ویلا پارت 35
35
ديگه نمي تونم. تموم جوني كه تو تن داشتم خلاصه مي شد تو فشردن مچ دست ادوارد با دست سالمم. جون دادن خيلي سخت بود.
پر پر شدن دردناك بود، ولي به همه ي مصيبتاش مي ارزيد. داشتم جون مي دادم. حالا كه يخ كردم. حالا كه بدنم سرد و بي حسه. فقط همون فشار بود و تاريكي مطلق.
***
مارگارت مشغول اماده كردن صبحانه بود. هر چي دخترها را صدا مي زد هيچ كدام جوابي نمي دادند. هر دو، در اتاق هايشان بودند.
مارگارت به طرف اتاق ماریا رفت و تقه اي به در زد.
مارگارت:
- ماریا، خواب به خواب كه نرفتي. بيدار شو ديگه.
چند لحظه طول كشيد. در باز شد و ماریا با صورتي خواب الود، چشماني پف كرده و سرخ توي درگاه ايستاد.
ماریا:
- اَََََه، چي مي گي مارگارت ؟!
مارگارت با اخم نگاهش كرد:
- يعني چي كه چي مي گي؟! معلوم هست شما دو تا چتونه؟! ساعت از ده گذشته. بيايد صبحونه حاضره.
ماریا خميازه اي كشيد و به طرف دستشويي رفت:
- خب تو صبحونه ات رو مي خوردي. چرا صبر كردي ما بيدار شيم؟!
مارگارت:
- مي دوني كه از تنهايي صبحونه خوردن متنفرم. زود بيا تا چايي يخ نكرده.
ماریا دستش را در هوا تكان داد و وارد دستشويي شد.
مارگارت به طرف اتاق تارا رفت و اين بار بلندتر به در ضربه زد.
مارگارت:
- مرینت، مری بيدار شو. دختر لنگ ظهره اون وقت تو هنوز خوابي؟!
صدايي نشنيد. خوابِ مرینت هيچ وقت سنگين نبود. با اين سر و صداها تا الان بايد بيدار مي شد. دستگيره را گرفت و كشيد. در باز شد. مرینت روي تختش خوابيده بود و پتو را تا روي سرش بالا كشيده بود.
مارگارت به طرفش رفت:
- پاشو دختر چه قدر مي خوابي؟!
سابقه نداشته. پتو را از روي سرش برداشت.
مرینت سرش را توي بالشت فرو كرد. با صدايي خش دار و گرفته گفت:
- نكن مارگارت ، برو بيرون.
مارگارت:
- كجا برم؟! پاشو صبحونه حاضره.
مرینت:
- نمي خورم.
مارگارت:
- چرا؟!
كلافه سرش را بيشتر فرو كرد:
- اشتها ندارم، حالا برو بذار خبرم يه دقيقه تنها باشم.
با تعجب نگاهش كرد. شانه اش را گرفت و با يك حركت او را به سمت خود كشيد. حالا مي توانست صورت مرینت را ببيند. چشمان پف كرده و سرخ، صورت خيس از اشك، رنگ پريده با نگاهي خسته و گرفته.
مارگارت بهت زده زمزمه كرد:
- با خودت چه كار كردي دختر؟! اين چه وضعيه؟!
مرینت روي تخت نشست و موهايش را چنگ زد.
با گريه گفت:
- مگه چي شده؟! هان؟! من حالم خيلي هم خوبه، من خوبم مارگارت ، خوبــــم.
هق هق مي كرد. سرش را پايين گرفته بود. انگشتان ظريفش را لابه لاي موهايش فرو برده بود و به موهايش چنگ مي زد. زانوانش را در اغوش گرفته بود و بيقرار خودش را تكان مي داد.
مارگارت بغلش كرد و روي موهايش را بوسيد. تا به حال مرینت را اين طور نديده بود. خيلي راحت حدس زد كه منشا اين كلافگي ها از كجاست.
زمزمه كرد:
- دوستش داري اره؟!
مرینت وحشت زده سرش را بلند كرد.
خودش را از اغوش مارگارت جدا كرد و تند تند سرش را به نشانه ي منفي تكان داد:
- نه، نه، نه اصلا. اون عوضي منو گول زد ولي من خامش نشدم، نه.
