کنارت می مونم {part 8}
چشمم به اکوما افتاد
+مرینت ارامش خودتو حفظ کن اروم باش نفس عمیق بکش
انقد هول شده بودم که اکوما می تونست از ترسم استفاده کنه
+اروم باش مرینت اروم باش
عقب عقب میرفتم
*نمی تونم نمی تونم
اکوما هر لحظه نزدیک تر میشد
+سعی کن اروم باشی مرینت... به چیزایی که دوست داری فک کن به کسی که عاشقشی فک کن
این حرف ادرین یک زلزله تو قلبم ايجاد کرد
یه دگرگونی
من کیو دوست داشتم ؟
ادرین یا کت نوار
به قیافه ی نگران ادرین زل زدم
این موضوع باعث شد اروم بشم و اکوما ازم فاصله بگیره
احساس کردم بدنم داغ شده
حس عجیبی داشتم
طوری کع به کل اکوما رو فراموش کردم
+تو موفق شدی مرینت!!!!
همه ی بچه ها از کلاس بیرون اومدن
-چی شده؟
-چه خبره ؟
#مرینت چه اتفاقی افتاد ؟
تار میدیدم
صدای بقیه تو گوشم میپیچید
دوباره به ادرین نگاه کردم
دیدم واضح شد اما صدا ها هنوز مبهم بود
من نمی دونستم چیکار کنم
حالم اصن خوب نبود
چرا من اینجوری شدم
این احساسات چه معنی میده
این بغض ته گلوم
این ترسی که وجودمو گرفته
این احساس دلتنگی
ذوقی که از اعماق وجودم حسش میکنم
چراااااااچرااااا چراااااا
این چه معنیو میده
نفس نفس میزدم
چیزی که بیشتر اذیتم میکرد طعنه کنایه های بچه ها بود
-سزای ادمای دروغگو همینه
-ادمای دورو بایدم از کینه ی زیادشون اکوماتایز بشن
- چطور از دست اکوما فرار کردی تو که از همه کینه داشتی
الیا دستشو رو شونم گذاشت
#تو خوبی مرینت؟
دستشو به گونم کشید
#چرا انقد داغی ... مرینت ...تو خوبی؟
نفس داغی بیرون دادم
*اره من خوبم ...ببخشید
از بین جمعیت بیرون رفتم
و وارد دستشویی شدم
روی صورتم اب پاچیدم
از دستشویی بیرون اومدم
الیا جلو در دستشویی منتظرم واستاده بود و بقیه هم برگشته بودن تو کلاس بجز ادرین
اون یکم دور تر ایستاده بودو با نگرانی بهم نگاه میکرد
الیا جلو اومدو دستاشو رو شونم گذاشت
#موضوع مربوط به ادرینه ؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
منو تو بغلش کشید
#می خوای فراموشش کنی ؟
با بغض گفتم : می خوام اما نمیشه
#اروم باش دختر قلب تو نیاز به زمان داره
این جمله ای بود که تو این چند روز بارها شنیده بودم
اما برام بی معنی بود
بی تاب تر از اون بودم که بخوام صبر کنم و به قلبم فرصت بدم
برگشتیم سر کلاس
.
.
.
.
ادرین : امتحان تموم شد
خیلی سخت بود
با نینو از کلاس بیرون رفتیم
چشمم به مرینت و الیا افتاد
الیا پکر و مرینت خوشحال بود
رفتم سمتشون
+امتحان چطور بود ؟
*عالیییی خیلی اسون بود فک کنم A+ شدم
#ولی من فک کنم F شدم
+منم گند زدم ... خوشبحالت مرینت
#پدرتو چیکار میکنی
+فعلا بهش نمیگم
#خب
+من دیگه میرم فعلا
*بای
#فعلا
به خونه برگشتم و به اتاقم رفتم
فکر و ذکرم لیدی باگ بود
.
.
.
گابریل : ناتالی در زد و وارد شد{گابریل =• ناتالی =&}
&چطور پیش رفت ؟
•مرینت دختر قوییه ...ایندفعه هم قصر در رف اما دفعه بعد میگیرمش
&نقشتون رو تا کجا پیش بردین رفت ؟
•طول میکشه تا کامل بشه اما نقشه ی بی عیبیه
&نمی خواین با لایلا درمیون بزارین
• به وقتش ...نقشه ها و اهداف زیادی دارم دیر نیست که به همشون میرسم... حالا که تبلت گاردین رو داریم راحت میتونیم به نقشه هامون بپردازیم و دیگه اون معجزه گر به طاووس ماده ی من اسیب نمی زنه
&بهتر نیست انقد به خودتون فشار نیارین؟
•من خیلی به هدفه نزدیک شدم دیگ نمی تونم صبر کنم
ناتالی با این جمله ناراحت شد و بیرون رف
.
