوني كه من باشم تازه اون خانم همه چي تموم سكوت هم كرده و منو فرستاده تو حالت خلسه خب معلومه نمي بينم يارو داره مياد سمتم اونم مي زنه ناكارم مي كنه. بعد هم كه خدا اون روز رو نياره، گوش شيطون هر دو تاش كر ايشااالله، زبون حسودا لال به حمدالله، چشم بدخواها كور، مي افتم مي ميرم خونم مي افته گردنت. بعد روحم شبونه مياد سر وقتت و ازت عارض مي شه كه تو اين خاك رو ريختي توي سرم و منو فرستادي ديار باقي. حالا اگه مي خواي اين جوري نشه يه چيزي بگو.(خیلی باحالهه)
جدي گفتم:
- خب اين همه حرف زدي ديگه رسيديم كه! من چي بگم؟ بعدش هم به نظرت اين همه راحتي و صميميت زود نيست؟!
- نه، دقيقا وقتشه.
- وقت چي؟!
-هيچي، خب حالا من ساكت ميشم تو حرف بزن.
- من حرفي ندارم، ظاهرا تو مي خواستي يه چيزي به من بگي.
- اون كه بلــــه، ولي الان وقتش نيست. موقعش كه شد بهت مي گم.
- موقعش كيه؟!
نيم نگاهي بهم انداخت و با شيطنت خنديد. سر در نمي اوردم كه قصدش چيه؟! چرا اين قدر باهام صميمي برخورد مي كنه؟! چرا اين قدر زود باهاش راه اومدم و ايني كه تا ديروز از صد تا دشمن هم با من بدتر تا مي كرد الان كاملا دوستانه باهاش رفتار مي كنم.
واقعا دليل اين همه تغيير چي بود؟! اون هم اين قدر ناگهاني! جلوي يه رستوران سنتي نگه داشت. هر دو پياده شديم. حتي درش هم به سبك درهاي قديم ساخته شده بود و حالتش سنتي بود. داخلش فضاي كاملا باز بود، سرسبز و زيبا. پر از درخت هاي بلند كه زير هر كدوم از درختا تخت هاي بزرگ و چوبي قرار داشت.
مخصوص خانواده هاي سنتي پسند . واي عاشقش بودم. از اين جور سبك ها خوشم مي اومد. روي يكي از تخت ها دنج ترين جاي ممكن نشستيم. داشتم از ديدن محيط اطرافم كه بي شباهت به باغ هاي شمال نبود لذت مي بردم كه صداش رو شنيدم.
-چه طوره؟
من كه تو حال و هواي خودم بودم گنگ نگاش كردم و گفتم:
- چي؟!
خنديد و با دست به اطراف اشاره كرد:
-خب اينجا رو ميگم ديگه. به نظرت چه طوره؟
- اوه عاليه. هميشه از اين جور جاها خوشم مي اومد. عاشق وسايل و تزيينات سنتي هستم. همون موقع گارسون با منو اومد پيشمون. هر دو جوجه سفارش داديم البته راشا كباب كوبيده هم به سفارشاتمون اضافه كرد.
بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم:
- همون جوجه كافي نبود؟!
- نه. خدا وكيلي حيف اين هوا نيست ازش استفاده نكنيم؟ من كه هر وقت ميام اين جا اشتهام بيشتر مي شه.
پس قبلا هم اين جا اومده. اره خب وگرنه بيخودي كه منو نمي اورد يه همچين جايي. لابد از قبل اين اطراف رو مي شناخته، ولي انصافا انتخابش معركه ست.
- هنوزم نمي خواي بگي؟!
-چرا ميگم، ولي بعد از شام.
رو زانو به طرفم اومد. با تعجب نگاش كردم. درست كنارم نشست. نه اين كه بهم بچسبه ولي اونم به پشتي تكيه داد و حالا حضورش رو از فاصله ي خيلي نزديك حس مي كردم. گارسون غذاها رو اورد، گذاشت روي تخت و رفت.
- خب شروع كن. از هر كدوم كه دوست داري.
- من همين جوجه رو هم كامل بخورم هنر كردم. شبا نمي تونم بيشتر بخورم.
- حالا يه امشب رو استثنا قايل شو. نمي شه؟
شونه ام رو انداختم بالا. هر دو شروع كرديم. راست مي گفت، انگار اون فضا روي من هم تاثير گذاشته بود، به طوري كه نيمي از كباب رو من خوردم و اصلا باورم نمي شد. مشغول بودم كه سنگيني نگاهش رو حس كردم. سرم رو چرخوندم.
قاشقِ غذاش توي دستش بود و همون طور زل زده بود به من. نه لبخند مي زد و نه جدي بود، ولي نگاهش، معمولي نبود، يه جور خاصي بود، جوري كه قلبم دوباره رفت رو دورِ تند. چرا اين جوري مي شم؟!
