♥قلب♥
نویسنده:Rihannah
پارت۱۲
فصل ۱
💔مرینت💔
بیدار شده بود اما انرژی بازکردن چشم هام رو نداشتم.مچ دستم درد نبض داری داشت.به سختی چشم هام رو باز کردم. نور زیادی وارد چشمم شد.همه چیز رو دوتایی میدیدم.صدای مامانم رو شنیدم.
مامان:مرینت...مرینت؟؟
صدام در نمیومد.
_مام....
دستم رو گرفت.صداش گرفته بود.
+خداروشکر که به هوش اومدی عزیزم.
توی بیمارستان بودم.خوابم نمیومد ولی خستگی ده سال توی تنم بود.
_مامان.من چرا اینجام؟
به چشم های نگرانش نگاه کردم.
+نیم شب شنیدم که یه حمله آکومایی رخ داده بود.اومدم بهت سر بزنم که دیدم کنار اتاق از هوش رفتی.صورتت زخمی شده بود...تو دیشب اونجا بودی؟
_آر...اره مامان.
لبخند زد
+نگران نباش عزیزم.هیچی نیست.
انگار جلوی گلوم رو چیزی گرفته بود
_مامان؟
+بله عزیزم؟
_مامان...میشه پیشم بمونی؟؟؟
دیگه توانم تموم شد و زدم زیر گریه.سرم رو توی بغلش گرفت
+هیچی نیست عزیزم...من پیشتم
هق هقم بلندتر شد.پرستار وارد اتاق شد.
پرستار:اوه به هوش اومد؟
مامان:فقط یکم ترسیده.
مامان اشم های صورتم رو پاک کرد.
پرستار:خوبه.باید پانسمان زخمت رو عوض کنم.دوتا بخیه خورد ولی نگران نباش،اونقدری بزرگ نیست که جاش بمونه.
چسب روی زخم رو برداشت.درد داشت.من هنوزم درد رو توی وجودم حس میکردم .همونی که نمیدونستم از کجا میاد.پرستار که از اتاق بیرون رفت پاپا تام(همون باباش دیگ‌😐) اومد داخل اتاق.نگران بود
پاپا:اوه مرینت؟تو خوبی؟
من:ممنون پاپا...آره....بهترم.
مامان:خیلی نگرانت شدیم...تو...تو چیزی از دیشب یادت میاد؟
همه چی یادم میومد.سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که دوباره گریه نکنم.مثل‌همیشه باز دروغ‌گفتم
من:نه.چیزی یادم نمیاد.
پاپا:مهم نیست سابین.باید استراحت کنه...به مدرسه‌ت گفتم که نمیتونی بری.خیلی نگرانت شدن.گفتن بعد مدرسه توی ساعت ملاقات میخوان بیان ببیننت.
چجوری دوباره باید با ادرین روبرو بشم؟فکرش دیوونم میکرد.دلم میخواست واقعا خودمو بکشم.
جای سِرُمم تیر میکشید.
_مامان..میشه یکم سرعتشو کم کنی؟
مامان بلند شد و سرعت سرمو کمتر کرد(سرعت قطره قطره اومدن سرم😐متوجهید؟؟؟درد داره وقتی سریع میشه😐اوکی؟).دیگه درد نداشت.اما توی دلم سنگینی رو احساس میکردم که باعث میشه به سختی نفسمو بدم بیرون.
مامان:باید استراحت کنی مرینت..ما داخل اتاق همراهیم.اگه باهام کاری داشتی فقط زنگ کنار تختتو بزن.
_نیاز نیست مامان.برید خونه..مغازه بسته‌س
پاپا:اهمیتی نداره دخترم.ما همینجاییم:)
از اتاق رفتن بیرون.
_تیکی!
یهو یادم اومد که دیگه تیکی نیست.به امید اینکه فقط یه خواب بوده دوباره صداش زدم.
_تیکی....خال ها روشن
هیچ اتفاقی نیوفتاد.دست زدم به گوشم.اما گوشواره هام  نبودن.دیگه مطمعن شدم که خواب نبوده.صدایی از طرف در اومد
+مرینت؟
لوکا بود.قیافه‌ش نگران و کمی وحشت زده بود.با چند تا گام بلند به تختم رسید و گیتارش رو به تخت تکیه داد
+حالت خوبه مرینت؟
_ممنون لوکا...خوبم
نشست روی صندلی کنار تختم
+تو واقعا نمیدونی چقدر نگرانت شدم...جولیکا بهم پیام داد که بخاطر این مدرسه نیومدی...دیشب دیروقت از استودیو زدم بیرون،دیدم روی یکی از ساختمونای مرکزی لیدی باگ و کت نوار داشتن باهم مبارزه میکردن..احتمال میدم کت نوار اکوماتایزر شده بود
_مهم نیست لوکا...ممنونم که اومدی
دستم ر‌‌و گرفت
+بیشتر مواظب خودت باش..خواهش میکنم...نمیدونی چجوری خودمو رسوندم اینجا.نزدیک بود تصادف کنم...اونوقت منم باید میآوردن ر‌و تخت بقل دستیت
خندید اما من به هیچ وجه تغییری نکردم.لبخندش رو جمع کرد.
+مرینت...تو...خوب نیستی!