همچنان اشك مي ريخت و زير لب جملاتي را تكرار مي كرد.
مارگارت:
- مری چرا خودت رو اذيت مي كني؟ نگرانتم خواهري. اخه تو كه اين جوري نبودي؟
داد زد:
- من خوبم مارگارت ، فقط دست از سرم بردار.
مارگارت از روي تخت بلند شد و ايستاد:
- خيلي خب، اروم باش. اگه صبحونه نمي خوري پس پاشو حاضر شو، بايد كم كم راه بيفتيم.
با چشماني خيس نگاهش كرد:
- كجا؟!
مارگارت:
- خونه ي عمه خانم. امروز مراسم چهلمه. همين جوري هم دير شده و كلي ابرو ريزي به بار اومده. پاشو تنبلي نكن.
مرینت:
- ولي من نميام، حوصله ندارم.
مارگارت چند لحظه نگاهش كرد:
- مي خواي اين جا تنها باشي؟!
مرینت مستقيم در چشمانش زل زد. نه، دوست نداشت حتي لحظه اي اين جا را تحمل كند.
مرینت:
- باشه ميام.
مارگارت لبخند زد:
- باشه، پس پاشو لااقل يه ليوان شير بخور تا ضعف نكني. فردا رو هم اون جا مي مونيم. بعد برمي گرديم.
مرینت ملتمسانه نگاهش كرد و گفت:
- مي شه ازت خواهش كنم ديگه اين جا نمونيم؟! برگرديم خونه، خسته شدم.
مارگارت:
- مگه اين جا رو دوست نداشتي؟! يادته مي گفتي اين جا رويايي و باحاله؟! پس چي شد؟!
مرینت با نگاهي غمگين به ديوار اتاقش زل زد و زير لب گفت:
- نه، ديگه هيچ جذابيتي برام نداره. اين اتاق عين گور سرده و اين باغ برام كاملا بي روحه. ديگه دوستش ندارم، به هيچ وجه.
مارگارت:
- خيلي خب، ديگه كم كم دانشگاه من و ترلان هم شروع مي شه. به هر حال مجبوريم برگرديم. اين جوري براي ما هم سخته چون مسيرمون دور مي شه. باشه، وقتي از خونه ي عمه خانم برگشتيم لوازممون رو جمع مي كنيم.
مرینت هيچ جوابي نداد و هنوز هم مسير نگاهش به ديوار اتاق بود.
***
توي مسير خانه ي عمه خانم بودند. مرینت رنگ پريده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ي ماشين به فضاي سرسبز اطراف دوخته بود، ولي انگار هيچ چيز را نمي ديد. گويي فكر و ذهنش جاي ديگري بود.
ماریا هم سكوت كرده بود. سرش را به پشتي صندلي ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه مي كرد.
مارگارت با دقت رانندگي مي كرد و هر از گاهي، از اينه مرینت و گاهي هم ماریا را زير نظر داشت.
مارگارت:
- شماها چرا اين قدر ساكتيد؟! راستي مری نونو رو با خودت اوردي؟! دو روز نيستيم از گشنگي نمي ره؟
مرینت كه گويي حواسش ان جا نبود زمزمه كرد:
- پشت ماشينه.
مارگارت با تعجب گفت:
- چرا اون جا؟! تو كه يه لحظه هم از خودت جداش نمي كردي؟!
مرینت:
- حوصله ي سر و صداهاش رو ندارم. بي خيال شو ديگه.
ماریا همچنان ساكت بود و هيچ توجهي به حرف هاي ان ها نداشت. برعكس هميشه كه تا مرینت حرفي مي زد او هم دنبالش را مي گرفت و جر و بحثشان مي شد. فضاي ماشين كسل كننده بود و مارگارت از اين محيط سرد و بي روح متنفر بود.
با صداي نسبتا بلندي گفت:
- مي خوام يه چيزي بهتون بگم ولي خواهش مي كنم تا حرفام تموم نشده حتي يه كلمه هم وسط حرفم، حرف نزنيد.
