༆به نام خدا༆

قاتل☠︎︎

پارت:16

فصل:2

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

پنی؛

به پهلو روی تخت خوابیده بودم و به در بسته ی اتاقم خیره شدم بودم... پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و دست هام حصارش بود.... 

یک ساعتی از رفتن جنی میگذشت... و من هر لحظه بی حوصله تر میشدم.... صاف خوابیدم و به سقف خیره شدم... موهام رو از روی صورتم کنار زدم... برعکس جنی موهای من نبست به اون روشن تره.... و تقریبا میشه گفت رنگش مثل آبی نفتیه... از شونه هام کمی پایین تره... 

چشم هام رو بستم... 

*فلش بک*

پنی: جنی! مادر کجاست؟ 

صورتش رو سمتم چرخوند چشم هاش از بس که گریه کرده بود قرمز شده بود... با دستاش اشک هایی که روی گونه اش سر میخوردن رو پاک کرد... دستش رو گذاشت روی شونم... و بغلم کرد... آروم گفت: زود برمیگرده... پنی! 

*پایان فلش بک*

آهی کشیدم و چشم هام رو باز کردم... 

پنی: اه جنی! هنوزم منتظر مادرم.... ولی نیومده! 

دستام رو گذاشتم زیر سرم... پرده بین دست های باد خیلی آروم میرقصید... 

*فلش بک*

الکس: اجازه ی رقص میدید بانو؟! 

پنی: اوه! الکس اینجوری حرف نزن... معلومه که اجازه داری امروز جشن عروسیمونه... 

سرخوشانه خندیدیم! 

خدمتکار: خانوم! 

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم... 

خدمتکا: پدرتون...! 

پنی: چی؟! 

*پایان فلش بک*

دستام رو از زیر سرم برداشتم و گذاشتم روی چشم هام.... خیلی وقت بود گریه نکرده بودم... یا بهتره بگم... از وقتی که یه بچه ی 1 ساله بودم گریه نکردم تا الان که یه دختر25 ساله شدم... چشم هام میسوخت... ولی اجازه ی ریختن اشک هام رو صادر نکردم... 

دستام رو از روی صورتم برداشتم.... هیچوقت قیافه ی خدمتکار رو که بهم گفت پدرم حالش بده رو فراموش نکردم... 

موهای آبی نفتی براقی داشت... 

و چشم های آبی خیلی روشن... 

و قسمتی از موهاش رو چشم چپش ریخته شده بود... موهاش نقریبا تا روی شونه هاش میرسید... 

و رنگ پوست سفید درخشانی داشت... 

بعد از اون روز دیگه هیچوقت اون دختر رو ندیدم... 

یک دفعه از تخت بلند شدم... 

من دارم به چی فکر میکنم به گذشته ای که خودم باعث خرابیش شدم... سرم رو تکون دادم تا از فکر گذشته بیرون بیام... 

با دستم تونیک سفید رو مرتب کردم... جلوی آینه ایستادم... موهام رو پشت گوشم دادم... دستی روی صورتم کشیدم و از اتاق خارج شدم... بهتر بود با کار های قصر خودم رو مشغول میکردم.... 

آدرین؛ 

....: کمکم کن آدرین.... آدرین.... تو.... 

خیلی ناگهانی چشم هام رو باز کردم.... 

میتونستم صدای پچ پچی رو از اطرافم بشنوم مثل یه زمزمه که یه چیزی میگفت ولی من نمی فهمیدم... با باز شدن چشم هام زمزمه قطع شد... 

با خستگی تمام اطراف رو دید زدم.... تو اتاق خودم بودم.... 

دست راستم رو بلند کردم و گذاشتم روی پیشونیم و آروم ماساژ دادم... سرفه ای کردم.... 

دستم رو پایین آوردم... 

دستم رو روی زخمم کشیدم که درد بدی تو تمام بدنم پیچید... احساس خفگی میکردم... ماسک رو از روی صورتم برداشتم... اما بد تر شد به سرفه کردن افتادم.... نفسم رو توی سینم حبس کردم...

آروم پلگ رو صدا زدم... که سر کله اش پیدا شد... روی سینم نشست و در حالی که داشت کممبر گاز میزد بهم خیره شده بود.... 

خواستم دهنم رو باز کنم.... و هر چی تو دلم بود رو سر پلگ خالی کنم که سرفه ام گرفت... پلگ ازم فاصله گرفت گفت: پسر آروم تر گلوت پاره شد... 

آدرین: ممنونم که ابراز... نگرانی کردی!

پلگ: خواهش میکنم... 

و همزمان آخرین تکه کممبر رو توی اون معده ی کوچولوش جا داد... 

چشم هام رو ریز کردم و گفتم: میشه بگی پنی... 

حرفم نصفه موند و نتونستم ادامه بدم... سرفه هام شدید تر شد جوری که حس کردم هر لحظه ممکنه قفسه سینه ام از هم متلاشی شه... 

پلگ دستپاچه شد گفت: باشه باشه سریع برمیگردم.... 

