♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

کلویی ام ی لبخند زد،انگشت کوچیکه ی دستشو گرفت سمتم و گفت:دوست صمیمی تا ابد،قول؟؟ - با لبخند انگشتمو با انگشتش پیوند زدم و گفتم:دوست صمیمی تا ابد،قول!!

* در همان زمان/خونه مرینت *

داشتم توی مه راه میرفتم.دقیقا نمیدونستم کجا دارم میرم.مه خیلی غلیظ بود؛به خاطر همین نمیتونستم دور و اطراف و ببینم.ی چند قدم دیگه هم رفتم که صدای شنیدم:مرینت!! - به اطرافم نگاه کردم،هیچکی نبود.وایستادم.بعد چند ثانیه مکث،دوباره همون صدا اومد:مرینت!! - این دفعه صدا خفه تر بود و انگار با هر دفعه صدا کردن،محو میشد.

شروع کردم راه رفتن.به هر سمتی میتونستم رفتم؛ولی منبع صدا رو پیدا نکردم.نمیدونستم توی اون لحظه چیکار کنم،نه گوشی داشتم،نه چراغ قوه و نه هیچ چی دیگه ای.باد شدیدی از رو به رو شروع به وزیدن کرد.دستمو روی چشمام گذاشتم و چند قدم عقب رفتم که محکم خوردم به ی چیزی.

برگشتم و پشت و نگاه کردم.پشت به من وایستاده بود.وقتی برگشت...باورم نمیشد،آدرین بود!!!تا منو دید،گفت:سلام مری!!حالت چطوره؟؟ - نمیدونم چرا؛ولی خیلی وحشت کرده بودم.دلیلی ام برای وحشت کردن وجود نداشت؛ولی با این حال،از شدت وحشت زدگی نمیدونستم چیکار کنم.با تته پته گفتم:ت...تو واق...واقعی نیست...نیستی!! - آدرین یکم مکث کرد،بعدش گفت:البته که هستم!!من هر جا که فکرشو بکنی واقعیم!! - همین طوری که سعی میکردم لکنت دار حرف نزنم،گفتم:ن...نه!!ام...امکان نداره.جایی که هیچ...هیچکی نیست چرا با...باید اینجا باش...باشی؟؟ - آدرین ی لبخند بهم زد و گفت:نترس مرینت آروم باش همه چی اوکیه - اومد سمتم و خواست بغلم کنه که سریع رفتم عقب و داد کشیدم:نه!!!چرا هر جا میرم هستی؟؟چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟چند بار بگم،من ازت خوشم نمیاد،نظرمم عمرا راجعت عوض شه پس زور الکی نزن!!

ی چند دقیقه وایستاد.ی نگاه خیلی متفاوت و عجیب توی چشمام انداخت و بعدش شروع کرد راه رفتن به سمتم.سریع گفتم:ن...نه!!برگر...برگرد عقب!!بهم نزدیک نشو!! - به حرفم گوش نکرد و همین طوری جلو اومد تا اینکه از پشت خوردم به ی چیزی.برگشتم و دیدم ی دیواره.خدایا دقیقا چرا الان؟؟این همه گشتم نه دری بود نه دیواری؛الان که به دیوار نیازی ندارم باید ظاهر بشه؟؟منو هل داد و بر اثر این کارش،به دیوار کامل چسبیدم.دیگه راه فراری نداشتم.دستاشو دو طرف من روی دیوار گذاشت،با لحنی که تا حالا باهاش حرف نزده بود گفت:تو چرا؟؟چرا باید با آدمی که شناختی ازش نداری و نمیدونی چطور آدمیه این شکلی رفتار کنی؟؟چرا باید با احساسات ی نفر بازی بکنی،اونم فردی که عاشقت شده؟؟چطور میتونی با ی آدمی که مریضیش دست خودش نیست این شکلی رفتار بکنی؟؟

با لکنت گفتم:م...مریضی ای که د...دست خودش ن...نیست؟؟

​​​​​​خواستم چیز دیگه ای بگم که برخورد ی جسم سنگین با سرم و حس کردم و یهو از خواب پریدم.الکس بالای تخت بود و با ی بالش سفت بالا سرم وایستاده بود و منتظر بود بیدار بشم.با دیدن قیافه ام که نمیدونستم چه شکلی شدم،خشکش زد و در عین حال ی جیغ بنفش اندر صورتی کشید.بقیه بچه ها پریدن تو اتاق.ی نگاه به من انداختن و همون طوری بی حرکت وایستادن.

