♡P2♡ rain of love
سلام سلام خوبین خوبین 💞💞
اومدم با پارت دوم از رمان باران عشق 😍👋
خب راستی بچه ها اون پستی که گذاشتم از میراکلس به سبک راپونزل، خوشتون نیومد؟
اخه زیاد نظر ندادین
خب فعلا ولش بریم سراغ پارت جدید💋
سلام سلام خوبین خوبین 💞💞
اومدم با پارت دوم از رمان باران عشق 😍👋
خب راستی بچه ها اون پستی که گذاشتم از میراکلس به سبک راپونزل، خوشتون نیومد؟
اخه زیاد نظر ندادین
خب فعلا ولش بریم سراغ پارت جدید💋
پوستر👇
💘rain of love💘
~p1~
•مقدمه•
باران عشق... سیاهی شب... نم نم باران...
هوای گرفته...
و دلی که هوای با تو بودن به سرش زده... با اینکه میدونه محاله و نشدنی،،
اما حرف گوش نمیده...اخه مگه میشه ادم تو عشق خود دار باشه...
چطوری تو رو از یاد ببرم..
وقتی این دلم به عشق تو می تپه چطوری اونو نادیده بگیرم...
کاش از من دور نمی شدی؛
کاش روز های گذشته بر میگشت تو رو در کنارم داشتم،،
***************
°مرینت°
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم. یه نگاه به خونه نقلی پنجاه متری ام انداختم؛ خسته تر از همیشه روی مبل نشستم، کلاس هایی که امروز داشتم من رو از پا در آورده بود.
با این حال خودم رو قانع میکردم که حداقل تونستم با هزار مصیبت پدر مادرم رو راضی کنم که توی پاریس تنهایی و دور از خانواده درس بخونم.
لبخندی از موقعیتم روی لبم اومد. گوشیم رو از کیفم در آوردم و با دیدن ده تماس بیپاسخ از مادرم لبخندم محو شد.از وقتی اومدم پاریس روزی صد بار زنگ میزنه، خب هر بار میگه نگرانمه؛ پوزخندی از این نگرانی روی لبم اومد ، اگه واقعا نگران آینده و خوشبختی دخترش بود بابا رو راضی میکرد.
خواستم گوشی رو خاموش کنم که تو دستام لرزید، با دیدن اسم مامان زودی تماس رو برقرار کردم:
_ بله
= تو کجایی دختر، صد بار بهت زنگ زدم. چرا جواب ندادی؟
لحنش نگرانی و عصبانیت رو با هم داشت. کلافه گفتم:
_ کلاس داشتم
انگار که یکم آروم شد، اینبار با لحن ملایمی گفت:
= خیلی خب ولی این دفعه خبر بده نگرانت نشم عزیزم.
وقتی گفت عزیزم خیلی تعجب کردم یه بغض توی گلوم اومد، چون از وقتی که من با قضیه ازدواج مخالفت کردم ، مامان و بابا هیچکدوم از این کلمات به من نمی گفتن.
_ چیکار داشتین؟
= آخر هفته بابات میاد تو رو برگردونه.
_ برای چی؟
= مرینت، همه منتظر این ازدواج هستن ، خودت که میدونی.
باصدای ناله وار گفتم:
_ مامان من چند بار بگم، این پسر رو نمیخوام
= مهم نیست!
عصبی شدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
_ من قراره که یک عمر زیر یک سقف تحملش کنم.
= دخترم، مرینتم، الان دوستش نداری من مطمئنم که پس فردا باهاش ازدواج که بکنی عاشقش میشی!
یک قطره اشک از چشمم افتاد، چرا حرف من رو متوجه نمیشن...
_ من با اون هیچ وقت خوشبخت نمیشم.
= اونقدر به لوکا اعتماد دارم که میدونم دخترم رو خوشبخت میکنه.
وایی من هر چقدر هم که بگم اخر سر که مجبورم به این ازدواج، سرنوشت من اینجوری رقم خورده پس چرا دارم الکی زور میزنم.
_ اگه من با لوکا ازدواج کنم مسبب بدبختی من شمایید.
