چشمام رو باز کردم و مثل همیشه سقف صورتی اتاقم رو دیدم.بدنم رو کش دادم و رفتم پایین.مامانم گفت-صبح بخیر مرینت!بیا صبحونه

-صبح بخیر..نه ممنون مامان مدرسم دیر میشه باید برم

-گرسنه میمونیا!امروزم امتحان داری باید قشنگ غذا بخوری عزیزم

یه کروسان از توی سینی برداشتم و همونطور که میرفتم سمت در گفتم-اینو توی راه میخورم

رفتم بیرون و نفس عمیقی کشیدم.به سمت مدرسه حرکت کردم و اولین کسی که دیدم آلیا بود.با شیطنت گفت-امروز میری سراغش؟

با بی حوصلگی یه تیکه ی کروسان رو خوردم و گفتم-نه آلیا!دیدی که اون دفعه چه اتفاقی افتاد؟نمیخوام دیگه الکی تلاش کنم!

*فلش بک*

-سلام...آدرین....من...دو....دوستت....دارم....

-سلام مرینت ببخشید ولی من دوستت ندارم!

افتادم زمین و شروع به گریه کردم

*پایان فلش بک*

آلیا گفت-خب من باهاش حرف میزنم!مرینت مگه تو دوستش نداری؟

-آره دوستش دارم اما نمیتونی مجبورش کنی که اونم منو....

دیدم آلیا داره میره سمت آدرین که از ماشینش اومده بود بیرون و باهاش آروم حرف میزد.زیر لب گفتم-از دست تو آلیا!

خواستم بدون اینکه آدرین منو ببینه وارد مدرسه شم که آلیا داد زد-مرینتتتتتت بیا اینجاااااااا

دستمو به پیشونیم زدم و اول یه چشم غره رفتم و بعد بلند گفتم-ام آلیا من باید برم...گرسنمه میخوام برم کافه ی مدرسه یه چیزی قبل از کلاس بخورم!بعدا میبینمتتتتتت!

و سریع وارد مدرسه شدم.رفتم توی کلاس و کلویی که با خنده میومد تو گفت-هه هه هه هه!از کی تاحالا دوپن چنگ اینقدر سرد برخورد میکنه؟

با حرص گفتم-من کی سرد برخورد کردم؟

بدون اینکه محلی به سوال من بده گفت-و به دوستاشم دروغ میگه!

دیگه بهش محل ندادم و سرمو گذاشتم روی نیمکت و چشمام رو بستم.به همه چیز فکر میکردم.همش یاد اون روز میوفتادم.از بس فکر میکردم که خوابم برد.

*خواب مرینت*

دیدم توی یه جای رنگی هستم.خیلی زرق و برق داشت که باعث میشد تند تند پلک بزنم.صدای یه نفر رو شنیدم که بهم نزدیک میشد-مرینت!بالاخره اومدی؟منتظرت بودم!

چرخیدم و آدرین رو دیدم.لباس عجیبی پوشید بود!روش طرح های عجیبی بود!نزدیکم شد و گفت-من...دوستت دارم مرینت!

آروم گفتم-واقعا؟

سرشو به سرم نزدیک کردم و گفت-آره!

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم گفت-تو هم دوستم داری؟نه؟

-ن...نمیدونم!ما کجا هستیم؟

-جایی که همیشه با هم باشیم!و کسی جدامون نمیکنه!همیشه با همیم!خودمون دو تا،با هم،اینجا!

منو به خودش چسبوند و گفت-بگو دوستم داری!دوست داری با هم باشیم؟تا ابد!اینجا!هیچ کس دیگه ای هم نیست!هیچوقت کس دیگه ای نمیاد!

لبشو به لبم نزدیک کرد و من صورتشو گرفتم و به عقب هلش دادم و همونطور که میدوییدم گفتم-چرا اینجوری میکنی؟نه!من زندگی اینجوری که تا ابد توی خوابم گیر بیوفتم رو نمیخوام!شاید دوستت داشته باشم با تو باشم اما اینجوری نه!تو فقط یه خوابی!یه خواب!

صورت آدرین اومد جلوم و با داد گفت-مرینتتتتتتتتتت!

*پایان خواب مرینت*

از خواب پریدم و آب دهنم رو قورت دادم.آلیا گفت-خوابت برده بود!خوب موقعی بیدار شدی چون خانم بوستیه تازه داره برگه های امتحان رو پخش میکنه!

به میز نگاه کردم و دیدم یه برگه اونجاست.نفس عمیقی کشیدم و آلیا رو بغل کردم و توی گوشش گفتم-دیگه هیچوقت منو اصرار به کاری نکن که بعدا خوابشو از نوع بد ببنیم باشه؟

آلیا فقط با تعجب بهم نگاه میکرد و خنده ی ریزی کرد.خانم بوستیه گفت-خب بچه ها از الان تا یک ساعت وقت دارین امتحانتون رو بدین و بعد از تموم شدن و دادن برگه،میرید خونه!

امتحانم رو تموم کردم و برگه رو دادم به خانم بوستیه.وسایلم رو جمع کردم و به سمت خونه حرکت کردم و گفتم-مثل آب خوردن بود!

رسیدم خونه و به مامان و بابام سلام کردم.مشق هام رو نوشتم،شام خوردم،فیلم دیدم  و رفتم توی تختم و به سقف اتاقم خیره شدم.به اینکه فردا اولین چیزی که میبینم این سقف هست فکر کردم و خندم گرفت...چشمام رو بستم و خوابیدم.

******

احساس کردم وایسادم اما چشمام هنوز بسته بود.چشمام رو باز کردم و یهو سرم گیج رفت و افتادم.به فرش بنفش زیر پام نگاه کردم.دیدم کسی داره صدام میکنه-مرینت!مرینت!حالت خوبه مرینت؟

بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.من کجا بودم؟


تمام😁طولانی بود یا نه؟😐

هرچه کامنت ها بیشتر باشه پارت بعد رو زودتر میدم و بیشترش میکنم😁پلیز کامنت بدین چون نمیدونم اما برای نوشتن این پارت خیلی استرس داشتم😐🌹

کامنت فراموش نشه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

بای