با شک و تردید گفتم:چیه به چی نگا میکنین؟؟ - رفتم سمت آینه قدی توی اتاق و با دیدن خودم خشکم زد.بدجور عرق کرده بودم؛به طوری که روی گردن و صورتم برق میزدن،چشمام قرمز قرمز شده بود و صورتم جوری قرمز بود که انگار یکی داشت خفه ام میکرد.آلیا گفت:وای مری چی شده؟؟چرا این شکلی شدی؟؟ - خواستم قضیه خوابمو که دیدم بهشون بگم؛ولی بیخیال شدم،خودمم واقعا مطمئن نبودم که خواب بود یا نه؛ولی کاملا واقعی به نظر میرسید.

توی همین لحظه،میلن دستمو گرفت و کشید سمت پذیرایی،از راهرو ی سمت راست پذیرایی رد شد و منو پرت کرد ته راهرو که نتیجه اش برخورد با در دستشویی بود.با خونسردی گفت:برو دست و صورتتو بشور درست میشه.در دستشویی و باز کردم و قبل اینکه دوباره هلم بده و با بینی برم توی در،پریدم تو.

* بعد 15 دقیقه *

چطور میتونی با با ی آدمی که مریضیش دست خودش نیست این شکلی رفتار کنی؟؟

صداش هنوز هم تو گوشم بود.نمیتونستم این قضیه رو هضم کنم.منظور از مریضی چی بود؟؟خب...اگه قرار بود مریضی ای چیزی داشته باشه اون قطعا کرم ریزی بود.نه نه جدی باش مری.اگه قرار بود مریضی ای چیزی داشته باشه خب الان کل پاریس خبر داشت!!

_ اااااااه بیا دیگه مرینت!!سه ساعته اونجا داری چیکار میکنی؟؟

با صدای جیغ و داد الکس و در زدنش،به خودم اومدم.داد کشیدم:الان میام!!شیر آبو بستم،در و باز کردم و رفتم بیرون.همین که پامو نذاشتم بیرون،الکس ی پس گردنی بهم زد و گفت:سه ساعته داری اونجا چیکار میکنی دختر؟؟به قرآن هر کی رفته بود حموم تا الان برمیگشت.ببخشیدی گفتم و دو نفری راهمونو گرفتیم و رفتیم سمت آشپزخونه.

همه دخترا مشغول درست کردن وافل و سالاد میوه بودن.هیچی دیگه من و الکس نشست پشت میز.میلن رو به الکس داد کشید:هوی الکس بیا کمک دیگه.تو که حالت بده نشده بود دیشب که نخوای کمک کنی!! - الکس با بی حوصلگی پاشد رفت کمک بقیه.منم اومدم برم که رز گفت:نه نه مری بشین!!تو نباید به خودت فشار بیاری؟؟

_  ولی من که چیزیم نشده!!

آلیا در حالی که توت فرنگیا رو توی کاسه خورد میکرد،گفت:لابد عمه ی من بود دیروز انقد حرص خورده بود نزدیک بود سکته کنه،یا اون بود که امروز صبح با وضع بدی از خواب بیدار شد،تازه با بالش سفت ام کوبیدن رو سرش.و ی نگاه خبیثانه به الکس انداخت که باعث شد الکس سرشو بندازه پایین و هیچی نگه.با ی لبخند گفتم:بچه ها فعلا که هیچی نشده من که میت...

نتونستم حرفمو تموم کنم؛چون همون لحظه آلیا فرود اومد روم و در حالیکه قاشق و نشونه گرفته بود سمت من،گفت:ی بار دیگه حرف بزنی با همین قاشق طرفی!! - آب دهنمو قورت دادم و از ترس هیچی نگفتم.آلیا با رضایت گفت:آفرین دختر خوب.و از روم بلند شد و دوباره رفت تو نخ خورد کردن میوه ها.