.
مرینت : برگشتم خونه
دلم می خواست گریه کنم اما نمی دونستم چرا
دلم یه اغوش می خواست که توش اروم بگیرم
اما این وقت روز... نمیشد
روی تختم دراز کشیدم
اشکام روی بالشم ریختن و خیسش کردن
نفهمیدم چیشد که خوابم برد
چشمامو که باز کردم فقط سیاهی میدیدم بعد از چند لحظه چند شمع روشن شد
تو ی اتاق بودم
جایی شبیه یه... معبد
اما تاریکی اجازه نمی داد درست بفهمم اون معبد چه شکلیه
دور تا دورمو نگاه کردم و بعد به رو به روم نگاه کردم
یه پیر مرد به پشت نشسته بود
- از چی نگرانی ؟
*م... من ؟
-بغیر از تو کی تو این اتاقه
*می ترسم
-از چی ؟ تو ابر قهرمانی باید شجاع باشی
*ت... تو از کجا می دونی
- از اینده می ترسی
* اره...
-اینده ی تو با تمام افرادی که فکرشو میکنی متفاوته ... زندگی تو پر از چالشه اما تو از پسشون بر میای به شرط اینکه یاد بگیری صبر کنی ... کاری که تو این سه سال کردی ... تو فکر میکنی دیگه خوشبخت نیستی ولی خوشبختی هنوز تو زندگیت رنگ داره اما بالاخره یه روز زندگیت کاملا رنگ خوشبختی میگیره... سعی کن ازش لذت ببری اما بهش عادت نکن ...چون همیشه اتفاقات ناگواری در کمین توئه... تو از پسش بر میای
*اما... اما... من کاملا تنهام
-اون گربه ... مگه باعث ارامشت نمیشد؟ ... بهش اعتماد کن و به اون تکیه کن اما بیش از حد بهش وابسته نشو چون اگه یه روز تلاتم زندگی اونو ازت بگیره نمی تونی فراموشش کنی
* اونو... ازم... بگیره ؟
- اتفاقات سختی در پیش داری لیدی باگ نگرانیت بی مورد نیست اما من یقین دارم تو پیروز میدانی... شما پیروز میشید
*ما؟ ...
-بزار یه توصیه بهت بکنم... هیچوقت از جدایی نترس... چون اخرش به وصال ختم میشه
*جدایی؟... وصال؟ ... از کی؟...
-از کسی که عاشقشی
شمع ها یکی یکی خاموش شدن
* صبر کنید... شما کی هستید... هویتمو از کجا می دونید... اینایی که گفتیدو چطور باور کنم
تنها جواب سوال اخرمو داد
- من هویتت رو می دونستم پس می تونی بهم اعتماد کنی!
*چی ؟
اخرین شمع هم خاموش شد
از خواب پریدم {این تیکش خیلی تخیلی بود.}(نخود : نه اینکه گفتن یه جمله و تبديل به قهرمان شدن تخیلی نیس).{حق با توئه انا این یه جوری بود... البت بعدا دلیلشو می فهمید و می فهمید چیز کاملا منطقیه... ارتباط ذهنی... <یاد اواتار افتادم> ازونجایی که مرینت یه نصلش چینیه و میراکلس ها هم مربوط به چین میشن ...}
عرق میریختم
@تو خوبی مرینت
*فک کنم ... ساعت چنده ؟
@اممم... 8
* من باید کتو ببینم
تبدیل شدم و بیرون رفتم
رفتم بالای برج ایفل
کت اونجا بود
*چه خوب که زود تر اومدی باید باهات حرف بزنم
+بانوی من ! چی شده؟
خواستم خوابمو تعریف کنم که احساس کردم زبونم بند اومده
+بگو دیگ
*من... امممممم... خب... چیزه
یه حسی بهم میگفت که نباید بهش بگم
تصمیم گرفتم خوابم رو بهش نگم اما نگرانی و احساس درونیمو باید میگفتم
*من خیلی نگرانم
+از چی ؟
*احساس میکنم قراره یه اتفاق بزرگ بیافته خیل می ترسم تنهام نزار کت
کت نوار : منظورشو دقیق متوجه نمیشدم با این حال گفتم : معلومه که نمی زارم
بعد دستشو گرفتم
انگشتامو تو انگاشتاش حلقه کردم و گفتم : می تونی بهم تکیه کنی
*قول بده تنهام نزاری
+قول میدم... پس... انتخابتو کردی...
