مارینت : وقتی کارم تموم شد بدون هیچ حرفی گزاشتم رفتم

رفتم جایی که برای اولین بار ازش افتادم توی آب درسته پل بزرگ و آبش خیلی عمق داره

میگن بالرین ها 2 تا جون دارن من 1 جونمو از دست دادم رفتم لبه پل وایسادم و شروع کردم به گریه کردن دلم نمیخواست زندگی کنم


​​​​​​... : بعد اینکه رفتم کلیسا یه سر رفتم پارک همیشه از اونجا پیام الهی می گیرم و میرم جون ادما رو میگیرم به دستور خدا بعد رفتم اونجا دیدم یه دختر اونجا وایساده و دوتا پسر کنارش بودن میخواستم برم نجاتش بدم ولی انگار خودش بلد بود پس نشستم نگاهش کردم انگاری کور بود وقتی رفت سریع دنبالش رفتم رفت به پل معروف و لبه وایساد رفتم کنارش دیدم داره گریه میکنه بعد گریه نفسشو گرفت که نفس نکشه رفتم کنار صورتش گفتم : دختره احمق تا به دستور خدا نیس تو قرار نیس بمیری رفتم کنار دماغش و بهش نفس دادم


مارینت : بعد گریه کردنم دلم میخواست بمیرم به خاطر همین نفسمو گرفتم بعد یهو صدایی اومد گفت : دختره احمق تا به دستور خدا نیس تو قرار نیس بمیری بعد حس کردم دارم نفس میکشم ولی من مه نفسمو گرفته بودم داد زدم گفتم : تو کی هستی؟ منحرفی؟ دزدی؟


بعد اینکه بهش نفس دادم خواستم برم که دختره داد زد : تو کی هستی؟ منحرفی ؟ دزدی؟ ترسیدم به خودم گفتم مگه من فرشته نیستم چطوری میتونه صدامو بشنوه از سرم کردم بیرون سریع فرار کردم


چطور بود؟ خوب بود؟ 

برای پارت بعد 5 تا بازم چون این پارت کم بود پارت بعدی خیلی طولانیه😄

بابای 👋🏻