👭Heroic princesses👭Part 1
خسته روی زمین کنار برادرش پهن زمین شد و گفت:آه بلاخره تکلیفام تموم شد
و خودش را باد زد
-نونو تبلتیتو بیده(با حالت نونویی😐ما کلا اینجور حرف میزنیم😅😐💖)
-دوباره گیر دادی😐من کار دارم نونو میخوام به پالن پیام بدم
-پالن کیه؟
-خاک😐واقعنم آلزایمر داری😐
-مَرَض😡(ما کلا همینجوری ایم😐تازه بدتر از اینا)(تو واقعی هم همینجوریم کلا ایده از روی واقعی مون رفتم😐😁)
به پالن پیام داد
[به بچه ها بگو برن دفتر آقای رییس جمهور تا منم بیام خودتم برو]
(باشه)
{اینا پیامامون بودن😐💖}
-خب مَمَد من دیگه میرم تو نمیای؟
-نه من کلی کار دارم
-باشه پس بابای
جلوی در قصر رفت
(لاوز اینجا ما بچه های پادشاه و ملکه هستیم فقط نمیدونم چی بگم چون هممون پرنسسیم و.... 😐)
-من میرم خداحافظ
مادرش از او پرسید:
ولی کجا...
رفت
-میری
پدرش به مادر کنجکاو او گفت:
نگران نباش حتما با بقیه دوستاش یا همون پرنسسا میره پیش رییس جمهور
-شاید!
~~~~~~
تند و سریع در قصر پالن رفت
پالن در حال بستن در بود
-اوه سلام پالن
-آ سلام....
-به پرنسسای گفتی بیان؟
-میخواستم همینو بگم اون موقع که زنگ زدم به بعضیاشون گفتن دارم میان حالا رو نمیدونم اومدن یا نه
-باشه بیا ما هم بریم
-باشه
-بیا ببرمت کولت میکنم تا تند برسیم
-نه چی میگی چرا
خنده های ریزی کرد:
-تعارف نکن بیا
پالن هم خندید:
باشه😄
و حنانه با کمی سختی کولش کرد
-اذیت میشیا!
-نه چیزی نیست
و با سرعتش تند و سریع رفت
(یه نکته بگم ما لباس های قهرمانیمونو پوشیدیم و رفتیم) (ما لباس قهرمانی هم داریم😁)
~~~~~~
نزدیک دفتر رییس جمهور بود که ناگهان ریحانا را جلوی در دفتر رییس جمهور دید که دست به سینه و پوکر بود
حنانه میخواست ترمز کند
بخاطر سرعت تندش دست پاچه شد و ترمز کرد و روی زمین افتاد
بلند شد دستی روی لباسش کشید و کمی آن را تکان داد
-خب... چیه؟
با حالتی عصبی گفت:
من ۱ ساعت اینجا منتظر شما موندم مردم از خستگی بعد شما....
-۱ساعت؟
-راس(راست) میگم ساعت و نگاه کردم اندازه گرفتم
-باشه
ریحانا تعجب کرد که بقیه هنوز نرسیدند چون معمولا زود میرسیدند:
پس بقیه کجان؟
-اون موقع که من به بعضیاشون زنگ زدم گفتن دارن میان
حالا به سوزان زنگ میزنم ببینم اومده یا نه
به شماره سوزان زنگ زد که صدای زنگ موبایلی را از پشت سرشان شنیدند
برگشتند و پشت سرشان را مشاهده کردند
سوزان پشت آن ها بود
زنگ را قطع کرد و تلفن را درون کیفش گذاشت
پالن با حیرت زدگی گفت:
تو از کی اینجا بودی؟
-مدت زیادی نیست باو تازه اومدم!
-خب به آترینا و راشل و تارا زنگ بزنم بعد هم به بقیه
تا روی اسم آترینا زد آترینا آمد
-سلام من اومدم
دیر که نکردم؟
-چرا خیلیم...
-نه بابا دیر نکردی
پالن به تارا زنگ زد
-سلام تارا خوبی؟ زود بیا دیر نشه
-نزدیکم دارم میرسم
-باشه
و تلفن را قطع کرد:
گفت داره میرسه
-باشه
~~~~~~
تارا ۲دقیقه بعد رسید و بچه ها داشتند حرف میزدند که هلیا از راه رسید
-سلام
بقیه هم به او سلام کردند
راشل هم پشت سر هلیا آمد
-سلااام
باز هم سلام کردند
-سلام بچه ها
-آ کت نوار اومدی خوبه
-سلام
ماریا با قیافه ای که کمی ناراحتیش را نشان میداد از راه رسید
حنانه ناراحت شد و گفت:
اتفاقی افتاده ماریا؟
تارا هم ناراحت شد:
آره اگه اینطوره بگو
-نه ناراحت چیه
پالن هم با مهربانی گفت:
به هر حال اگه مشکلی بود به ما بگو
بقیه دختر های مهربان هم تایید کردند
-حتما
-سلام من اومدم... اتفاقی افتاده؟
-سلام کاترین نه اتفاقی نیوفتاده
-سلام منم اومدم
-سلام ملودی
-بچه ها بیاین دیگه در بزنیم دیر نشه
-باشه
آنها به سمت در برگشتند و در زدند
همان موقع ساکورا از راه رسید
-هاه هاه(نفس نفس زدن) س سلام
رییس جمهور در را باز میکند:
واعی ممنون که زحمت کشیدید و اومدین
آترینا با خوشحالی گفت:
خواهش میکنم
-خب خانما تا یک ربع دیگه سخنرانی و سوپرایز شروع میشه
(یه نکته دیگه ساعت ۶ عصر این قرار گذاشته شده بود)
به این سمت بیاین روی این صندلی ها بشینید و استراحت کنید
حنانه با خستگی گفت:
ممنون واقعا خسته شدیم
ساکورا هم موافقت کرد:
دقیقا
-کاری نکردم در مقابل کار های شما هیچه
~~~~~~
زمانش فرا رسید
مردم پایین سکو نامنظم ایستاده بودند
روی سکو رفت و برگه هایی که در دستش بودند را مرتب کرد
-سلام خدمت همه ی شما مردم عزیز
~~~~~~
خب تموم شد😁💖
ببخشید اگه نقش بیشتری از خودتون میخواستین معذرت میخوام حتما سعی میکنم تو پارت های بعد نقش بیشتری به همتون بدم💖
خب خوشتون اومد؟ 😁💖
تا جایی که تونستم بلند نوشتم این پارتو💖
بقیه کسایی که گفتم چه مشخصات دیگه ازشون مونده بدن مشخصاتشونو لطفا💖
کسه دیگه ای هم میخواد شرکت کنه؟ اگه میخواد هنوز وقت هست یه جوری به داستان اضافش میکنم💖
حتما نظرتونو بگین😁💖اگه انگیزه بگیرم زودتر مینویسم😁💖
کامنت و انگیزه یادتون نره ها😁💖
تا پست بعد بابای لاویا👋😁💖