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
- ديشب هر سه ي ما مكالمات پسرا رو شنيديم. آدرین و دنیس، به همه ي كارهايي كه در قبالِ شماها انجام داده بودن اعتراف كردن. اين كه قصدشون گول زدن شماها، اون هم به خاطر رسيدن به ثروتتون بوده، ولي مگه كر بوديد كه ادامه ي حرفاشون رو هم بشنويد؟! اگر نيمه ي اول حرفاشون رو باور كرديد چرا نمي تونيد نيمه ي دوم رو هم باور كنيد؟! گفتن كه اولش با نقشه اومدن جلو ولي خيلي زود دلباختن. من تا به الان گفتم و هنوزم مي گم كه سر و كار من با عشق و عاشقي و معشوق و چه مي دونم از اين چرت و پرتا نيست، ولي ادم هستم و يه ادم هم احساس داره. درسته هنوز نتونستم اون كسي كه واقعا دوستش دارم رو پيدا كنم، ولي خيلي خوب درك مي كنم كه يه ادمِ عاشق چه طور ادميه. نگاهش چيه، كلامش و گفتارش چه طوريه. همه ي اين ها رو مي دونم چون مي تونم درك كنم. ديشب وقتي كه شماها داشتين ازشون گله مي كردين و تموم مدت تهديدشون مي كرديد من ساكت ايستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون مي كردم. توي نگاه آدرین خوندم كه خيلي عاشقه. با اين كه خودم عاشق نيستم ولي تونستم اون عشق رو توي چشماش بخونم. مری، وقتي بهش گفتي "نامرد" نگاهش يخ بست. وقتي گفتي "فراموشش مي كني" شكست. ديگه كور كه نبودم تموم حالتاشون رو زير نظر داشتم. مي خواستم بدونم كي عاشق تره و داره راست مي گه و كي داره اين وسط دروغ مي گه، ولي هر دوي اون ها عاشقن. منتها آدرین عاشق تره و حدس مي زنم برخوردش هم با تو بيشتر بوده. و اما دنیس. اون منطقي تر رفتار مي كنه. معلومه كه زياد درگير احساسات و اين حرفا نيست. وقتي به ماریا نگاه مي كرد مي ديدم كه با عشق و علاقه نگاهش مي كنه. دوز و كلكي تو كارش نيست. ما چيزي از گذشته ي اون ها نمي دونيم. اين كه كي هستن و چه طور آدمايين. اصلا از كجا اومدن و... ولي توي اين مدت كه همسايه بوديم. ما سه تا دختر تنها و بي دفاع، اون ها هم سه تا پسر كه مي تونستن خيلي بلاها به سرمون بيارن. جوري كه اب از اب تكون نخوره. مي دونيد كه سوء استفاده چيه؟! فكر نمي كنم ادمي توي اين دنيا باشه كه اين طور گذشت كنه و چشم بپوشونه. نه خب، هستن ادماي چشم پاك و شايد هم چشم و گوش بسته، ولي از سه تا پسر اون هم با اين سر و تيپ بعيده. كار اون ها اشتباه بود. خيلي هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند. همون مجازاتي كه برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست، ولي شماها نبايد اين وسط خودتون رو عذاب بديد. اگر هر دو عاشق واقعي باشن دست نمي كشن و بازم قدم جلو مي ذارن. اون هم از راه درستش ولي اگر تموم كاراشون و حرفاشون يه مشت دروغ بوده باشه. ديگه مي رن و پشت سرشون رو هم نگاه نمي كنن.
مرینت اشك هايش را از روي صورتش زدود:
- ولي اگر هم برگرده من ديگه قبولش ندارم، چون اعتمادي بهش ندارم.
مارگارت:
- كاملا حق داري مری. اين كه نتوني بهش اعتماد كني و اون هم اگر عاشقت باشه، اعتمادت رو جلب مي كنه.
مرینت:
- نمي تونه، چون ديگه نمي خوام حتي يك ثانيه تحملش كنم.