سرم رو تو بالش فرو بردم... و سعی کردم تمرکز کنم و آروم باشم چشم هام رو روی هم فشردم.... 

احساس کردم چیزی دستم رو لمس کرد و آروم دم گوشم گفت: اون میتونه بهت آسیب بزنه؟! 

چشم هام رو سریع باز کردم ولی کسی اونجا نبود... 

پنی؛ 

روی صندلی نشستم... 

که یک دفعه صدای بلند پلگ به گوشم خورد.... که از پشت در داشت حنجره اش رو پاره میکرد... 

پلگ: پنییییی! 

بلند شدم و بی حوصله خواستم در رو باز کنم که از در رد شد جلو صورتم ایستاد.... با دست های کوچولوش گونه هام رو چسبید.... 

پنی: چیشده پل... 

پلگ: آدرینننن

پنی: چیی؟! 

پلگ از روی صورتم کنار زدم و سریع از اتاق خارج شدم... پله ها رو یکی دوتا رد کردم و جلوی اتاق آدرین ایستادم و بدون در زدن در رو باز کردم... 

سرش به سمت پنجره چرخیده بود و نمیتونستم صورتش رو ببینم... یه لحظه ترس برم داشت و سمتش رفتم و با صدا نسبتا بلندی گفتم: آدرین! 

یک دفعه سرش سمتم چرخید و بهم خیره شد! 

با دیدن چشم های بازش که برق میزد آروم شدم... 

دستم رو روی سینم گذاشتم و نفسم رو بیرون دادم... 

دستش رو گرفتم... 

پنی: خوبی؟! 

برای چند ثانیه بهم خیره شد گفت: اره! 

با حس کردن دست های سردش اخم هام در هم رفت و به مانیتور نگاه کردم... 

یه چیزی این وسط لنگ میزد... با دقت به مانیتور که روی پا تختی بود نگاه میکردم... 

یک دفعه آدرین با صدای بلندی گفت: من خوبم! 

سرم رو سمتش گرفتم و گیج بهش نگاه کردم با دیدن نگاه ی خیره من سرش رو به سمت پنجره چرخوند... 

جلوی پنجره ایستادم دستام روی کمرم گذاشتم... و با حالتی طلبکارانه بهش خیره شدم... 

پنی: چیشده آدرین.... چرا اینجوری میکنی! اونطور که پلگ اومد گفت آدریننن ترسیدم 

آدرین: من خوبم... یه ذره پلگ الکی.. شل.. 

حرفش رو خورد و ادامه نداد کنار تخت زانو زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم که بدنش رو سمت چپ متایل کرده بود... 

پنی: چیشد؟ 

جوابی نداد... و خودش رو بیشتر مچاله کرد... 

بلند شدم و به سمت میز رفتم... دارو رو برداشتم... به دارو خیره شدم... سمت آدرین رفتم... دستم رو گذاشتم زیر سرش و سعی کردم بهش بفهمونم که دهنش رو باز کنه... توی یک فرصت خوب دارور روی توی دهنش ریختم... و بهش خیره شدم چند قدم از تخت فاصله گرفتم... 

و به آدرین خیره شدم که همینطور تو همون حالت مونده بود! 

چند دقیقه گذشت و هیچ تغییری تو حالتش ایجاد نشد که بد تر هم شد... 

دارو رو روی زمین انداختم... 

پنی: لعنتیی! چرا کار نمیکنه... 

دستام رو کلافه لای موهام بردم و از جلو چشم هام کنار زدم... 

هی دور اتاق میچرخیدم... 

باید چیکار میکردم... 

چشم هام رو ریز کردم و به بیرون از قصر خیره شدم تنها کاری بود که میتونم انجام بدم... 

کنار آدرین ایستادم... دستش رو فشردم... اون یکی دستم رو روی پیشونیش گذاشتم... 

بی حال بهم خیره شده بود... و تک تک حرکاتم رو زیر نظر داشت.. دردش کمی آروم تر از چند دقیقه پیش شده بود ولی میدونستم این حالت زیاد دووم نمیاره... 

ازش فاصله گرفتم در اتاق رو باز کرد آروم گفتم: زود برمیگردم... 

و از اتاق خارج شدم معطل نکردم و از پله ها پایین رفتم... کاترینا جلوی در آشپزخونه ایستاده بود.. 

جلوش ایستادم و گفتم: برو اتاق آدرین... حواست بهش باشه... نزار از جاش تکون بخوره... فهمیدی!؟ 

با تعجب بهم خیره شده و من من کنان گفت: چ... چ... چشم خانم

سریع ازش فاصله گرفتم در قصر باز شد... بیرون رفتم هوا بارونی بود یا بهتره بگم طوفانی... 

کارترینا؛ 

با تعجب به در قصر که بسته شده بود خیره شدم... 

صدای بقیه ی خدمتکار هارو میتونستم از داخل آشپزخونه بشنوم که داشتن بحث میکردن... 

هانا: خوب شد خانم این کار رو به من نسپرد! 

