༄به نام خدا༄

قاتل☠︎︎

پارت:11

فصل:1

⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟

آدرین؛

خودم رو روی تخت پرتاب کردم دستم درد گرفت لبم رو گاز گرفتم سرم رو توی بالش فشار دادم...

به امروز فکر کردم.... واقعا سخت بود پدرم رو راضی کنم که زخمی شدن دستم فقط یه اتفاق کوچیک بود... 

به پهلو خوابیدم به پلگ خیره شدم که تو کمد با کممبر هاش خواب بود....

چشم هام کم کم گرم شدن و آروم خوابیدم... 

لیدی باگ؛ 

روی بالکن فرود اومدم.... 

به آسمان خیره شدم امیدوار بودم که حالش خوب باشه... 

لیدی باگ: تیکی اسپاتس آف

تیکی: مرینت.. 

مرینت: من حالم خوبه فقط میخوام کمی تنها باشم.... 

آدرین؛

چشم هام رو باز کردم....

به اطراف نگاه کردم شبیه یه قصر بود....

بلند شدم درسته شبیه یه تالار قصر بود...

چشمم به یه تابلوی بزرگ افتاد....جلوی تابلو ایستادم...

دستی دور گردنم حلقه شد....حرکتی نکردم...

.......:خوشت میاد از اینجا...؟

چیزی نگفتم...

دستش رو از گردنم برداشت و دستم رو گرفت و کنارم ایستاد...

......:از سکوتی که داری خوشم میاد...

دستم رو کشید 

.....:دنبالم بیا!

از پله ها بالا رفتیم بالای پله ها یه راهروی خیلی بزرگی بود که انگار ته نداشت!...

آدرین:اینجا دیگه کجاست...؟

قدمی به جلو برداشت و جلوم ایستاد...

......:صدات مثل لالایی برام!

مکثی کرد و ادامه داد:اینجا قصر منه! اینجا جایی که بهش متعلقی...!

قدمی به سمت من برداشت و جلوی روم ایستاد دستم رو گرفت!....

دستم رو بالا آورد و گذاشت رو قلبم....

.....:گوش کن....! این زندگی خیلی کوتاهه....! دوست هات رو بشناس آدرین...!

پایان خواب؛

چشم هام رو باز کردم....به پهلو خوابیدم....به ساعت خیره شدم.... وقت مدرسه بود ولی من حال نداشتم از تختم بیرون بیام.... 

پتو رو روی سرم کشیدم... احساس بدی نسبت به امروز داشتم... 

ناتالی: آدرین باید بری مدرسه دیرت میشه... 

مرینت؛ 

امروز برعکس روز های دیگه از بقیه زود تر به مدرسه رسیدم.... 

سرجام نشستم... کیفم رو کنارم گذاشتم و سرم روی میز... میخواستم به همه احتمالاتی که ممکنه آدرین همون کت نوار باشه فکر کنم.... 

آدرین؛ 

سوار ماشین شدم......

جلوی مدرسه پیاده شدم..... و داخل کلاسم شدم... 

کنار نینو نشستم... و چیزی نگفتم...

حواسم اصلا به کلاس نبود...... زمان خیلی زود گذشت..... فقط دوست داشتم کلاس زود تموم شه.... 

کیفم رو برداشتم و اول از همه از کلاس خارج شدم... سوار ماشین شدم... 

بی حوصله وارد خونه شدم.... و مستقیم رفتم اتاقم... کیفم رو روی میز گذاشتم.... پلگ از کیفم بیرون اومد.... جلوی پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم... 

پلگ: آاااا..... 

آدرین: چیزی شده پلگ؟ 

پلگ: نه نه نه چیزی نیست...! 

آدرین: پلگ میتونی برای من یه ذره وقتت رو خالی کنی... 

پلگ چیزی نگفت آروم گفتم: پلگ کلاوز آت

برعکس دفعه های قبل غر غر نکرد از پنجره بیرون پریدم و به اطراف نگاه میکردم سعی میکردم ذهنم رو از هرچی فکر های منفی دور کنم.... این کمتر کاری بود که میتونستم بکنم.... 

مرینت؛ 

دریچه رو باز کردم.... و به بالکن رفتم... به نرده تکیه دادم..... غروب خورشید خیلی زیبا بود.... 

دلم برای کت شور میزد.... زبونم رو گاز گرفتم.... اون همیشه این موقع روی برج ایفل میشد شاید الان هم اونجاس.... 

مرینت: تیکی اسپاتس آن... 

یویوم رو به یه جا گیر دادم و تاب خوردم... به برج ایفل رسیدم... به اطراف نگاه کردم... ولی کت نبود...

لیدی باگ: کت نوار.... تو اینجا!؟ 

.....: اوه متاسفم کسی به جز من اینجا نیست! 