اینو رو گفتم و قطع کردم، به اشکام اجازه باریدن دادم...
باورم نمی شد به همین سرعت همه چیز تموم بشه. از خودم بدم میاد که انقدر ناتوان و سست ام که نمیتونم برای زندگی خودم ، خودم تصمیم بگیرم.
چرا اخه پدر بزرگ باید من رو برای لوکا مناسب بدونه اونم از وقتی که به دنیا اومدم،، اخه ما چی مون به هم میخوره؛ من چرا باید برای اون پسره که اصلا از خودش و کاراش خوشم نمیاد مناسب باشم.
***************
با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم. وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و کیفم رو روی دوشم انداختم و دنبال استاد راه افتادم.
با صدای بلند صداش زدم:
_ استاد
برگشت سمتم نگاهم کرد:
= بله؟
خودم بهش رسوندم؛
_ میخواستم باهاتون حرف بزنم
= در مورد؟
نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم:
_ من امشب با پدرم به لیون برمیگردم، برای یک سری از مسائل، میخواستم اگه از نظر شما مشکلی نداشته باشه، پایان نامه ام رو تا اخر این ماه تحویل بدم.( من نمیدونم اینا پایان نامه دارن یا نه اگه ندارن ببخشید😁)
= من تا اخر این هفته به بچه ها فرصت دادم حالا...
نگام کرد و ادامه داد:
= استثنا به شما تا اخر این ماه فرصت میدم اونم به خاطر اینکه شاگرد ممتازی هستید.
لبم به لبخند باز شد:
_ ممنون استاد
لبخند به لب از دانشگاه بیرون زدم و یه ماشین گرفتم تا به خودم برم. بعد از موندن تو ترافیک بالاخره راه باز شد و به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم با یاد آوری اینکه بابام سه ساعت دیگه میاد دنبالم، غم دوباره بر اون شادی کوچیک چیره شدو حالم و عوض کرد.
اهی کشیدم و به اتاقم رفتم، نمیخواستم کل لباسام رو جمع کنم با خودم ببرم. انگار یه امیدی داشتم که این وصلت سر نمیگیره اما وقتی به عقلم رجوع میکردم میفهمیدم که این چیزی جز خیال نیست.
چند تا لباس تو ساکم گذاشتم که شاید نیاوردن کل لباسام بهونه ای باشه که بتونم پایان نامه ام رو تحویل بدم وگرنه به گفته پدرم:
{ ادم درس میخونه که به پول برسه، وقتی که ما داریم برای چی همه وقتمون باید به بطالت بگذرونیم.}
نمیزارن من برای درس به پاریس بیام.یک لباس با رنگ طوسی پوشیدم و بدون اینکه به خودم توی آینه نگاه کنم ساکم و برداشتم از اتاق زدم بیرون.
میخواستم روی مبل بشینم به انتظار بابا که با صدای زنگ موبایل ایستادم. حتما خودش بود. با دیدن اسم بابا که روی صفحه خود نمایی میکرد بغضی تو گلوم اومد. باورم نمی شد دارم میرم لیون اونم برای بدبخت کردن خودم.
تماس رو برقرار کردم که صدای بابا توش پخش شد:
= بیا پایین مرینت
اینو گفت و گوشی رو روی من قطع کرد. واقعا فقط برای اینکه من با ازدواج با برادرزاده اش مخالفت کردم، با من با سردی و خشکی رفتار میکنه.
فقط به خاطر لوکا حمایت و محبت پدرانه اش و از من دریغ میکنه، اون پسره پشت اون چهره مهربون و دلسوز و عاشقش یک چهره پلید داره که فقط من دیدم.
و هیچ وقت هم نمیتونم به هیچ کس ثابت کنم چون اون خودش رو توی دل همه جا کرده .
از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم. به بابا سلام کردم. که اونم با تکون دادن سرش بسنده کرد، بدونه اینکه نیم نگاهی بهم بندازه ماشین رو روشن کرد و به سمت لیون روند
****************
خب بچه ها امیدوارم از پارت اول داستان خوشتون بیاد
فقط میشه اسمش رو توی صفحه بزارید❤💖⚘
بای👋