39
تند پنجره رو بستم و پشتم رو كردم بهش. دستم رو گذاشتم روي قلبم. كمي آروم گرفتم. اين پسر چي داشت كه وقتي پيشم بود اين همه  بيقرارش مي شدم و وقتي ازم دور مي شد آروم مي گرفتم؟!

گاهي هم برعكس. اين مدت كه ازش خبري نداشتم قلبم براش بيقراري مي كرد و وقتي مي ديدمش آروم مي گرفتم. اين حالتا دست خودم نبود. كاملا غير ارادي، ولي شيرين و خواستني.

***
__از زبان دنیس__

- آقاي دكتر حالش چه طوره؟

- خدا رو شكر مشكلش جدي نبود. واقعا شانس آورديد كه چاقو به نقطه ي حساس از بدنش اصابت نكرده.

- برادرم ورزشكاره آقاي دكتر.

- بله، بيشتر هم به خاطر عضله اي بودن بدنش تونسته از نفوذ چاقو جلوگيري كنه.

- نياز به خون نداره؟ من مي تونم اهدا كنم.

- نه پسرم، نيازي نيست.

 -كي مرخص ميشه؟

- علايمش تا به الان نرمال بوده، اگر همين طور باشه به احتمال زياد فردا مرخص مي شه.

- ممنونم، خيلي لطف كرديد.

- خواهش مي كنم، وظيفه ام رو انجام دادم. با اجازه.

 بعد از رفتن دكتر روي صندلي توي راهروي بيمارستان نشستم. سرم رو توي دستم گرفتم و اتفاقات امروز رو مرور كردم.

........

 تو مسير بودم كه گوشيم زنگ خورد.

- الو.

- سلام، كجايي؟!

- سلام چارلی، تو راهم. چه طور؟!

- اون سفارشي كه ديروز سر راه گرفتي بردي خونه، الان همراهته؟

 با ياد آوريش و حواس پرتيم با كف دست كوبوندم تو پيشونيم.
- اوه اوه! يادم رفت كامي، بايد برگردم.

- فقط زود باش. طرف زنگ زده گفته سفارشم حاضره منم گفتم امروز بياد تحويل بگيره.

- آره. الان مي رم خونه ميارمش.

فعلا. تماس رو قطع كردم و مسير رو دور زدم. بايد برمي گشتم خونه. عجب آدم حواس پرتي شدم من. همش تقصير ماریاعه. د آخه چرا همه چيز خراب شد؟!

من كه از ته دلم مي خوامش و دوستش دارم ولي چه طور بايد بهش ثابت كنم؟! همين طور كه داشتم با خودم فكر مي كردم و تو دلم غرغر مي كردم متوجه ي ماشين ادوارد كه كنار خيابون پارك شده بود شدم. گرفتم كنار و سريع پياده شدم. رفتم سمتش، ولي تو ماشين نبود. سرم رو چرخوندم كه ببينم كجاست چشمام تا آخرين حد گشاد شد.

وحشت زده به طرفش دويدم. كنارش زانو زدم. غرق در خون افتاده بود روي زمين. بدبختيش اين جا بود ماشين جلوي ديد رو گرفته و كسي متوجهش نشده بود.

- ادوارد ، چي شده؟! صدام رو مي شنوي؟! ادوارد چشمات رو باز كن. ادوارد ؟

سر تا پام مي لرزيد. با ديدنش تو اون وضعيت هول شده بودم. به سختي بلندش كردم و بردمش تو ماشين. حركت كردم. به گوشي آدرین زنگ زدم. جواب نداد. من كه داشتم مي اومدم بيدار بود. پس چرا جواب نمي ده؟!

باز زنگ زدم. اين بار نفس زنان جوابم رو داد.

- الو.

- كجا بودي؟!

- تو باغ. زنگ زدي آمارِ منو بگيري؟!

موضوع رو براش خلاصه كردم و گفتم كه رادوين رو مي برم بيمارستان. آدرس رو هم گفتم و قطع كردم.

........

با شنيدن صداي آدرین از فكر بيرون اومدم و سرم رو بلند كردم.

- سلام، كجا بردنش؟!

- سلام، تو بخشه. حالش خوبه.

 - مرخصش كردن؟!

- نه هنوز.

 كنارم نشست و نگام كرد:

 - چي شده دنیس؟! كي بهش چاقو زده؟!

- نمي دونم. تو همينش موندم كه كارِ كيه؟! جز خودش هيچ كس نمي دونه. فعلا بايد صبر كنيم. راستي بسته ي سفارش رو فرستادي؟!

- آره خيالت راحت. با پيك فرستادم واسه چارلی.

سرم رو تكون دادم و به ديوار رو به روم خيره شدم.

-مي دوني آدرین. يه لحظه ياد اون شبي افتادم كه تو رو غرقِ خون كف اتاق پيدا كرديم. تنت يه تيكه يخ بود. من و ادوارد كه گفتيم تموم كردي. جسم بي جونت رو رسونديم بيمارستان ولي دكتر تشخيص داد زنده اي فقط نبضت كند مي زد.