ماریا لب باز كرد و با حالتي گرفته گفت:
- من هم با مرینت موافقم. تمومِ حرفاي دلم رو اون زد. ما هيچ كدوم ديگه نمي تونيم به اون دو تا فكر كنيم و يا بذاريم به حريممون نزديك بشن. ورود اون دو تا توي زندگي ما كاملا ممنوعه.
مارگارت:
- از حالت و رفتار مرینت خيلي راحت مي تونم حدس بزنم كه اون هم احساسي به آدرین داشته. الان رو نمي دونم ولي قبلا داشته، ولي تو چي ماریا؟! حالت گرفته ست ولي اشفته نيستي.
ماریا پوزخند زد و گفت:
- اره اشفته نيستم چون عاشقش نبودم و نيستم. عصبانيتم از اينه كه خيلي راحت داشتم خامش مي شدم و كلافگيم هم از اينه كه داشتم بهش احساس پيدا مي كردم.
مارگارت:
- الان چي؟!
ماریا:
- دارم سركوبش مي كنم.
مارگارت نفس عميق كشيد و سرش را تكان داد:
- پس هنوز نتونستي فراموشش كني. فعلا داري با احساست مبارزه مي كني.
ماریا سكوت كرد.
مرینت پيشانيش را به شيشه ي خنك ماشين تكيه داد و چشمانش را بست شدن چشمانش ناخوداگاه چهره ي آدرین پشت پلك هايش ترسيم شد. خواست چشمانش را باز كند ولي نتوانست. نيرويي مانعش مي شد. با دل و عقلش در جدال بود كه عقل پيروز شد و به ارامي چشمانش را از هم گشود. ولي با باز شدن پلك هايش از هم، قطره اشكي زلال و شفاف از گوشه ي چشمش به روي گونه اش چكيد.
بغض نداشت. دلش گرفته بود. دوست داشت توي يك اتاق تنها بنشيند و تمام عقده هايي كه بر دلش سنگيني ميكردند را خالي كند. با اشك، با اه، ناله.
با شنيدن صداي مارگارت سرش را بلند كرد.
مارگارت:
- بچه ها رسيديم. سر و وضعتون رو درست كنيد زيادي تابلوييد.
مرینت و ماریا نگاه كرد. چشمان او هم به اشك نشسته بود. ماریا پوزخند زد و رو به مارگارت گفت:
- مثلا چهلمِ عمه خانمه. همه فكر مي كنن اين اشكا از داغ دوريه. پس همچين هم تابلو نيستيم.
مارگارت:
- اينم حرفيه.
هر سه از ماشين پياده شدند. صداي صوت قران فضاي باغ عمه خانم را پر كرده بود. مردان و زنان در رفت و امد بودند. در اين بين لوکا كه مشغول رسيدگي به امور بود متوجه ي انها شد.
لبخند بر لب به طرفشان امد.
لوکا:
- سلام. چرا اين قدر دير كرديد؟!
هر سه جواب سلامش را دادند. مارگارت نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
- كاري برامون پيش اومد واسه ي همين. ظاهرا همه اومدن.
لوکا:
- اره. البته نه همشون.
ماریا:
- بچه ها بريم تو. بده همين جوري اين جا ايستاديم.
لوکا به ساختمان اشاره كرد:
- حق با ماریاست، بريد تو.
مارگارت:
- كمكي چيزي لازم نداريد؟!
لوکا:
- نه خدمتكارا هستن.
هر سه به طرف ساختمان رفتند كه لوکا مرینت را صدا زد. کاریا و مارگارت رفتند داخل ولي مرینت پشت به لوکا ايستاد. قدمي برداشت و رو به روي مرینت قرار گرفت.
نگران چشم به او دوخت و گفت:
- مرینت چيزي شده؟! چرا رنگت پريده؟! حس مي كنم حالت خوب نيست.
مرینت با صدايي خش دار گفت:
- نه خوبم. خب چهلمِ عمه ست واسه همين ناراحتم.
مشكوك نگاهش كرد:
- مطمئني واسه همينه؟!
مرینت:
- اره.
لوکا:
- نگرانتم مرینت.
(وی در این صحنه تشنج کرده و غش و ضغف میرود)
با اين كلامِ ارام و زمزمه وارِ لوکا، مرینت كه تمام مدت به اطراف نگاه مي كرد اين بار نگاهش به سمت او جلب شد.
