تک پارت ترسناک میراکلسی
در حالی که آدامس بادکنکیم رو تو دهنم تکون تکون میدادم و مداد به دست به تخته سفید کلاس زل زده بودم،قاچاقی دستمو و تو کیفم بردم و دفتر نقاشیمو در آوردم.بهش نیم نگاهی انداختم و مثل سارقای فراری گذاشتمش تو قسمت پاینی نیمکت که پر ابمیوه و خرت و پرتای بچه های سال قبل بود.در حالی که مندلیف واس خودش حرف میزد طبق عادت همیشگی دفترو باز کردم و به ورق هاش نگاه کردم،پر هیولاهای عجق وجق.لابد میگید دیوونگیه،نه بابا من یه دختر نورمال نورمالم،من از وقتی یادم میاد کابوسای خیلی ترسناکی میدیدم،از اژدهای سه سر تا دیو سبز بد قواره،هرچی سنم بالاتر میرفت هیولا ها خوفناک تر میشدن و قلبمو به اندازه سرعت نور تند به تپش در میاوردن.رفته رفته شورش در اومد.مدام پسریو تو خوابم میدیدم که یه ادم خوشتیپ و خفن بود،ولی وقتی میومد سمتم قیافش شکل گربه میشد،اما نه یه گربه عادی،یه مرد با قواره ادمیزاد،گوشای گربه و قیافه زشت و بیریخت.ازم کمک میخواست و داد میزد هلپ مییی هلپپپپ مبیی و من بی اراده جیغ میزدم و میگفتم نههه.اون وحشی میشد،چشمای سبزش مشکی میشدن و ازشون خون میریخت.پوست سیاهش سبز میشد و عضلات گنده ای در میاورد و به یمتم یورش میبرد و با فرو گردن خنجر تو دستش به قلبم،از خواب میپریدم.انقدر غرق افکار خوفناکم بودم که عربده های مندلیف رو نفهمیدم که میگفت:«دوپین چنگ!دانش آموزای معمولی ساعت تواب دارن و تو ساعت نقاشی،اونم وسط کلاس ریــــــــاضی!گمسو دفترت رو بده بمن»رنگم پرید،عرق سردی رو پیشونیم نشست،اون دفتر محل زندگی هیولاهای خواب منه،خدای من،دفتر رو از دستم گرفت و به تقلا های من که سعی در پس گرفتن دفترم داشتم هیچچچ توجهی نکرد و دفتر رو گذاشت رو میزش،حاضرم قسم بخورم دستای پشمالویی بطری آبی رو ریخت رو دفتر،نه...شاید اب نبود،شراب،الکل یا همچنین چیزی.سر کلاس اینقدر حواسم پیش گنج وحشتانکم بود که به تحقیرای مضحک اکیپ قلدرای کلاس کوچکترین توجههی نکردم.وقتی زنگ تفریح خورد،زانو زدم شروع کردم به التماس به مندلیف،بالاخره دلش رحم اومد و با پوزخندی از سر تحقیر من از کلاس رفت بیرون.اون یه دیوونه به تمام معناست!با نفرت به مسیر رفتنش زل زدم.دستامو و مشت کردم.دیگه تعلل رو جایز ندونستم و به سمت میز برگشتم، اما در کمال تعجب، جای دفتر جز یه نامه هیچی نبود. اب دهنم رو محکم قورت دادم و با دستای لرزون و سردم نامه رو برداشتم، توش نوشته بود:
تقاص کمک نکردن به من رو پس میدی، منتظر انتقامم باش. راستی، ممنونم که از دنیای ارواح نجاتم دادی، روح قربانی من!
رنگم سیاه شده بود، احساس میکردم بدنم شل شل شده و اختیارم دست خودم نیست. تنم میلرزید. چشمام بسته بودن ولی من میتونستم ببینم که مامان و بابا که اومدن سراغم، بدنم رو تکون تکون میدن! من خیلی ترسیده بودم، کم کم حس کردم سبکم، جسم ندارم! به خودم نگاه کردن، جسمی که روی زمین بود و روح من بیرون، جسمم چشم باز کرد. کلمه ها تو ذهنم اکو میشدن، من یه روح قربانی شده بودم،تازه تونستم اطرافمو انالیز کنم،کلاس خودمون بود ولی ارواحی مثل خودم اونجا گشت و پشت میزدن...
با نفرت به جسمم زل زده بودم که جای من روح دیگه ای توش بود،گونه بابا و مامانمو بوسید و خودشو پرت کرد رو تختم.دستامو مشت کردم ولی از بدنم زدن بیرون.اهه!انگار قادر به تسلط حس لامسم نیستم،هرچی نباشه روحی بیش نیستم.تو تختم قلت میزد و لبخند کثیفی رو لبش بود.نگاش به پنجره افتاد و پوزخندی زد و با دستاش اشاره کرد بیا تو،چشمام عین چی گرد شدن.رفتم تو.با قهقه ای گفت:«سلام صاحب جسم؟»با لحنی که از صد تا فحش بد تر بود گفتم:«بیا بیرون بدن دزد!»خندش با شدت تر شد و گفت:«من اسم دارم بی بدن!من کت نوارم!»
حال ندارم بقیش واسه فردا😑💔شب خوش