بعد آماده شدن سالاد و وافل و خوردنشون،گوشی آلیا زنگ خورد.آلیا تا اونو برداشت از شدت هیجان گوش نزدیک بود از دستش بیوفته.سریع جواب داد:الو؟؟...سلام نینو...خوبی؟؟...آره خوبم مرسی...کجا ام؟؟...خونه مرینت...با دخترا اومدیم...الان؟؟؟!!!...باشه!! - اینو گفت و سریع گوشی رو قطع کرد.جولیکا پرسید:چی شد؟؟چی گفت؟؟ - آلیا با ذوق جواب داد:واییی نینو گفت بیا الان بریم قدم بزنیم و بعدش بریم سینما واییییی - الکس درحالیکه پوکر فیس بود،گفت:سینما مگه شب نمیرن؟؟ - آلیا نگاه خبیثانه ای بهش کرد و گفت:چیکار داری مگه الان باز نیست؟؟ که تو همون لحظه گوشی جولیکا زنگ خورد:بله؟؟...سلام بابا...چی؟؟...ای وای اصلا یادم نبود الان میام...باشه رز ام با خودم میارم...خداحافظ - بعد اینکه قطع کرد،رز با کنجکاوی پرسید:بابات چی گفت؟؟جولیکا با ناامیدی و در حالی داشت موهاشو میکشید گفت:واااااااای بابام بود گفت تولدم خواهر کوچیکه ام هانا هه،اصلا یادم نبود.گفت رز ام با خودت بیار (ببین چقد صمیمی شدن که واسه تولد هانا رز ام دعوت کردن 😐😐😅😅) - که توی همون لحظه هم زمان گوشی های الکس و میلن زنگ خورد.بعد از جواب دادنشون و قطع کردن،میلن گفت:مامان بزرگم اومده،مامانم گفت سریع خودمو برسونم خونه.الکس ام با بی حوصلگی گفت:بابام گفت برای تمیز کردن موزه هم به من و هم به داداشم نیاز داره،میگه موزه چون خیل بزرگه نمیشه زود تمیز کاری رو تموم کرد و باید تا ظهر ام تموم کنیم،گفته منم برم - با ذوق گفتم:این که خیلی عالیه بچه ها برید حتما!! - آلیا ی نگاه از بالای عینکش بهم انداخت و گفت:پس تو چی؟؟

_ پس من چی؟؟

_ تو تنها میمونی؟؟هیچیت نمیشه؟؟

آهی کشیدم و گفتم:آلیا من حالم خوبه،به علاوه،من این همه مدت خونه تنها میموندم چرا باید چیزیم بشه؟؟

دخترا آهی کشیدن و بلند شدن.با هم میز و جمع کردیم و بعد از اون همه لباساشونو عوض کردن و رفتن.حالا من مونده بودم،دوباره تنها تا دوشنبه.

* یک هفته بعد *

_ ممنون مرینت جان.نمیدونم برای نگه داشتن از مانون چطوری باید ازت تشکر کنم!!

_ نیازی به تشکر نیست خانم شاماک.مانون واقعا بچه خوب و ساکتیه.از اینکه باهاش توی ی روز تعطیل وقت بگذرونم خوشحال میشم!!

_ ممنون عزیزم.

خانم شاماک بعد گفتن این جمله رفت و در و بست.حالا من موندم و مانون.مانون با چشمای یخیش بهم زل زد و گفت:خب...حالا چیکار کنیم؟؟ - همون طوری که کوله پشتیشو میذاشتم کنار مبل گفتم:معمولا چیکار میکردیم؟؟ - مانون با هیجان گفت:کارتون نگا میکردیم!! - با لبخند رفتم سمت اتاقم،فلشی که آلیا بهم داده بود و برداشتم و زدم به تلویزیون و بعد انتخاب کارتون،با مانون نشستم رو مبل و شروع کردیم به دیدن کارتون.

تقریبا دو سالی میشد که قبول کرده بودم از مانون وقتایی که خانم شاماک نمیتونه ازش نگه داری کنه،نگه داری کنم.هر هفته ام باید ازش نگه داری میکردم.مانون واقعا دختر خوب و ساکتی بود،از بودن باهاش لذت میبردم،بچه آروم و ساکت این روزا کمتر پیدا میشه.