لیدی باگ: چ... چی... تو تو اینجا چی کار میکنی... جنی! 

دست به سینه جلوم ایستاد... و گفت: فکرش رو نمیکردی من پشت همه ی این قضیه ها باشم...! 

از حرفش تعجب کردم.... 

جنی: دستش رو ببندید... 

دستام یک دفعه به عقب رفت... 

لیدی باگ: داری چیکار میکنی...؟! 

جنی: حتی به ذهنتم خطور نکرده بود که من یه دختر 20 ساله بتونم شما هارو گیر بندازم... اوه صبر کن ببینم من اصلا 20 سالم نیست حتی من راجب سنم هم دروغ گفتم و شما متوجه نشدید...! 

لیدی باگ:میخوای چیکار کنی...؟ 

جنی: اووو نترس با تو کاری ندارم تو فقط یه طعمه ای برای پیشی کوچولو مون وقتی گربه رو گرفتیم تورو ازاد میکنیم به همین راحتی... 

لیدی باگ: چییی من نمیذارم... تو حق نداری با من اینکار رو بکنی... با کت کاری نداشته باش... 

جنی: دهنش رو ببندین... 

لیدی باگ:نهههه... 

پارچه ای جلوی دهنم گذاشتن... 

خم شد و یویو رو برداشت... 

جنی: اووو یه تلفن پیدا کردم اجازه هست..! 

یویو رو باز کرد و به کت زنگ زد... 

جنی: جونیور تو صحبت کن.. 

پس اسم اون پسره جونیوره... 

کت نوار: الو لید... چییی صبر کن ببینم یویو لیدی باگ دست تو چیکار میکنه؟! 

جونیور: اگه دوست داری لیدی باگ رو ببینی همین الان زود بیا موزه ی لوور وگرنه باید از حشره کوچولوت خداحافظی کنه... 

کت نوار: چییی صبر کن داری چ... 

جونیور قطع کرد... 

جنی: ممنونم جونیور... 

رو به من کرد و ادامه داد: اگه بخوای فرار کنی یا سر و صدا راه بندازی دیگه برای همیشه نمیتونی ببینیش..! 

کت نوار؛ 

استافم رو محکم به دیوار کوبوندم...

کت نوار: لعنتییی

دستم رو گذاشتم رو سرم کلافه بودم... میدوستم این یه تله برای منه... ولی اگه اتفاقی برای لیدی باگ بیفته چیکار کنم! 

باید برم موزه لوور چاره ی دیگه ای ندارم... 

استافم رو برداشتم... و جلوی موزه پریدم... همه جا تاریک بود و این کارم رو سخت میکرد... صدای نفس نفس زدن های یه دختر به گوشم خورد به اطراف نگاه کردم که... 

کت نوار: جنی... تو اینجا چیکار میکنی

جنی: چند نفر به اینجا اومد که لباس های سیاه به تن داشتن و یه پسر همراهشون بود که فکر کنم سر دسته شون بود... چشم های قرمز داشت خیلی وحشتناک بوددد

کت نوار: هی خودتم چشمات قرمزه ها

جنی: میدونم ولی برای اون وحشتناک بودد

کت نوار: باشه بیا پشت سرم...

پشت سرم ایستاد... 

جونیور: اووو ببین کی اومده دیدنم... 

از میون سایه ها بیرون اومد و دست لیدی باگ رو گرفته بود محکم هلش دادو افتاد زمین.... 

کت نوار: هییی

جونیور: متاسفم... خب ایندفعه هم میخوای تنهایی بجنگی یا میخواس دفاع کنییی؟ فقط این رو بدون تو تنهایی...! 

سرم رو بالا گرفتم سرباز ها دور تا دور موزه ی لوور رو گرفته بودن... 

چاقو رو گذاشت زیر گلوی لیدی باگ... 

کت نوار: هی این کار رو نکن....! 

جنی: حرکت نکن.... 

سرجام خشکم زد... جنی حرکت کرد و کنار جونیور ایستاد... 

کت نوار: ت.. تو

جنی: ارع یه خائنم.... خوب فهمیدی...! اما متاسفم همه چیز برای برگشتن دیر شده... 

شمشیرش رو پایین گرفت... 

جنی: به ما اعتماد کن.... همه چیز درست میشه... 

کت نوار: اون رو ول کنیددد... 

لیدی باگ رو ول کردن افتاد زمین... سرم رو پایین انداختم... 

جنی نزدیکم شد... 

جنی: تو منو بیشتر از هرکس دیگه ای میشناسی...! 

کت نوار: اره تو من رو گول زدی.... 

جنی: بار ها بهت گفته بودم خودت باید فکر کنی من کی هستم.... 

حرفش بار ها و بار ها توی مغزم اکو میشد.... 

