راهنمای نهایی p3
آدرین هم که اومد؛ امیلی خانم با یک نگاه چپ به آدرین گفت:
- خب با هم آشنا شدین؟
آدرین هم یکجوری بهم نگاه کرد که یکی نمیدونست فکر میکرد قاتل جد اندر جدش من بودم.
- آره.
***
الان عصره و من دارم با این دوقلوها سر و کله میزنم.
اصلاً اینا دست و پای شیطون رو از چپ و راست بستن.
استیو: هی، خاله!
این پسرهی خربزه هم معلوم نیست کجا رفته.
با صدای بچهگونه گفتم:
-جان خاله؟
یکدفعه هر دوشون یک کاسه آب خالی کردن روم.
الان من لباس از کدوم بهشت زهرایی بیارم؟
این دوتا هم افتاده بودم کف هال و هرهر میخندیدن.
-که میخندین، آره؟
رفتم یک لیوان آب کردم و به سمتشون رفتم.
استیو: استیون!
هردوشون اومدن که برن آب رو خالی کردم روشون.
- دفعهی بعدی عسل میریزم روتون.
استیون با خنده گفت:
- یخ زدم!
میخواستم ببرمشون اتاق که لباسهاشون رو عوض کنن که صدای نوچنوچ تاسفباری اومد.
آدرین: اینجوری ازشون مرقبت میکنی؟
من باید جواب این رو بدم وگرنه آدم نمیشه.
میخواستم جوابش رو بدم که منصرف شدم.
به طبقهی بالا که رسیدیم، آدرین پرید تو اتاق:
- خودم لباساشون رو عوض میکنم.
منم بدون حرف رفتم پایین.
تصمیم گرفتم هروقت زر میزنه جوابش رو ندم.
رفتم تو بالکن و به مارگریت تلفن زدم.
(بعد از چند دقیقه)
مارگریت: خب درکل گفته بودم که... .
- نگفتی پسره مرض داره.
- اه مری!
- مُرد.
- اِ واقعاً؟ بگو جان تو.
- جان تو.
- دِ خب پسره رو من چکار کنم؛ اخلاق کسی رو که نمیشه تغییر داد.
- باشه خودم عین آدم تربیتش میکنم تا اینقدر... .
- اینقدر چی؟!
پوفی کشیدم:
- هیچی.
- آفرین دختر خوف.
صدای تقهای توجهام رو جلب کرد.
برگشتم دیدم استیو و استیون دارن دست تکون میدن.
- ماری من باید برم.
- اوکی مری، بای.
- خدافظ.
بچهها پریدن تو بالکن و به دیوار تکیه دادن؛ به یک نقطه نگاه میکردن.
رد نگاهشون رو گرفتم که رسیدم به اونور کوچه که یک کودکستان بود.
استیون: خاله؟
- جانم؟
- اونجا چهجور جاییه؟
- کودکستان؟
- هوم.
- اونجا بچههای همسن شما جمع میشن و باهم دوست میشن و بازی میکنن و یهکم چیز میز یادتون میدن.
استیو: داداشی میگه دوست وجود نداره.
- خب اون یک چیز به تمام معناست.
- چی؟
- هیچی، شماها برین داخل الان میام.
آره دوست واقعی وجود نداره، ولی تا این رو قبول نداشته باشیم نمیتونیم دوستی پیدا کنیم.
باید چهارچشمی حواسمون بهشون باشه.
یک بار شکست خوردم ولی خب شکست آنچنانیای نخوردم.
تا از بالکن رفتم بیرون، نادون بلند گفت:
- دارم میرم بیرون!
- خب برو به من چه؟!
- خب بذار یه تذکراتی بهت بدم یکوقت آلزایمر بهت اصابت نکنه.
شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش که هزار دور، دور دنیا بچرخه.
نادون: اول اینکه وقتی من میام شام آماده باشه؛ دوم اینکه مواظب دوقلوها حتماً باش؛ سوم اینکه اینجا تلفن ممنوعه؛ چهارم اینکه... .
- بله خودم میدونم چکار کنم و چکار نکنم.
- بله اینقدر میدونی که داشتی با تلفن حرف میزدی.
- شما اصلاً با تلفن حرف نمیزنی.
- یک مثال بزن.
نزدیک بود گیر بیافتم که گوشیاش زنگ خورد.
یک تای ابروم رو انداختم بالا:
- مثل همین الان.
با حرص بیرون رفت و محکم در رو بست که خونه لرزید.
با صدای بلند آهنگ خارجی بلنک اسپیس تیلور رو خوندم:
- Nice to meet you, where you been?
از آشناییت خوشبختم، کجا بودی؟
I could show you incredible things
می تونستم چیزهای باور نکردنی بهت نشون بدم.
Magic, madness, heaven, sin
جادو، جنون ، بهشت ، گناه
Saw you there, and I thought
اونجا دیدمت، و با خودم گفتم
“Oh my God, look at that face
اوه خدای من! صورتش رو ببین.
بقیهش رو دیگه یادم رفته بود (وجی: خیلی زحمت کشیدی. ایکاش یک سطر رو میخوندی دیگه چرا خودت رو زحمت دادی؟ / مرینت: وجی من بهت چی گفته بودم؟ / وجی: خفه نمیش... .)
آخیـش! با چسب دهنش رو بستم.
بیا اینم از خُل بازیهای من.
همین چهار سطر از شعر رو تکرار میکردم و میخوندم.
یکدفعه یک آهنگ پخش شد که وقتی سرم رو چرخوندم دیدم ضبط صوت دست استیونه.
- من میرم با استیو بازی کنم شما به کارتون برسین.
ای فدای تو بشم من!
با یک لبخند جوابش رو دادم اون هم رفت.
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به تمیز کردنش.
با سبک آهنگ، طی رو حرکت میدادم.
***
نیم ساعت بعد
خب کار آشپزخونه تموم شد.
شام چی درست کنم؟ قیمه؟
حالا این که جنبه نداره یکهو دیدی زد قیمهها رو ترکوند.
اصلاً پیتزا ماکارونی درست میکنم (ترکیب ماکارونی با پنیر پیتزا)
امیدوارم دوست داشته باشه (وجی: آدرین رو میگی؟ / مری: نه خل وضع، منظورم امیلی خانم بود)
امیدوارم بتونم از دستپخت خودم بخورم؛ آخه اولین باره میخوام درست کنم.
(وجی: پس مرگ آدرین و بقیه قطعیه / مری: ای خدا!)
طرز درست کردنش رو یک بار حفظ کردم.
اصلاً من حافظهام مثل موتورخونهاس (وجی: این الان تعریف بود؟)
یک آهنگ دیگه پلی کردم و وسایل خونه رو زیر و رو کردم تا چیزهای مورد نیاز رو پیدا بکنم.
***
خب اینم از این.
دقت کردین چقدر با جزئیات همه چیز رو تعریف میکنم؟
بسی ساری که کم بود
تقصیر جانانه![]()
بعدی پارتش طولانی بید^-^
آنچه خواهید خواند:
- آآآآ ! من... من... من...
-خودم دیدم
**
وای خدا من چکار کنم؟! اگه بلایی سرش بیاد... نه بابا اون هیچیش نمیشه
**
-تو برو نیازی به کمکت ندارم
-ن... نه!... تو به دکتر نیاز داری... .
***************
خیلیییییی خب
تمومید
برای بعدی 5 تا پلیز![]()
تنکص اند بای

"راه خودتونو به اون چیزی که می خواین احساس کنین"