- آره ادوارد برام تعريف كرده بود.

 نگاش كردم. داشت مي خنديد.

- مرض! نيشت رو ببند. كجاش خنده داشت؟! آخرش با اين ديوونه بازيات كار دست خودت مي دي.

لبخندش محو شد. تكيه داد و حق به جانب گفت:

- اين قدري بزرگ شدم كه بتونم براي آينده ام تصميم بگيرم.

 -آره ديدم داشتي خودت رو مي ُكشتي. از بزرگيت بود ديگه!

- تو اين چيزا سرت نمي شه.

-پس خوش به حال تو.

- همينم هست. خــــوش به حالِ مـــن.

 مشكوك نگاش كردم كه گفت:

 - چيه؟!

- بهت مشكوكم. حرفت بو دار بود.

 انگار كه داره با خودش حرف مي زنه آروم گفت:

- نه بو نداشت. احساس داشت. تو كه اين چيزا رو نمي دوني.

نفسم رو آه مانند دادم بيرون.

- خوشبختانه يا بدبختانه اين بار رو مي دونم، خيلي خوبم مي دونم. فقط عين چي تو گل گير كردم.

- َخر؟!

تند نگاش كردم كه شونه اش رو انداخت بالا و گفت:

- چيه خب جمله ات ناقص بود درستش كردم. حالا بقيه اش رو بگو.

مكث كردم و ادامه دادم:

- نمي دونم با ماریا چه كار كنم. محلِ چي هم بهم نمي ده.

- سگ؟!

 اين بار با حرص برگشتم و چپ چپ نگاش كردم كه تند گفت:

- به من چه؟! جمله ات رو درست بگو آدم بفهمه منظورت چيه.

- حالا من بگم َخر و سگ تو قشنگ مي فهمي منظورم چيه كه اون جوري نمي فهمي؟!

 - آره اين جوري منظورت رو بهتر مي گيرم. دقيقا هموني مي شه كه توي تصوراتم دارم. چهره همون، صدا همون، حتي حالتت رو باهاشون مي سنجم.
محكم با مشت كوبوندم رو شونه اش كه دستش رو گذاشت روش و خنديد.

 -خفه ميشي تا حرفم رو بزنم يا نه؟

-يا نه.

- آدریـــــــن.

 - باشه باشه جوش نيار، بگو.

نفس عميقي كشيدم. به رو به رو خيره شدم.

- دوستش دارم. اين رو الان كه ازش دورم و بي محلي مي بينم درك مي كنم. نمي دونم چي شد يا از كجا شروع شد. شايد از همون كل كلي كه باهاش تو شهربازي داشتم اين حس تو دلم جوونه زد و حالا تونستم باورش كنم، ولي نمي دونم بايد چه كار كنم تا بتونم بهش ثابت كنم كه دوستش دارم و به خاطر پولش نيست كه مي خوامش.

 - خب اينايي كه گفتي رو بهش ثابت كن برادرِ من. نشستي تا يه فرجي بشه و دري به تخته اي بخوره ماریا ببخشدت؟! يه تكوني، چيزي.

-تو ميگي چه كار كنم؟!

-والا تو خانواده ي ما تو از همه زرنگ تر و باهوش تر بودي. حالا چيشده در جا زدي؟!

-كلا هنگم.نميدونم.

- خب من مي گم از علاقه ات بهش بگو. اگر واقعا دوستش داري كه قلبت بهت مي گه چه كار كني. اگر هم عشقت زود گذره كه هيچي.

 - مي خوامش.

- فقط خواستن مهم نيست.

- پس چي؟!

 - همه چي.

 - مثلا.

- دوستش هم داري؟!

 - خيلي.

 - اوخي.

- مرض! راه بذار جلو پام.

- به من چه! اين همه راه. خودت يكيش رو برو. ديگه سوال كردن نداره كه.

 - خنگ، راه رسيدن به ماریا رو مي گم.

- خودتي. منم همون رو مي گم.

- پس درست و واضح بگو.
- ديگه واضح تر از اين؟! بهش بگو دوستش داري. ديوونه بازي در بيار. حتي شده خودت رو بنداز زير تريلي هيجده چرخ. بذار ببينه به خاطرش تيكه تيكه شدي. نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره. بهش ثابت كن حاضري بميري و...

- هــــوي. چرا چرت مي گي؟!

- چرت نيست بيچاره، اينا شاه راه رسيدن به معشوقه.

- آره، منتها اون دنيا.

- دنيا، دنياست ديگه. اين جا و اون جا نداره.

- خسته نباشي. اين همه فسفر سوزوندي تلف نشي. تو واقعا اين جا حيف مي شي آدرین.

 - چه كنيم ديگه، خرابتيم.

خنديدم و از جام بلند شدم. از پشت شيشه به ادوارد نگاه كردم. آدرین هم كنارم ايستاد.