*فک کنم
+احساس میکنم اروم نیستی این بیتابیت برا چیه ؟
*نمی دونم بهتره بریم
+معجزه گر اسبو اوردی ؟
*اره
+بده من ازش استفاده کنم
*چرا ؟
+استفاده ی همزمان از دو معجزه گر ممکنه بهت اسیب برسونه
*به توهم ممکنه اسیب برسه من بار ها اینکارو کردم
+ اینبار من نمیزارم منم تاحالا این کارو کردم
*خیله خب بیا بگیرش
.
.
+تلپورت
وارد دریچه شدیم
اونطرف دریچه معبد نگهبانان بود
وارد معبد شدیم
با حیرت به دور و برم خیره شدم
ما توی یکی از اتاق های معبد بودیم
دیوار های قرمز رنگ معبد با نماد طلایی رنگ میراکلس ها جلا اومده بود
نور اتاق رو شمع هایی که دور تا دور اتاق و البته طاق ها فراگرفته بودن تامین میکرد
اتاق با نماد های چینی قدیمی و البته تابلو های خاک گرفته ای که معلوم بود مربوط به قهرمانان گذشتس تزئین شده بود {نگین یه دفعه خیلی رفتی تو فاز قدیمی که باور نمیکنم تو فصل سه هم همون قسمت هیولای اموکی استاد فو تابلو هاس قدیمی موزه ی لوور قهرمانای گذشته بودن که قیافشون خیلی خنده دار بود و اصن به لیدی باگ و کت نوار نمی خورد }
پیرمردی که به نظر خادم معبد بود
پشت به ما نشسته بود
-دیر کردید قهرمانان جوان
*از کجا می دونستید ما میایم
-اوضاع بهرانی !... شما هنوز خیلی اموزش ها رو ندید و هنوز از خیلی راز ها خبر ندارید ... افرین لیدی باگ تو معمای اولو حل کردی اما چالش های زیادی در پیش دارید
+شما کی هستید
- من استاد" یانگ هو چی" کاهن اعظم و نگهبان اصلی میراکس ها هستم می تونید استاد یانگ هو صدام کنید
بعد از جا بلند شد و به سمت ما اومد
*کاهن اعظم؟
-فو بهت گفته بود درسته؟
*اره ...اما اون توضیحات کافی نبودن استاد فو فقط به من یه توضيح کوچیک از اشتباهی که کردن و اینکه شما اخرین میراکل باکس و کتاب راهنمای معجزه اسا هارو بهش دادین تا فرار کنه {اگ بادتون باشه استاد فو دقیقا همینو گفت و این یعنی میراکل باکس های دیگه ای هم وجود دارم خودم براش یه تووری ساختم بعدا میزارم}
-فعلا دونستن همینا کفایت میکنه اگ لازم بود همه چیو براتون میگم
+میشه یکی برا منم توضیح بده کدوم اشتباه ؟استاد فو چیکار کرده ؟
*ماجراش طولانیه بعدا برات میگم ...بقیه نگهبانان کجان ؟
-ما دیگ به اونا نیازی نداریم ...فو با بخشیدن این دو معجزه گر به شما دوتا اشتباهش رو جبران کرد لیدی باگ تو مسیر ابر قهرمانان رو تغییر دادی ... تو به ما دید دیگه ای رو از زندگی نشون دادی با وجود تو ما نیازی به پروراندن نگهبان نداریم تو سبک دیگه ای زندگی کردی و سعی کن این سبک رو به نسل های بعد و نگهبانان بعد اموزش بدی
*چیز هایی که باید یاد بگیریم چه چیزایی ان
+اخ جون یعنی قدرتای جدید داریم
- اشتباه نکنید... شما باید چیز های جدیدی یاد بگیرید اما قدرت همیشه زور بازو نیست قدرت اتحاد و همکاریه ... قدرت اعتماد و از خود گذشتگیه ... چیز هایی که باید بدونیددمربوط به رفتار و اخلاقیات شماس ... قدرت های فیزیکی رو که باید بدونید همه در کتاب معجزه اسا ها نوشته شده اما شما بر همه ی اونا تسلط دارید یا شایدم بیشترشون {منظورش اینه که اگ چیزی یو نمی دونید یه نکته ی ریزه}
*اما استاد فو اون کتابو گم کرد
استاد یانگ هو درحالی که به سمت یکی از قفسه ها میرفت گفت : برای همینه که می خوام اصلی ترین کتاب میراکلس هارو به شما قرض بدم
کتاب رو برداشت و به سمتمون اومد
-این کتاب می تونه دست تو باشه ولی باید سالم بهم برش گردونی
*حتما
+اُ... استاد
-بله
+حالا که لیدی باگ نگهبان شده می تونه هویت منو بدونه
-سوال خوبی پرسیدی...