تازه خوب شده بودم ولي باز با ديدن نگاهش همون حالتي كه اون شب توي جشن تولد رز بهم دست داده بود اومده بود سراغم. محو نگاهش و راز چشماش بودم كه انگار به خودش اومده باشه سرش رو چرخوند. ديگه هيچي از گلوم پايين نمي رفت. دستام مي لرزيد و انگار يه جورايي هيجان زده بودم. ولي اخه اين هيجان چه دليلي داشت؟! مگه بيخودي هم مي شه؟!
***
بعد از صرف شام ساكت تر شد. از جام بلند شدم تا كمي اون اطراف قدم بزنم. باز هم نگاه آدرین رو روي خودم حس كردم و اون هيجان و حسِ ناخونده به سراغم اومد. خواستم دور بشم، از نگاه خيره اش، از حس گنگي كه بهم دست داده بود و حتي از صداي كوبش قلبم. اين ها نشونه ي چي بود؟!
گيجم خدا. داشتم لا به لاي درختا قدم مي زدم كه ناغافل دستم كشيده شد و خواستم برگردم ببينم كيه كه منو كشيد بين درختا. توي يه لحظه كه جلو افتادم ديدم آدرینه.
دستم توي دستش بود و مسيرش هم به سمت حوض سنتي كه انتهاي باغ قرار داشت. هيچي نمي گفتم و فقط دنبالش مي رفتم. قدم هاش بلند و مردونه بود. قلبم ديوانه وار خودش رو به ديواره ي سينه ام مي كوبيد. هيجانم دو برابر شده بود. خدايا داره چه اتفاقي مي افته؟! چه مرگم شده؟!
كنار حوض ايستاد. نيم رخش سمت من بود. دستم توي دستش بود. خواستم بيرون بكشم كه نذاشت و محكم تر گرفت. صورتش رو به طرفم چرخوند و مستقيم زل زد تو چشمام. فكر كنم رنگم پريده بود، يا شايد سرخ شده بودم. نمي دونم ولي اين رو خوب حس مي كردم كه به شدت مي لرزيدم. مخصوصا به خاطر اين كه دست سردم تو دست گرم آدرین قرار گرفته بود. لامصب حتي نمي ذاشت بكشمش بيرون.
شايد اون جوري اروم تر مي شدم. البته شايد. نگاهش رو ازم گرفت. انگار از حرفي كه مي خواست بزنه ترديد داشت. يعني چي مي خواد بگه؟! ذهنم رو بد جور به خودش مشغول كرده بود، ولي اين هم از استرسم كم نمي كرد. بازم دستم رو كشيدم تا شايد فرجي بشه و ول كنه، ولي محكم تر گرفتش و كلافه گفت:
- ا! دختر يه دقيقه صبر كن. چرا اين قدر تقلا مي كني؟
با تعجب نگاش كردم و گفتم:
-چي ميگي تو؟! دستم له شد.
- خيلي خب مشكلت اينه؟ بيا، بهتر شد؟
حلقه ي دستش رو شل تر كرد.
- نه، ولش كن.
- نه. -ا!چرا؟! بهت ميگم دستم رو ول كن.
- نمي شه، نمي تونم، نمي خوام. ا، خب دركم كن.
چرا داشت گيجم مي كرد؟! هيچ نمي فهميدم منظورش از اين كارا چيه؟! با كارها و حرفاش بدتر گيج و منگ مي شدم.
-ولكن.
- نمي كنم.
- پس حرفت رو بزن.
- مي زنم.
- منتظرم.
با چشمام زل زدم به دهانش و انتظار يه كلمه يا يه جمله حرف رو مي كشيدم كه بزنه و خيالم رو راحت كنه. اين استرس داشت منو مي كشت و اين بي خيال هيچي نمي گفت.
اين پا و اون پا ميكرد. انگشتش رو به لبش گرفت وگفت:
- اوووم، چه طور بگم؟ مي دوني؟ من...
- خب بگو تا بدونم. اتفاقي افتاده؟!
- فكر كنم.
با ترس گفتم:
- واي راست مي گي؟! چي شده؟!
تند تند گفت:
- نه نه، اتفاق افتاده ولي از نوع خوبش. چرا اين قدر منفي فكر مي كني؟
يه نفس راحت كشيدم و گفتم:
- نخير هيچم اين طور نيست، ولي تا تو حرفت رو بزني جونِ من به لبم رسيده.
با شيطنت خنديد:
- خيلي دوست داري بدوني؟
***
جییییییییییغ![]()
وای عجب جایی قطع کردمااا![]()
میخوام اگه بتونم امروز دو تا پارت بدم یه پارت هست که چنان حساسه و چنان موخوام جای حساس قطع کنم که به احتمال زیاد نظرات خیلی خیلی زیاد شه![]()
یو ها ها هااااا![]()
یاح یاح یاح![]()
16 تا نظر برا پارت بعد یادتون نره هاااا![]()