به خونه‌ ی جدیدمون اسباب کشی کردیم. جعبه های وسایلم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق جدیدم گذاشتم. اتاق جدیدم یک پنجره داشت که طرف محوطه ی باز خونمون بود. خسته شده بودم از خونه بیرون اومدم رفتم روی پله های چوبی نشستم. آسمان ابری بود و باد می وزید. مامان و بابام تو خونه داشتند جعبه ها رو خالی می‌کردند و وسایل ها رو سر جای خودشان می گذاشتند. پشت خونمون یک زمین بزرگ خالی بود. کنار زمین یک درخت خرمالو بود که میوه هایش رسیده بود و از درخت آویزان بودند و مانند چراغی سیاهی درخت را در هم می شکست. از روی روی پله ها بلند شدم و رفتم داخل خونه بابا داشت پنجره ها را تمیز می‌کرد. مامان هم ظرف ها را از جعبه بیرون میاورد.

_مامان من گشنه ام. چیزی هست که بخورم؟

مامان همانطور که با احتیاط ظرف های شیشه ای رو از جعبه بیرون میاورد گفت :روی میز یک ظرف هست که داخلش کیک شکلاتی هست. اون رو بخور.

_باشه. کیک رو از داخل ظرف بیرون آوردم. مامان من میرم بیرون.

_ باشه برو عزیزم

_ از خونه بیرون آمدم کیک شکلاتی رو گاز زدم و خوردم. تو محوطه ی باز پشت خونمون راه می رفتم که دیدم چند متر دور از خونمون یه قبرستون هست. قبر ها سیاه بودند. صدای کلاغ ها را شنیدم. به آسمون نگاه کردم دیدم کلاغ ها پرواز می‌کنند و قار قار می‌کنند. کنار خونمون یه خونه بود که روی پله هاش یه پسری نشسته بود. رفتم طرفش تا باهاش آشنا بشم.

سه فی نی (تموم شد)

این اولین پارت داستان جدیدم هست. 

نظرات قشنگتون رو بگید^^