پارت پنجم 

داشتم از منظره لذت میبردم که یه صدایی تو 

مخم گفت( من:  منظره قشنگیه نه؟؟!) 

من _ تو دیگه کی هستی

(سوزان_ من سوزانم وجی مخ اکبندت)

من _اهااااا......خوبه

هیچ صدایی نیومد منم بیخیال به راهم ادامه 

دادم.

مسیر قشنگی بود 

یهو احساس کردم درختا تکون خوردن

برگشتم دیدم هیچی نیست....

اندفعه صدای خرخر اژدهای سبز بود.....

اومد جلوم و من با یکم ترس گفتم

من _ اروم باش پسر....ااااارووووومممممم

از خشمش کم شد دستمو جاو بردم و گفتم

من _ بیا پسر......بیاااااا

اروم شد و اومد جلو با تردید سرشم گذاشت تو

دستام انگار ارامش خاصی گرفت 

اروم زیر گلوشو ناز کردم و گفتم _ افرین...افرین

پسر خوب

بعد یاد قصر گیاهان اوفتادم و گفتم_ من باید برم

قول میدم زود برگردم......

اونم با باز و بسته کردن چشماش تایید کرد

منم با لبخند جدا شدم و رفتم سمت قصر گیاهان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•ــــــــــــــــــــــــــــ

رسیدم.اروم درو حل دادم و رفتم داخل مثل 

سری قبل لباسم یه لباس دکولته سبز رنگ

بود.....خیلی قشنگ بود

هواسم پرت لباس بود که صدای به رن اومد

این شما و اینــ.......:👇👇ملکه گیاهان

زن_وایییییی یه دختر جوون تو قصر چه قد 

عالی. 

اومد جلو و گفت _ ببینم اسمت چیه.؟؟!

من _ مرینت هستم...دارلینگ منو فرستاده

ملکه گیاهان _ اوووو پس بالا خره وقتش رسیده

دنبالم بیا....اسم من الیزاست 

مثل سری پیش منو برد توی یه اتاق که توش 

یه قلب سنگی مثل همون قبلی اما سبز بود

یه شیشه کوچیک از قطرات پر کرد و بهم داد

الیزا_موفق باشی

من _ ممنون 

موفع بیرون رفتن از در گفتم _خدافظ...الیزا

الیزا_خدا حافظ

و رفتم بیرون دبگه برام تغییر لباس عادی شده 

بود.

نقشه رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم.

(سوزان: مقصد بعدیت قصر ابه...بهتره راه 

بیوفتی چلمنگ)

من_ نمیشه فوش ندی 

(سوزان: نوچ)

من_هوففففف خدا بخیر بگذرونه

(سوزان_ میگذرونه انشاالله)

راه افتادم توی مسیر جدید

*********************************************

برای بعدی 6تا

بای