جولی: چیه هانا میترسی بری اتاق اون انسان؟... اوه یادم نبود از انسان ها میترسی! 

هانا: من از انسان ها نمیترسم از اونا متنفرم... از شون خوشم نمیاد... خیلی ضعیفن... و در حالی که ضعیفن خودشون رو قوی میدونن! 

کیت: منم با هانا موافقم... 

دایانا:ولی من حس میکنم اون انسان زیاد هم بد نباشه!

کیت:تو همیشه احساساتی فکر میکنی دایانا!

دایانا:اینطور نیست!

کیت شونه ای بالا انداخت و شروع به شستن ظرف ها کرد...

فلورانس: ولی من از خانم شنیدم که میگفتن همه ی اینا نقشه بوده.... 

جولی: جدی؟ 

فلورانس: اهم! 

سینی رو توی دستام فشردم همش تقصیر منه... منم جزوی از نقشه بودم و گند زدم... اگه خیلی راحت اون شب از ادرین نمیگذشتم این اتفاق هیچوقت نمیفتاد... نا خود آگاه سینی از دستم افتاد... دستام رو روی گوشم گذاشتم اگه اینقدر احمق نبودم و الک رو بهتر میشناختم این اتفاق نمی افتاد... سریع به سمت پله ها رفتم... 

جولی: کارترینا چیشده؟!

جلوی اتاق ایستادم دستم رو روی سینم گذاشتم که با شتاب بالا و پایین میرفت... 

دستم رو جلو بردم که دستم به دستگیره سرد در خورد... دستم رو عقب بردم... لبم رو گزیدم... چشم هام رو بستم و دستگیره رو فشردم چشم هام رو باز کردم... 

استرس ولم نمیکرد... نمیتونستم عادی باشم چه حرکاتم چه حرف زدنم.... هیچ کدوم دست خودم نبودن... به اتاق خیره شدم... سرم رو پایین گرفتم و وارد اتاق شدم... در رو بستم و به در تکیه دادم دستام رو پشتم نگه داشتم.... سرش سمتم برگشت.... همون اعتماد به نفس کمی که داشتم هم نیست و نابود شد... نگاهم رو به زمین دوختم... حتی هنوز نگاه هاش هم مثل قبله و این من رو بیشتر بی تاب میکنه! 

از در فاصله گرفتم دستام رو توی هم قفل کردم... خواستم قدمی سمتش بردارم که صدای خش دارش به گوشم رسید که باعث شد سرم رو بالا بگیرم و نگاهم رو بهش متمرکز کنم.... 

آدرین: پنی... کجاس؟! 

برای چند ثانیه بهش خیره شدم... جوابش رو میدونستم گرچه پنی درباره ی اینکه کجا میخواد بره بهم نگفته بود.... نگاهم رو به میز دوختم و آروم گفتم: اون از قصر رفته و گفت که حواسم بهت... یعنی به شما باشه... 

فک کنم دستپاچگیم رو هم توی حرف زدنم فهمید! 

سنگینی نگاهش رو روم تشخیص میدادم... نگاهش رو از روی من برداشت و به پنجره دوخت.... 

جلو رفتم تا جایی که فقط تا تختش دو قدم وجود داشت... 

خواستم چیزی بگم ولی پشیمون شدم... رازی توی دلم سنگینی میکرد اما نمیتونستم بگم... نمیتونستم این راز رو فاش کنم... چون الان وقتش نبود... نمیدونم تا کی قراره وضع همینجوری بمونه... ولی سعی میکنم زمان مناسب رو تشخیص بدم و خودم رو از این مخمصه نجات بدم... 

کاترینا: من متاسفم... 

صورتش رو سمتم برگردوند... دیگه نمیخواستم نگاهم رو ازش بدزدم... با پروویی تمام تو چشم هاش زل زدم... 

آدرین: برای چی...؟ 

اوه گند زدم... چرا گفتم متاسفم... 

سرم رو چرخوندم... موهای بلوندم جلوی دیدم رو ازش گرفت و یکم ترس از اینکه به چشم هاش خیره شم و دروغ بگم رو ازم گرفت... 

کاترینا: به خاطر اینکه... اینکه... 

آدرین: خودت رو مقصر قضیع میدونی؟ 

کاترینا: اره... یعنی نههه... خب میدونی اره! 

لبخند کمرنگی زد که بعد از چند ثانیه هیچ لبخندی روی لبش وجود نداشت... 

آدرین: ولی من تورو مقصر نمیدونم... 

شاید حرفاش برام آرامشبخش بود ولی من که میدونستم چه گندی زدم... 

سرفه ای کرد.... نگاه پر از وحشتم رو بهش دوختم... 

کاترینا: خوبی؟!... یعنی حالتون خوبه!... 

ماسک رو از روی صورتش کشید کنار... و سعی کردن نفس عمیق بکشه... 

آدرین: اره... اره خوبم... 

ولی من اینطور فکر نمیکردم...! 

پنی؛ 

.