مرینت:
- چرا؟!
پوزخند زد و سرش را پايين انداخت:
- تا قبل از اين كه وصيت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بوديد، ولي الان وضع فرق كرده و ثروتتون دو برابر شده. خب، اين جوري نگاه پر از طمعِ خيليا متوجه ي شماست، ولي بيشتر از همه نگرانِ تو هستم. نمي خوام يه وقت...
مرینت كه منظور لوکا را كاملا متوجه شده بود ميان حرفش پريد:
- نه لوکا، نمي خواد نگرانِ من باشي. مطمئن باش از پسِ خودم بر ميام. اين قدرا هم بچه نيستم.
در دل به خود ناسزا گفت:
- اره. معلوم بود چه قدر سرت مي شه. خيلي خوب آدرین رو شناختي. تموم مدت داشت با حرفاش گولت مي زد و تو هم تموم مدت گولش رو خوردي. خيلي خري مری، خيلي.
لوکا:
- نه تو بچه نيستي، اتفاقا خيلي هم فهميده اي، ولي من با اين حرفا خواستم بدوني كه الان همه ي حرف و حديث مردمي كه اطرافمون هستن، شده مسئله ي ارث و ميراث عمه خانم كه به شماها رسيده و... مي دوني كه چي مي گم؟
مرینت:
- اره، كاملا متوجه ام. مردم هم هر چي دلشون مي خواد بگن، برام مهم نيست.
لوکا لبخند زد و نگاهش كرد.
مرینت كه نگاه مستقيم او را به روي خود ديد گفت:
-من ديگه ميرم تو. فعلا.
پشتش را به او كرد و به طرف ساختمان رفت و تمام مدت سنگيني نگاه لوکا را به روي خود حس مي كرد. ديگر برايش هيچ چيز مهم نبود. نگاه هاي لوکا، حرفهاي مردم، پول، ثروت و حتي... آدرین.
شايد خودش را گول مي زد ولي اين را باور داشت كه همه چيز برايش فراموش شده ست.
***
ميهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترك كردند. ساعت چهار در مسجد مجلس ختم برگزار مي شد. ويلا خلوت تر شده بود. عده اي هم كه حضور داشتند از اقوام نزديك بودند. دخترها تمام مدت متوجه ي رفتار خوش و مهربانانه ي عمو توماس و زن عمو سارا شده بودند. فقط در اين بين جولیکا بود كه همچنان با انها سرد برخورد مي كرد.
حتي مغرورتر از گذشته. نشانه هايي از حسادت در چشمانش ديده مي شد كه تمام مدت متوجه ي دخترها بود. عمو لوکا، سارا خانم، دخترها، لوکا و ویلیام.
در سالن كناري نشسته بودند. نگاه خيره و مستقيم ویلیام متوجه ي مارگارت بود كه هر لحظه از اين بابت بيشتر عصباني مي شد و لوکا كه گه گاهي به صورت گرفته و رنگ پريده ي مرینت زل مي زد و هنوز هم نگرانش بود.
ولي مرینت بي توجه بود.
عمو توماس با لحني ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترها گفت:
- خب عمو جون، چه خبرا؟ همه چيز خوب پيش مي ره؟
(حالم از این مرد بهم میخوره تا دو روز پیش چقدر باهاشون سرد بود الان که ارث عمه خانم رسیده به اینا چجوری باهاشون رفتار میکنه اه حالا برین ادامه)
مارگارت لب باز كرد و لبخند مصلحتي تحويلش داد:
- خوبيم ممنون. بله عمو جان همه چيز خوبه.
عمو توماس:
- تا كي مي خواين توي اون ويلا تك و تنها بمونيد؟! قصد برگشت ندارين؟!
با اين حرف عمو توماس، پوزخند معناداري روي لبان ویلیام نقش بست. مارگارت با ديدن پوزخند او اخم كمرنگي بر پيشاني نشاند.
مارگارت:
- به زودي بر مي گرديم، دانشگاه من و ماری داره شروع مي شه.