دوباره گریه.م شروع شد
_نه لوکا ....من خوب نیستم..اصلا....اصلا خوب نیست
_عیب نداره...من برای تو اینجام مرینت.نیازی نیست جلوی خودتو بگیری
بغلم کرد.اشکام روی سوییتشرتش جذب میشدن
_من یه بازنده‌م لوکا...یه بازنده
سرم رو نوازش کرد.احساس آرامش بهم دست داد.
+بهت گفتم که پیش من فقط خودت باش مرینت...من همیشه پیشت میمونم..تو میتونی همه چیو به من بگی مرینت.البته اگه میخوای
خودش رو آروم از من جدا کرد.سرم که پایین بود رو بالا آورد و اشکهام رو پاک کرد.
+بهم قول بده هیچوقت منو غریبه فرض نکنی مرینت..تو هرکی که باشی و هر حادثه ای رخ بده من هنوز دوستت میمونم.
لبخند زدم
_ممنون لوکا...الان احساس بهتری دارم
احساس بهتری نداشتم...هنوزم اونقدر خسته و بدحال بودم.
+عام....میخوای برای اینکه حالت عوض بشه،،اهنگ جدیدمو بزات بزنم؟


🐾ادرین🐾
وقتی بیدار شدم اثری از تب نداشتم.بدنم یخ کرده بود.خواستم حرف بزنم ولی اونقدر گلوم خشک شده بود که با صدای گرفته و دورگه ای خواستم پلگ رو صدا بزنم:
_پِ‍..
ناتالی روبروم وایساده بود.
+هرکاری کردم بیدار نشدی...حالت خوب نیست.مدرسه رو از دست دادی.زنگ زدم دکتر بیاد
_نه...نیازی نیست...برو
رفت.همون لحظه دیشب یادم اومد.بدنم شروع کرد به لرزیدن.دیشب اکوماتایزر شده بودم.
_پلگ...؟؟؟پلگ؟؟
صداش از پشت آینه اومد
+چی میخوای؟
احساس خیلی بدی داشتم و به سختی نفسم بالا میومد.خودمو به تخت تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی سینه‌م
_دیشب چه جهنمی بود ؟
+تو نباید عصبی میشدی ادرین...تو اختیار خودتو داشتی،برعکس تمام اکوماتایزرا... همه چیو خراب کردی
کامل یادم نبود..از بلندی افتادم.
صدای زنی از پشت سرم اومد.فکر کردم ناتالیه و یه لحظه قلبم وایساد.اما وقتی برگشتم یه زن جوون رو دیدم که موهای نقره ای بلندی داشت و لباس عجیبی پوشیده بود.
+نیاز نیست چیزی رو بیشتر از چیزی که یاده بدونی.من اینجام تا یه سری موادر رو بهت بگم
_تو کی هستی؟
+ژینا میزاکی. راهبه معبد معجزه آسا.
_تو میدونی لیدی باگ کجاس؟
+ادرین...تو از این به بعد دارای قدرت معجزه آسا هستی که به عصات اضافه شده...قرار بود بعد سن۱۸سالگی کتاگلایزمت بدون محدودیت بشه،اما به لطف اون از الان برای خنثی سازی اکوماها میتونی از قدرت تخریبت استفاده کنی.
_چ...چه اتفاقی افتاده؟؟؟به لطف کی؟؟
+کسی که نجاتت داد.
_کی؟
+ادرین.هروقت بهم نیاز داشتی من میفهمم و میام.
تقریبا با داد گفتم:
_حداقل بهم بگو چی شده؟
به چشم هام نگاه کرد.
+داشتی میمردی.و تنها راه نجاتت این بود که قدرت روحی بهت منتقل بشه...
_نه؟؟؟
+اون نیمی از قدرت روحش رو به تو داد ادرین...لیدی باگ...دیگه نمیتونه باشه
مغزم نمیتونست متوجه بشه که معنی حرفش چیه
_من....م...متوجه نمیشم
+میراکلسش بعد از از دست دادن قدرت روحیش اون رو پس زد.
دستم رو گرفتم روی چشمام.انگار دیوونه شده بودم...
_امکان نداره.امکان نداره
+متاسفم ادرین
به یه پرنده کوچیک تبدیل شد..و از پنجره اتاقم بر زد و رفت
_پلگ؟؟داشت شوخی میکرد.اره؟
هیچی نگفت.گریه ‌م گرف
_اوه نه...بگو که دروغه پلگ...بگوووووو
+نه ادرین...متاسفم
_همش تقصیر من بود....همش اشتباه من بود..
بیقرار بودم.
_پلگ.پنجه ها بیرون
گرمای عجیبی رو توی وجودم حس میکردم.از پنجره زدم بیرون.روی‌ساختمونا دویدم تا جایی ‌که خودمو از طرف شانزه‌لیزه به ایفل روندم.به کمک عصام رفتم روی برج.تلفن رو فعال کردم و با لیدی باگ تماس گرفتم.
+لطفا پیغام بذارید.
_ن نه نهههه
دوباره گرفتمش
+لطفا پیغام بذارید
لوکیشنش رو سرچ کردم اما پیغام«خارج از شبکه» داد.
_لیدی باگ...خواهش میکنم...
به میله ای تکیه دادم و سرم رو توی دستام گرفتم
_بدون تو باید چیکار کنم؟
اونجا هیچکس صدای گریه‌م رو نمیشنید