انصافا خیلی طولانی بود
بچه ها براش ایده خیلی دارم ولی انقد سرم شلوغه یادم میرع یعضیاشو روش پياده کنم
من یبار اینو تو دفترم تا وسطای فصل 2 نوشتم
اما بعد که می خواستم بزارم تصمیم گرفتم یه تغییراتی توش ایجاد کنم
چون از نظر خودم یه سری ایراد داشت
اما این تغیرات به جایی کشید که الان فقط موضوغ کلی داستان با اون قبلیه یکیه
الان دارم ذهنی می نویسم
البت اون قبلیه رو یادمه اما نه خیلی واضح
شاید خندتون بگیره اما انقد سرم شلوغه برا اینکه یادم نره
تو دفترچم ایده هامو یاد داشت کردم
یه بخش ایده هایی که به ذهنم رسیدس
یه بخش مموضوعاتی که باید براشون ایده پیدا کنم
بچه ها انصافا که کار سختیه
مخصوصا داستان من
که ادامه ی داستان اصلیه فیلمه و درواقع الان معجزه گر مایورا درست شده
من باید :
هم یکسری قدرت های جدید برا لیدی باگ و کت نوار خلق کنم
هم یه نقشه ی بی عیب برا هاک ماث که با نقشه هاش تو سه فصل قبلی فرق داشته باشه و مایورا توش نقش پر رنگ تری باشه
در عین حال باید مربع عشقی کت و لیدی و ادری و مری رو هم جذاب پیش ببرم
از طرفی لایلا هم هس.
من باید حواسم به همه ی اینا باشه تا خوب پیش بره
تازه باید یع معجزه گر جدیدم برا فصل دو داستان اختراع کنم {هیی لو دادم}(نخود: من دیگ سخنی ندارم )
و تازه باید در عین حال که فصل 1 داستانو پیش میبرم رو ایده هام برا ادامه ی فصل دوهم کار کنم
تازه شما که نمی دونید قراره چه اتفاقیی بیوفته
تازه باید برا کشف هوینشون هم ایده بدم
یه ایده ی خاص و متفاوت و غیر منتظره {الب ایدش به ذهنم رسیده}
منم الان نمی تونم یگم چون لو میره
اما پیش بردنش انصافا کار سختیه
تازه منم با این اوضاع تیزهوشان
خودتونو بزارید جان من
اصن اوضاع احوالمم ول کنید
ببینید کار سختی نیس ایده برا داستانی که قراره هر لحظش پر از اتفاق باشه
بخدا بعضی اوقات یادم میره یه سری چیزا رو تو داستان اضافه کنم
شما که نمی دونید فصل دو قراره چی بشه و چقد پیچیدس
لطفا با کامنت هاتون بهم انگیزه بدید
تازه تیزهوشانم هم هست
مامانمم دست تنهاس {بخاطر بیماری بابام و خواهرم}
اینا همون حرفایی بود که اون اول می خواستم بزنم
ته گلوم گیر کرده بود
البت اینجور ک شلوغش کردم هم نیست حالا
یکم زمان می خواد ولی زود ایدش میاد
فقط مشکل اینه وقت ئی این ایده هه اومده وقت رو کاغذ پیاده کردنشو ندارم
برا همه ی مواردی که نام بردم {همون چیزایی که باید دربارس فک کنم}بغیر از یکی دوتاشون برا بقیه یسری چیزا به ذهنم رسیده
اما با تست هوش تیزهوشان قاطی میشه
پیدا مردن ایدش اونطور که گفتم هم سخت نیس اما نوشتنش یا مطابقت دادن داستان با ایدم و اینجور چیز میزا یکم زمانبره
خب با این حال همتونو دوست دارم {همه ی دخترا رو}
پسرا هم اگ داستانمو می خونید... خب بخونید😒
راستی شکلات تخته ای جان کم پیدایی
نگرانت شدم
اگ حالت خوبه یه اوکی بده
بابت غلط املایی ها هم بیخشید
شما که منو. میشناسید
متن مص ادم نم تونم بنویسم
فیلا دارم بی هوش میشم از خواب
تازه صب باید 8 و نیم پاشم درس یخونم