عمو توماس مكث كوتاهي كرد و بي مقدمه گفت:
- راستي شماها نمي خوايد يه فكري براي اينده تون بكنيد؟!
دخترها با تعجب نگاهش كردند. اين بار ماریا گفت:
-چه فكري؟!
عمو توماس با لبخند نگاهش كرد:
- خب، شماها الان به سني رسيديد كه به ازدواج فكر كنيد. امروز تمام مدت مي ديدم كه گاهي اندرو پنهوني نگات مي كرد. فهميدم بهت نظر داره ولي خب از روي حجب و حيايي كه داره مطمئنم براي ازدواج مي خوادت. از پدرش اقاي جونز هم پرسيدم تاييد كرد. چي از اين بهتر دخترم؟! پسر تحصيل كرده و خانواده داري هم كه هست. عمه خانم خدا بيامرز هم كه راضي به اين ازدواج بود. پس چه اشكالي داره كه...
ماریا:
- نه عمو. من اون موقع وقتي كه عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم كه از اندرو خوشم نمياد. نمي گم موردي داره، نه اتفاقا خيلي هم اقا و فهميده ست، ولي اون كسي كه مد نظر منه اون هم براي ازدواج، اندرو نيست. دوست دارم خودم براي اينده ام تصميم بگيرم.
عمو توماس جدي شد و گفت:
- كه هر بي سر و پايي رو وارد زندگيت كني؟! دختر چرا اين رو در نظر نمي گيري كه وضعيت شماها الان زمين تا اسمون فرق كرده؟! الان هر كدوم از شما جزء ميلياردرها محسوب مي شيد. اين، هم خوبه و هم بد. اندرو قبل از اين كه اين ارثيه بهت برسه خواهانت بود.
رو به مارگارت ادامه داد:
- و همين طور ویلیام. تا قبل از اين، تو رو مي خواست و هنوز هم مي خواد ولي بعد از اين اگر يكي پيدا بشه، نمي شه بهش اعتماد كرد كه از روي دلش اومده جلو يا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!
ماریا كه از زور عصبانيت سرخ شده بود با يك ببخشيد مجلس را ترك كرد. مارگارت با اخم به عمو توماس نگاه كرد و جدي گفت:
- عمو جان حرفاتون محترم، ولي ما سه تا خواهر همديگه رو داريم و اين رو بدونيد اين قدري عقلمون مي رسه كه تن به ازدواج به هر بي سر و پايي نديم.
نگاه پر معنايي به ویلیام انداخت و ادامه داد:
- تا به الان هزار بار به ايشون گفتم كه چيزي بين ما نيست و نخواهد بود. تازه اگر گذشتشون رو هم فاكتور بگيرم، مي بينم هيچ علاقه اي بهش ندارم. پس ازدواجي كه اين طوري بخواد شروع بشه همون نشه بهتره. با اجازه.
از جايش بلند شد و از در بيرون رفت. مرینت هم در جايش ايستاد و خواست دنبالشان برود كه عمو توماس صدايش زد.
ویلیام همان موقع به سرعت از در خارج شد و به دنبال مارگارت رفت.
عمو توماس:
- تو كجا عروس گلم؟!
***
خب سیلام دوباره![]()
دیدین عمو توماس چقدر بیشعوره اه اه اه عروس گلم؟؟؟![]()
بابا منو نکشید اگه میخواستم به قسمت مردن یا نمردن آدرین برسم چنااااااان جای حساسی کات میکردن که قطعا فکر میکنید که آدرین مرده-_-
والا حالا خیلیی من دوستون دارم وقتی داشتم پارت بعدی رو برمیداشتم جای حساس کات نکردم-_-
اه اه اه خیلی ناراحتم که دلم نمیاد کرم بریزم اه اه اه![]()
اخه کلا تو پارت بعد هم خیلی میخواید جون به لب شید تا بفهمید ادری زندست یا مرده-_-
کلا خیلی باحال و استرس زا میخواد بشه داستان![]()
یاح یاح یاااح![]()
خب دیگه خیلی هم ممنان بابت نظراتون و خب.....به خاظر تهدید های نازتون بعدی رو دادم![]()
خب دیگ 19 تا نظر یادتون نره هاا![]()