سرم رو تکون دادم: ت.. تو

جنی: بهت گفتم که همیشه کنارتم.... 

دستش رو به سمتم دراز کرد... 

جنی: نزار مثل کابوس هات پیش بریم...! 

دستم رو سمتش دراز کردم... میتونستم خوشحالیش رو حس کنم... حرکتی نکردم... 

کت نوار: چطوره یه جور دیگه پیش بریم... 

عقب رفتم و فرار کردم... اون سرباز ها جلوم رو گرفتن اما هر جور شده از دستشون فرار کردم... پریدم توی یه کوچه... صدای نفس نفس زدن هام توی کوچه طنین انداز شد... 

جنی: میدونی... خودت کارت رو سخت میکنی... من بهت حق انتخاب دادم چرا از واقعیت فرار میکنی... 

کت نوار: من فرار نمیکنم... 

جنی: این واقعیت محض.. 

شمشیرش رو توی دستاش چرخوند... 

جنی: از جونیور شنیدم شمشیر زن خوبی هستی میخوام با چشم خودم ببینم... 

به سمتم حمله ور شد و محکم من رو کوبوند دیوار و شمشیر رو گذاشت زیر گلوم... 

جنی: چرا نمیخوای جلوم رو بگیری... بهم حمله کنی؟ 

به عقب هلش دادم که به دیوار خورد... 

جنی: همین رو میخواستم...! 

کت نوار: مگه نمیگی بهم حق انتخاب دادی پس چرا راحتم نمیذاری...!؟ هاااا

جنی: نمیتونم ازت بگذرم... 

جلوم ایستاد و پشت سرش سرباز ها... 

جنی: رد شو.... هه شاید جرئتش رو نداری...!؟ 

آب دهنم رو قورت دادم... اخمی کردم و دویدم سمتش... 

از زیر پاش رد شدم و استاف رو به پاش زدم که افتاد زمین از روی سرباز ها پریدم... و جلوی کوچه ایستادم... 

بلند شد و بهم خیره شد... 

جنی: انتخاب با خودته میتونی بری... و تنهام بزاری... و میتونی نری و بهم کمک کنی.... 

راستش توی دوراهی بدی گیر کرده بودم... به ته خیابون خیره شدم.... و نگاهم رو به جنی متمرکز کردم... 

نمیدونستم باید چیکار کنم... 

که یکدفعه ضربه شدید به سرم برخورد کرد... برای چند دقیقه همه جا برام سیاه شد... 

میتونستم حس کنم که روی زمین افتادم... از کنار لبم خون رو میتونستم حس کنم که قطره قطره روی زمین میفتاد... چشم هام رو نصف و نیمه باز کردم که با قیافه ی شک زده ی جنی رو به رو شدم... دستم رو روی سرم گذاشتم... میتونستم حس کنم که سرم خونی شده... باید فرار میکردم اما انگار تمام نیروم رو ازم گرفته بودن و چشم هام اروم بسته شدن.... 

لیدی باگ؛ 

از روی پشت بام بهشون خیره شدم... 

وای خدای من باید چیکار کنم... اون ها کت رو کشتن... نه نکشتن لیدی باگ این چیه داری با خودت میگی... حالا چیکار کنم.... 

باید برم دنبالشون نمیتونم همینجوری اینجا بایستم... 

جنی؛ 

خودم هم از این اتفاق شک زده شدم... 

سرم رو به سمت کسی که اینکار رو کرده بود چرخوندم یکی از سرباز های خودمون بود... میله رو روی زمین انداخت... و به عقب قدم برداشت... جلو رفتم میله رو برداشتم... 

جنی: تو با خودت چی فکر کردی که با این میله زدی به سرش... با میله ای که مخصوص شکنجه اس.... هاااا؟! 

سرباز: من... من متاسفم فکر کردم قراره بکشینش... 

جنی: اگه قرار بود بکشمش خودم لحظه ی اول با شمشیر دل و روده اش رو درآوره بودم ابلههه

با میله محکم کوبوندم تو سرش... و افتاد روی زمین فکر کنم مرد... 

برگشتم سمت اون یکی سرباز ها... 

جنی: هرکسی بخواد با کت نوار همچین کاری بکنه با من طرفههه.... 

به کت نوار نگاه کردم... و نشستم... نفس میکشید اما ضعیف... 

جنی: باید برگردیم... 

جونیور: مطمئنی..؟ 

جنی: چاره ی دیگه ای نداریم... از اول هم قرار بود همین کار رو بکنیم...! 

E̶n̶d̶

 

 

اینم پارت پایانی فصل1

پدرم دراومد

😐💔

فردا یا قرن بعدی مشخصات فصل2 رو میدم بیشتر اشنا بشید🙂♥

بای