من هنوز نفس میکشم {پارت ۱۰}
خداروشکر از جسد خبری نبود.به جاش منتظر موندیم تا طرف به هوش بیاد تا بتونیم ازش سوال بپرسیم.دایانا هندرسون،اسمش همین بود.دوربین های مداربسته اطراف عبور و مرور مشکوکی رو با مشخصات جرمی آستراک ضبط نکرده بودن.کارمون سخت تر شده بود.
برای صبحونه فقط یه کاسه کورن فلکس خوردم و از خونه زدم بیرون.لوکا بهم پیام داده بود که برم بیمارستان.منم با رانندهم برایان تماس گرفتم:
+الو؟
_سلام دیـ...برایان.چطوری؟
+متشکرم قربان. چیکارم داشتید؟
_امروز باید برم بیمارستان. بیا دنبالم.
با من و من گفت:
+عذر میخوام ولی..امروز نمیتونم بیام.
_چرا؟
+دیروز خودتون بهم مرخصی دادین!
راست میگفت. فراموش کرده بودم.
_واقعا عذر میخوام حواسم نبود.
+خواهش میکنم..اگه خیلیمهمه میتونم خودمو برسونم.
_نه نه،خودم میرم.خداحافط
+بای
ظاهراً باید با موتور برم. وارد پارکینگ شدم و استارت زدم،. روشن شد،اما باک بنزین خالی بود.لگد محکمی به بدنه موتور زدم
_لعنت به این شانس.
پنجه پام درد گرفت.لنگان لنگان برگشتم داخل ساختمون و تاکسی اینترنتی گرفتم.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ده سالم بود.صدای تق تق پاشنه کتونی هام توی هیاهوی بچه ها گم میشد.لبخند زدم و از پله های ورودی مدرسه پایین اومدم.اون روز ها روحیه بهتری داشتم.مثل همه بچه های ده ساله.به محض برداشتن دومین قدم،پام روی پله لیز خورد و تعادلم رو از دست دادم.کاملا یادمه.احتمال داشت با صورت روی زمین فرود بیام و داغون بشم.اما نیرویی بازوهام رو گرفت و به سمت خودش چرخوند
+حواست کجاس؟
قلبم تند تند میزد.پسری که تاحالا ندیده بودمش جونم رو نجات داد.از ترس ساق دستاش رو گرفته بودم.
_ممنونم.
خودم رو ازش جدا کردم.
به نگاه به پاهام اشاره کرد و گفت:
+کف کتونی هات صافن.باید با احتیاط بیشتری راه بری.
موهای بلوند طلایی براقی داشت.
_آره،یکم...یکم جوگیر شدم
لبخند زدم و به حرکتم ادامه دادم .
+کلاس پنجمی آره؟
_ام..آره،چطور مگه؟
+آخه تاحالا تو راهنمایی ندیدمت. حدس زدم باید ورودی جدید باشی.
دستم رو جلو بردم
_مرینت دوپین چنگ.و تو؟
لبخند خوشگلی زد و گفت:
+ادرین اگرست کلاس هفتم.از آشنایی باهات خوشبختم.
+خانم؟...خانم..؟؟هِیی حالتون خوبه؟
از خیال بیرون اومدم.ماشین رسیده بود.احساس بچه بودن بهم دست داد که اینجوری درگیر خیال خاطراتم میشم..مگه بچه م؟
_عذر میخوام..چقدر میشه؟
+حساب کردید!
گیج شدم؟
_اوه آره.ممنون
باید فراموشش کنم.آره!از همین امروز.ادرین هجده ساله نمیتونه کمکاری من توی شغلم رو جبران کنه
پیاده شدم و به سمت ورودی بیمارستان رفتم.ماشین تحقیقات پلیس اونجا پارک شده بود.
به پذیرش رسیدم و نشان اف بی آی رو از روبروی پرستار گرفتم.
_مرینت دوپین چنگ هستم.مامور پلیس اف بی آی.اتاق دایانا هندرسون کجاست؟
نگاهی به مانیتور انداخت و گفت:
+سالن بستری،اتاق دوازده.(چه عجب یکی نگف انتهای راهرو دست چپ😐)
•°•°•°•°•°•°•°•
با لکنت توضیح داد:
+من..اون شب بیـ...بیخواب شده بودم.به سرم زد برم توی حیاط خلــ..ـوت ساختمون و کمی قدم بزنم.به محض ایـ...اینکه خواستم برگردم....
انگار نفسش بند اومد.
_حالت خوبه؟
زد زیر گریه.
فلیکس:فکر نمیکنی بهتره کمی بهش فرصت بدیم؟
دستش رو روی شونهم گذاشت و سرش رو جلوتر آورد.آروم گفت:
+حالش زیاد خوب نیست
نفسش به گردنم خورد و پوستم رو مور مور کرد.یعنی اونقدر شعور اجتماعی نداره که بدونه نباید اینقدر نزدیک توی گوش یه نفر نفس بکشه؟اصلا بخیال..اونقدر ایرادگیر شدن که به نفس کشیدن این بیچاره هم گیر میدم.
