قدم های تندش رو به سمت استطبل قصر تند کرد بدون کوچکنرین توجههی به اینکه اینچا تنها جاییه که پسر بدبخت میتونه تپش زندگی کنه در یک آن در استبطل رو شیکوند و با غرش به سمت پسر هجوم برد. یقه تیشرتش رو گرفت و به دیوار کوبوندش و گفت:«اینجا چه... غلط..  هوف.... چه خبرع..... لوکا میگم چه خبرهههههه!» لوکا با خونسردی بهش گفت:«انگلیسی حرف بزن من فارسی بلد نیستم!» این وجود دختر قصه مارو آتیش میزد. دوست داشت بزنه ناقصش کنه ولی تنها کسی که باورش داشت اون بود. گریه اش گرفته بود. احساس آدمایی رو میکرد که لالن! نمیتونست با لوکا  حرف بزنه. انگلیسی لوکا چندان قابل تعریف نبود و از یه پسر خدمتکار انتظار بیشتری نمیرفت. لوکا دیت و پا شکسته گفت:«یقمو ولی میکنی؟» یقش رو ولی کرد و رفت! لوکا روی زمین افتاده بود و برای پریا ذره ای مهم نبود. فقط باید خودشو از این معضل بزرگ نجات میزد و جیم میشد و میرفت پی کار زندگیش! کار درست همین بود. اما چطور؟ اون حتی اطلاعات درست حسابی نداشت. فقط میدونست یه خواب عجیب دید و ازش خواسته شد داستان اون خواب رو بنویسه. درست همون شبی که آرزو کرده بود یه ماجراجویی داشته باشه. اون همیشه عادت داشت خواب هاشو بنویسه پست پای کامپیوترش نشست و شروع به تایپ کردن کرد. داستلن رفته رفته ترسناک و عجیب تر میشد. انگار تحت سلطه خودش نبود و یکی کنترلش میکرد. سعی کرد خودشو تکون بده. احساس کرد روحش مثل اشغال از بدنش کنده شده و.....  بوم! توی یه اسطبل فرو اومد و اونجا لوکا رو دید. کل اطلاعاتی که داشت همین بود.اشک تو چشماش حلقه زده بود. دوست داشت بره با خواهرش انیمه ببینه. دلش برای خونشون تنگ شده بود. هق هق ش رو از سر گرفت. لوکا به سمتش اومد و خواست دستشو روی شونش بزار که با نگاه خصمانه اش مواجه شد. پریا دوست نداشت پیش اون پسر که شباهت عجیبی به پسر انیمیشن کورد علاقش داشت، و اژش متنفر بود، لوس و ننر به نظر بیاد. پس تک سرفه ای گرد و گفت:«لوکا از اینجا برام تعریف کن..» لوکا نمیخواست به دست یه دختر به قتل برسه. حرفاشو خوب نمیفهمید. ناخداگاه به فرانسوی لب زد:«من فرانسه یاد گرفتم لوکا... حالا بگو» لوکا گفت:«پس مولوکول های فرانسه رفتن تو مغزت... اوکیه!» پریا ترسیده و ناباور لب زد:«من میتونم فرانسه صحبت کنم!» لوکا گفت:«اره... این یکی از تکنولوژی های قرن سی و سه هست!» چشمای پریا از حدقه بیرون زدن. قرن سی و سه؟ 

☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡♡♡☆♡☆☆☆♡♡☆☆☆♡♡☆☆♡☆♡☆♡

در حالی که لیدی باگ رو تو بغلش داشت مثل جت می دویید.لیدی با بیجونی لب زد:«کت...آروم تر...الان میخوری زمی..ن»کت گفت:«حالت اصلا خوب نیست...میریم پیش دکتر و حالت خوب میشه...چیشد که اینطوری شی؟»لیدی سعی کرد فکر کنه.هیچی یادش نمیومد!هرچی فگر میکرد هیچی یادش نمیومد!»با ناباوری لب زد:«هیچی یادم نمیاد!بهوش اومدم دیدم اون دختره...اسمش چی بود؟برید؟اره بهت چرت و پرت میگفت!»کت لبخندی زد و گفت:«خوب جوابش کردی،به مسیح دیوونم کرده بود!هی میومد دنبالم.دست از سرم برم نمی داشت!مپیونتم گه نجاتم دادی»لیدی خندید و گفت:«یکی طلبت!»کت گفت:«شما جون بخوا بانو!»لیدی سرخ شد و گفت:«دیگه لوس نشو....ببرم...پیش...طبیب!»کت خندید.خوشحال بود که پیداش کرده.لیدی باگ به این فکر میکرد که بد شد چیزی یادش نمیاد.احساس میکرد اطلاعات مهمی رو از یاد برده.و پرسد احساس میکرد.بالاخره به انتهای راهرو سمت چپ رسید.در در رو کوفت و منتظر موند تا در باز شه...

♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆

-نگران نباش... سخت نیست.. اکوما رو توی دستت نگه دار... 

__من کارم درست نیست... دارم هیانت میکنم

-احمق! تو مجبوری... 

یه خاطره اومد حلوی چشمش:

(توی یه دشت پر از چمن نشسته بود و داشت کتاب فلسفه مورد علاقش رو میخوند.سنگینی جسمی رو روش احساس کرد.پسرش،درحال نگاه کردن به کتاب بود.بی امدازه دوستش داشت.کتاب رو روی زمین گذاشت و سرش رو برگردوند و چهره خندون آدرین رو دید.آدرین با خنده گفت:«بابا....من میدووم،تو بگیرم!»و با خنده شروع به دویذن کرد.گابریل هم دنبالش کرد...چه روزای خوبی بود»)

یواش لب زد

__پسرم نمیبخشتم... 

-همزاد من؟ اون ساده لوح تر این حرف هاست. 

__اسم پسرمنو رو زبون نحست نیار

-باشه... خودم.. 

__نه نه قبوله، احساسات عجیبی احساس میکنم 

-اوکی شد. بفرست بره. بعد بهش قدرت بده. 

__هوووف. باشه

و پروانه سفید رو توی دستش نگه داشت و اون شکل طرح های بنفش و مشکی شد. پرواژش داد.... نمیدونست چیا در انتظارشه... 


بلی.بلی بلی.خودم تو داستانم.

فکر کنم دو پارت دیگه لیدی نوار دنس باشه 

فول نمیدم.خب هرچقدر لایقشه کامنت بدید.

راستی چالش حرف ناشناس رو زدم. 

ایده ای،انتقادی،پیشنهادی،نظری دارید بیاید و بیگید

واس ورود ب چالش بکلیک