- معلوم نيست كدوم نامردي اين كار رو باهاش كرده.

- بالاخره معلوم مي شه.

- پدرش رو در ميارم. فقط بفهمم كيه هر چي اموات داره ميارم جلوي چشماش.

- منم تو همين فكر بودم. خيلي مشتاقم بدونم كي بوده.

***
__از زبان مارگارت__

 آروم لاي چشمام رو باز كردم، ولي همه جا تاريك بود. با ماده ي بيهوشي كه توي ماشين گرفت جلوي بينيم از حال رفتم و الان نمي دونستم كجام.

 بدنم كوفته بود. فضاي اطرافم كاملا تاريك بود. دستم رو كه به زمين گرفتم تا بلند شم متوجه ي نمناك بودنش شدم.

داد زدم:

- اين جا كجاست؟! ویلیــــام. عوضي براي چي منو آوردي اين جا؟! كسي تو اين خراب شده صدام رو نمي شنوه؟!

هيچ صدايي نيومد. از زور خشم و ترس به خودم مي لرزيدم. ياد ادوارد افتادم. خون آلود افتاده بود رو زمين. به خاطر من زخمي شد. خدا كنه چيزيش نشه.

قطره اشكي لجوجانه راه خودش رو پيدا كرد و روي گونه ام نشست. دستم رو گرفتم جلوم و حركت كردم. نزديك به ده دقيقه داشتم دور خودم مي چرخيدم و در آخر متوجه شدم تو يه اتاق كوچيك حبس شدم. دور تا دورم هيچي نبود.

 فقط يه اتاق خالي و من كه توش اسير بودم. عقب عقب رفتم و به ديوارِ نمور تكيه دادم. بوي نم اذيتم مي كرد. حس مي كردم بينيم مي سوزه. دستم رو جلوي صورتم گرفتم. بي فايده بود. گوشه لباسم رو جلوي صورتم گرفتم. باز خوبه دست و پام بسته نيست.

 در با صداي قيژي باز شد و نور به داخل تابيد. دستم رو جلوي چشمام گرفتم. نور چشمم رو مي زد. با اين حال از لاي انگشتام به درگاه نگاه كردم.

سايه اي از يك مرد. بعد هم صداي قدم هاش فضاي اتاق رو پر كرد. با روشن شدن اتاق صورتش رو ديدم.

با خشم نگاش كردم:

- اين كارا براي چيه ویلیام؟! زور آزمايي؟!

 خنديد:

- مختاري هر طور كه دوست داري فكر كني عزيزم.

- خفه شو. هزار بار بهت گفتم كه به من نگو عزيزم. چرا از آزار دادن من لذت مي بري؟!

به طرفم اومد. چسبيدم به ديوار.

- همه چيزِ تو براي من لذتبخشه. همه چيزت.

 جلوم ايستاد. دستش رو آورد جلو. وحشت زده نگاش كردم.لبام خشك شده بود.

نگاهش رو همه جاي صورتم چرخوند و تو چشمام خيره شد.

- به زودي مهمونامون مي رسن. بهتره خودت رو آماده كني.

قهقهه زد كه از بلندي صداش تنم لرزيد. لرزون گفتم:

- چي تو سرته ویلیام؟!

 - راه رسيدن به خوشبختي.

- به چه قيمتي؟!

- هر چي. برام مهم نيست.

- خيلي پستي. نامرد آشغالِ.....

با پشت دست محكم خوابوند تو صورتم. دستم رو گذاشتم روي گونه ام. درست همون جايي كه زده بود داغ شد و آتيش گرفت. سوختم ولي دم نزدم.

- به زودي بهت نشون مي دم نامردتر از ايناش هم هستم. فكر نكن با اين حرفات مي توني ذره اي منو اذيت كني. نه دختر جون. از اين خبرا نيست. بهتره يه گوشه بتمرگي و منتظر اجراي نقشه هام باشي. مي توني بيننده ي خوبي باشي.

بلند خنديد. به طرف در رفت. با شنيدن صداي كوبيده شدن در نگاهم رو بهش دوختم.

ديگه اتاق تاريك نبود.

چشم چرخوندم و متوجه ي دوربيني كه گوشه ي اتاق تو سقف كار شده بود شدم. پس به وسيله ي اين منو زير نظر مي گيرن.
اين كارا براي چيه؟! خدايا چه افكار شيطاني و پليدي تو سرِ اين عوضي هست؟!

***

اهم اهم

سیلام دوباره

ینی چی موشه؟

ادوارد حالم خوف میشه؟

مارگارت چی میتونه آزاد بشه؟

منظور ویلیام از مهمونا کیا بودن؟

خب خب من اول بگم که منو نکشید خدایی باور کنید امتحان زیاد دارم

دوم که چقدر این ویلیام ******* (سانسور) اه اه اه

برای بعدی هم 15 تا نظر کوشولو پلیز

ییح ییح ییح

بای تا های