_الان توی بالاترین سطح هوشیاریه.کارم رو بلدم.نگران نباش
+نگران نیستم.
چپ چپ نگاهش کردم.
+باور کن!
برگشتم به سمت دایانا.
_نمیخوام اذیتت کنم.فقط باید بدونم چی گذشته.تو شانس آوردی که هنوز زنده ای..پس با دقت به سوال هام گوش کن.اوکی؟
+آها.
_کسی که ضربه رو به سرت وارد کرد رو دیدی؟
+من..من با اولین ضربه روی زمین افتادم و غلت خوردم.تار میدیدم.سعی کردم به پاهام بهش ضربه بزنم اما...دیگه بقیهش رو...یادم نمیاد.همه چیز مبهمه...انگار،یه فیلم سوختهس.
_درک میکنم.
کلاسور شرح بازپرسی رو بستم و بلند شدم.
_به هیچ وجه نگران نباش.امنیت تو کاملا تضمین میشه.بهتره استراحت کنی.
از اتاق خارج شدیم.
فلیکس:با توجه به نوشته روی دیوار صد در صد کار جرمیه.
_آره ولی...
نگاهم روی نگاهش قفل شد.انگار...انگار یه اتفاقی افتاد که نتونستم ادامه حرفم رو به یاد بیارم.به یه سمت دیگه زلزدم و گفتم:
_باید..مطمئن بشیم.
طی یک حرکت غیر ارادی راهم رو به سمت پذیرش کج کردم.
_عذر میخوام..شما توی بخش زنان و زایمان جراحی به نام گابریل اگرست دارید؟
پرستار که حتی به صورتم هم نگاه نمیکرد،گفت:
+خانم اگه براتون مهمه که دکترتون کی باشه میتونید به مطبشون مراجعه کنید.
_نه نه نه. سوءتفاهم شده،من فقط میخوام ببینم ایشون توی بیمارستان شما هست یا خیر.
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
+خیر.گابریل اگرست نداریم.
شیطونه میگه همین الان یدونه گلوله حرومش کنم..اما نه!من انسان پاکی هستم و به وسوسه های شیطان اهمیت نمیدم.ضمنا من آدم سوءاستفاده گری نیستم که از موقعیت شغلیم علیه مشکلات شخصی خودم استفاده کنم. اگه اینجوری بود...
صداش افکارم رو بهم ریخت.
+الان برمیگردی اداره؟
کلاسور رو به دستش دادم
_من امروز استراحتم... فقط برای این مورد اومدم. باید برگردم خونه.
همراه باهاش به خروجی بیمارستان رسیدم.بازم بارون میومد. امیدوارم خشکسالی بیاد!
_اه... گندش بزنن.بازم بارون؟
با لحن تعجب پرسید:
+اینقدر از بارون متنفری؟
مردک احمق!نمیدونه عاشق بارونم..البته،بودم. من و ادرین عاشق بارون بودیم. قرار بود فراموشش کنم،نه؟
_نه..ولی الان اول تابستونیم.بارون اومدن منطقی نیست.
تک خنده ای کرد .
+بعضی از اونایی که انتظار اتفاقات منطقی رو دارن هم چیزی از منطق سرشون نمیشه.
متوجه منظورش نشدم ولی احتمالا به من مربوط نیست.چیزی که توی دلش بود رو گفته.
تلفنم رو بیرون آوردم و خواستم تاکسی بگیرم.
+میخوای همینجا بمونی؟
_نه..باید تاکسی بگیرم
مکث کرد و گفت:
+مگه..با ماشین نیومدی؟
حوصله توضیح نداشتم،اما جواب دادم:
_موتورم بنزین نداشت،رانندهم هم مرخصی بود!
خیلی خالصانه گفت:
+خب من میرسونمت.بیا
و به سمت بیرون قدم برداشت
_نه..من خودم میرم
+ولی داره بارون میاد؟
_محل زندگیم از اداره دوره و ..به نمیخوام زحمت بیوفتی.خودم میرم.
اتفاقا خیلی هم نزدیکه! باید برای در رفتن بهونه میاوردم
+مطمئنی؟من هیچ مشکلی با رسوندنت ندارم.
_بله..میخوام پیاده برم.
چرا دارم پرت و پلا میگم؟توی این بارون راه رفتن احمقانهس.
+اوکی...پسسسس،یه لحظه.
به سمت ماشینش دوید و صندوق عقب رو باز کرد. نکنه میخواد با مسلسل به رگبارم ببنده؟
وقتی برگشت،یه چتر باز شده توی دستش بود.
+اینو فعلا داشته باش.
تو حق نداری بهم لطف کنی، بدل ادرین!اون پسره عوضی زندگیمو به خاک سیاه نشوند و بعد از رفتنش بازم دست بردار نیست.مردی که شبیهشه دورو برم میپلکه.فلیکس من رو میشناسه.قسم میخورم.نگاهش،رفتارش. از همه مهمتر،اون مشکوکه.ادرین رو میشناسه.بخاطر همین تمام مدت توی تالار عروسی منو میپایید.این موضوعات باعث شد حرکت خون توی شاهرگم رو به طور آزاردهندهای حس کنم.