​​_ لی!!اولین آرزوی امروز!!شیمر و شاین،میرن دنبال نیلا!! (عاااااا به قرآن کارتون دیگه ای به ذهنم نرسید در این لحظه که واسه بچه ها باشه 😐😐💔💔💔😁😁😅)

_ خسته شدم!!

با این حرف مانون به خودم اومدم.

_ مگه ساعت چنده؟؟

به ساعت نگاه کردم.ساعت 3 بود!!ما از ساعت 12 داشتیم پشت سر هم کارتون نگا میکردیم خب بچه حق داره خسته شه 😐 به مانون گفتم:خب...الان چیکار کنیم؟؟ - مانون تو فکر فرو رفت،چند ثانیه بعد با هیجانی غیر قابل وصف گفت:میشه بریم پارک؟؟ - یکم فکر کردم و وقتی دیدم بیکارم،گفتم:ب...باشه.

مانون خیلی هیجان زده از جا پرید و رفت سمت کوله پشتیش که تو همون لحظه گوشیم زنگ زد.

- در همان زمان از زبان آلیا -

ساعت 3 بود.حوصله ام بدجور سر رفته بود.زنگ زدم به مرینت ببینم پایه اس بیاد بریم موزه یکم سر به سر الکس بزار یا نه.گوشی رو برداشتم،شماره شو گرفتم و منتظر موندم.چند ثانیه بعد،گوشی و جواب داد:

_ الو؟؟

_ الو سلام مری خوبی؟؟

_ خوبم آلیا مرسی تو خوبی؟؟

_ منم خوبم.میگما مری پایه ای بریم موزه یکم سر به سر الکس بزاریم؟؟

_ اممممم،ببخشید آلیا الان نمیتونم.مانون اومده اینجا باید ببرمش پارک.

_ آهان.باشه اشکال ندا...صبر کن ببینم گفتی کجا؟؟

_ پارک

_ آهان.باشه خداحافظ.

_ خداحافظ

بعد قطع کردن گوشی همون لحظه،ی نقشه به ذهنم رسید

* در پارک *

دست مانون و گرفته بودم و داشتیم میرفتیم سمت پارک.بعد اینکه رسیدیم،مانون ازم تشکر کرد و رفت تا بازی کنه.رفتم زیر یکی از درختا و به بازی کردن مانون زل زدم.واقعا دلم میخواست توی سن اون میبودم،وقتی که مامان بابام منو میبردن پارک و مثل الان من،بازی کردن منو تماشا میکردن.حدودا ی ساعت گذشت و همین طوری زل زده بودم به مانون.ی لحظه حواسم از روی مانون پرت شد و به سمت راست پارک نگا کردم و با دیدن کسایی که داشتن میومدن چشام از کاسه در اومد:آدرین و نینو بودن!!

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

آنچه خواهید خواند:

_ صدایی که اون ور خط بود و خیلیم شبیه صدای آلیا بود،گفت:مرینت و دیدی؟؟

_ به خاطر همینم رفتارام دست خودم نیست

_ وااااااای مرینت چه دوست پسری گیرت اومده ها

_ مرینت واقعا اونو به عنوان دوست پسر خودت قبول کردی؟؟

💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙

خب عزیزان تموم شد 

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

و اینکه ی سوال:

اگه یکی از این داستانایی که توی وبلاگا گذاشته میشن (هر داستانی از هر وبلاگی میخوایید در نظر بگیرید،بگیرید) رو ی روز بدید به معلم قرآن یا دینی تون که بخونه،به نظرتون واکنششون چیه؟؟ (چون معلمای دینی و قرآن ی مقدار تو این موارد سخت گیرن  مثلا میگن ی تار موتون نباید بیرون باشه و نباید به مرد نامحرم دست زد و این حرفا )

بدجور فوضولیم گل کرده 

مال ما چون دینی و قرآن جدا ان واکنششون جداهه:

قرآن = ممنون دخترم که همچین داستانی دادی بخونم؛ولی واقعا این مناسب شما نیست،میتونید از رمانای مناسب سنتون استفاده کنین

دینی = اینا چیه میخونییی؟؟؟اصلا اصلا اصلاااااا مناسب سنت نیست چرا اینا رو میخونی - پس گردنی - پرت کردن از پنجره بیرون 

بلی  شما نیز جواب بدید

کامنت فراموش نشه