چتر رو ازش گرفتم و خیلی عادی تشکر کردم. میخواست چیزی بگه.
+واقعیتش....
_چیز مهمی هست؟
به اطراف نگاه کرد
+نه،یعنی آره...خب..از وقتی اومدم توی شعبه شما،حس میکنم...حس میکنم هنوز از من دلخوری. مخصوصا بخاطر اینکه باعث شدم موقعیتی که مدت ها منتظرش بودی رو از دست بدی
داره ادای آدم خوبا رو در میاره یا واقعا قلب روشنی داره؟از کسی که همسرش رو از دست داده بد دلی دور از انتظاره.با این وجود از میزان مشکوک بودنش کم نمیشه.
_نه،این چه حرفیه.باور کن دلخور نیستم.
چرا..یه نقطه خاکستری ازش توی دلم بود
+توی شعبه قبلی با همکار هام فقط مثل یه همکار رفتار میکردم.اما شما متفاوتید.کلویی و لوکا،جیم یا حتی آقای گلدن آی.رفتارشون دوستانهس و این...خیلی خوبه.اگه امکانش هست،بابت ناراحتی اون روز...فردا برای شام به خونهم دعوتت میکنم.
آب دهنم خشک شده بود..
_ام...ممنونم از مهربونیت..باور کن اون روز رو فراموش کردم.مشکل منه که زیادی حساسم.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
+پس میای؟
توی هوای مرطوب اون لحظه احساس گر گرفتگی کردم.میخواستم امروز برای بوستون بلیط بگیرم و فردا عصر برگردم.اما انگار نمیتونستم دعوتش رو رد کنم.
_نمیخوام مزاحمت بشم اما...چون این یه دعوته پس...باشه
لبخندش پررنگ تر شد
+ممنونم... منطقه کویین نزدیک کلیسای کاتولیک جونز. آدرس دقیق رو برات میفرستم. فعلا
دست تکون داد و دور شد.اسیر شدم.تا وقتی که شناخت کافی ازش ندارم نمیتونم قضاوتش کنم. شاید میخواد بخاطر گرفتم انتقام رفتارم با ادرین سرم رو زیر آب کنه؟احتمال این تفکر کودکانه زیر بیست درصده...پس... شاید واقعا ادرین رو نمیشناسه و میخواد انسان خوبی باشه. نفس عمیقی کشیدم و چتر رو توی دستم فشردم.و تمام راه رو تا خونه پیاده رفتم.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
کلویی بعد از آرشیو کردن عکس های مربوط به سوء قصد،بند و بساطش رو جمع کرد و گفت:
+میای باشگاه؟
_نه..امروز خونه فلیکس ویجستر دعوتم
پشت چشم نازک کرد و با خنده گفت:
+عاووو دعوتت کرده؟
_آره.. خب مشکلش کجاست؟
فیگور عجیبی گرفت
+از اولشم میدونستم ازت خوشش میااد.حالا هم برای شام دعوتت کرده.او لالاااا
خیلی جدی گفتم:
_چی داری میگی؟اصلا قضیه از این قرار نیست. اون فقط یه همکاره.
+آررره من که میدونم اون فقط یه همکاره که شبیه دوست پسر ثابقته(کیبورد پدسسسسگ سابق درسته😂).ولی واقعا نمیدونی چطوری بهت زللل میزنه
_میشه تمومش کنی؟واقعا از این حرفا خوشم نمیاد.
+اوکی بابا
کلویی استاد درآوردن شور یه مسئلهس. امیدوارم دیگه ادامه نده. برای اینکه قضیه رو از ریشه بسوزونم گفتم:
_اصلا میدونستی زن داره و چرت و پرت میگی؟
چشماش از حدقه بیرون زد.
+جدی که نمیگی؟
_حلقه دستشو ندیدی؟
+عهههه چرا..راست میگی.اولا حلقه داشت.
صدام رو پایین آوردم
_البته همسرش فوت کرده.خودش گفت
+وای..
_همین؟فقط وای؟!
+خب متاسف شدم دیگه
حس میکنم نباید راز فلیکس رو به کلو میگفتم. درسته که راز نبود اما..
هِی.!فلیکس واقعا به من زل میزنه؟!
•°•°•°•°•°•°•
قول میدم پارت بعد رو زود بدم😐
آها.. پارت بعد رو لدفن خودتونو براش آماده کنین..چون مهمترین پارت این رمانه😀
واوییییلااااااا،واویییلاااا😂
پارت قبل کامنتا خوب بودن😐 زیاد نبودا،،من متواضعم😑😂
آنچچچه و اینا:
اون شبیه ادرین نیست،...
••••••••
و مادر داماد همچو ملیفیسنت خنده های خبیثانه سر میدهد😂😈 نه بابا چرا خبیثانه؟😐 خیلیم دل رحمم😑😂😂😂