لحظه ی عاشقی{پارت 3}
آدرین پیش از ورود گفت-اممم...مرینت!توی کیفت وسیله ی باارزشی داری؟
مرینت شتاب زده پرسید-چرا میپرسی؟
آدرین به چهره ی متحیر او نگاه کرد و با تردید گفت-آخه خیلی محکم گرفتیش...اگه نگران چیزی هستی میتونم به ناتالی بگم یه جای مناسب بذارتش!
مرینت دستانش را به نشانه ی نفی در هوا تکان داد و به سرعت گفت-نه!ممنونم آدرین اما نه!هیچ چیز باارزشی هم توی کیفم ندارما!هه هه...فقط عادت دارم خیلی مراقب کیفم باشم!
صدای دندان قروچه ی بلوط و لحن متاسف نرگس را شنید-خب این جوری که بیشتر شک کرد!
آدرین لبخند متعجبی زد و گفت-باشه...هر طور راحتی!
آدرین با لبخند همیشگی اش و به دنبالش مرینت با صورتی سرخ شده وارد شدند و در را پشت سرشان بستند!آثاری از بیماری و کسالت به جز رنگ پریدگی در چهره ی گابریل نبود. هر چند از آن مرد پر اقتدار انتظار دیگری هم نمی رفت!مرینت با دیدن او که تکیه زده بر تاج تختش با چهره ای خشک نگاهش می کرد، آب دهانش را قورت داد و با دلهره گفت-س...سلام آقای دوپن چنگ!
نعره ی بلوط شنیده شد-هیچ معلوم هست تو چتهههههه؟
مرینت به سرعت گفت-اوه نه!منظورم آگراست بود...سلام آقای آگراست!حالتون چطوره؟
گابریل تک سرفه ای کرد و گفت-ممنونم از عیادتت خانم جوان.خیال می کردم هیچ یک از دوستان آدرین به ملاقاتم نیان و البته توقع و انتظاری هم نداشتم اما تو اومدی!حالم خوبه.
مرینت لبخندی تصنعی زد و گفت-این وظیفه ی منه که به پدر دوستم سر بزنم!
آدرین برای نشستن به مرینت تعارف زد و او نیز با همان صورت سرخش بر روی کاناپه ای جا خوش کرد.سکوتی مطلق در اتاق حکمفرما بود و سر مرینت کاملا رو به پایین بود.آدرین صدایش را صاف کرد و با خنده ای دستپاچه گفت-اوه، خب...پدر، شما می دونستید مرینت طرح یه کفش مردونه ی عالی و واقعا زیبا رو کشیده؟
گابریل-نه!
-البته هنوز ندوختتش اما برای نمایشگاه جدید شما خیلی مناسبه.
-متاسفانه نمایشگاه به علت کسالتم کمی عقب میفته...اما خوشحال میشم کار خانم دوپن چنگ رو ببینم و اگر قابل قبول بود ازش توی نمایشگاه استفاده کنم!
-این عالیه!مرینت، طرحت همراهته؟
مرینت که تمام این مدت با دستپاچگی نیشخند میزد، از این که آدرین او را مخاطب قرار داد زبانش بند آمد و کمی نگاهش کرد و گفت-چ...چی؟
آدرین حرفش را تکرار کرد و مرینت گفت-اوه، متاسفانه نه!فردا توی مدرسه بهت میدم که آقای آگراست ببینن!
-باشه، مشکلی نیست.
دوباره آن سکوت سنگین به وجود آمد و اما مغز مرینت توسط صدای بلوط، ساکت نماند-عجب آدم نچسبیه این بابای آدرین!می میره دو کلمه حرف بزنه؟
نرگس تایید کرد-واقعا موافقم!
مرینت که از گفت و گوی آن دو نفر در مغزش خسته شده بود، از جای خود برخاست و با لبخندی شرمگین و دندان نما گفت-خوب، آقای آگراست!عذر میخوام اگه اذیت شدین...امیدوارم حالتون بهتر بشه.خداحافظ!
آدرین نیز بلند شد و گابریل سرفه ای کوتاه سر داد و با جدیت گفت-ممنونم. خداحافظ خانم دوپن چنگ!
مرینت همراه با آدرین از اتاق خارج شد و دوشادوش یکدیگر از پله ها پایین رفتند.مرینت چترش را برداشت و با لبخند گفت-خداحافظ آدرین!مراقب خودت باش!
آدرین نیز لبخند زد و ناگهان و در عین ناباوری دست مرینت را گرفت و گفت-ممنونم مرینت که به ملاقات پدرم اومدی!تو واقعا یه دوست خیلی خوبی!
مرینت به حدی از این حرکت آدرین غرق در شوق شده بود که فریاد معترض و گلایه آمیز بلوط و نرگس و البته جمله ی دردناک و پر از زجر همیشگی آدرین را نادیده گرفت و با گونه های سرخ و گل افتاده، ابتدا با چشمانی درشت شده از حیرت او را نگاه کرد و سپس با لبخندی کمرنگ نگاهش را گرفت، سرش را پایین انداخت، آهسته دستش را از دست او بیرون کشید و گفت-خواهش میکنم!تو هم دوست خیلی خوبی هستی آدرین...من میرم!خداحافظ.
آدرین با لبخندش پاسخ خداحافظی او را داد و مرینت از خانه و سپس حیاط بزرگ عمارت خارج شد و نالید-ای بابا شما دو تا نمیتونید اول صداتون توی مغزمو خاموش کنید و بعد حرف بزنید؟نه اصلا حرف بزنید فقط جیغ نزنین!
بلوط غرید-من از خنگ بازیای تو و آدرین حرصم میگیره مرینت!چرا از کاگامی حرف میزنی؟اون همه نصیحتت کردم، یه کلمه روت تأثیر داشت؟
نرگس آهی کشید و گفت-مرینت!ما میخوایم تو خوشحال باشی!
مرینت قدم زنان گفت-بچه ها!اگه شما همه چیز رو راجع به من و زندگی دور و برم میدونید، این رو هم میدونید که استاد فو کیه و چی گفته!
نرگس-استاد فو خیلی چیزا گفته!کدومو میگی؟
مرینت آه پر از افسوسی کشید و با غصه گفت-گاهی زندگی چیزی رو که میخوای بهت هدیه نمیده!اما باید اینو به یاد داشته باشی که بهترین هدیه، خود زندگیه!
نرگس-بله میدونیم!
مرینت-خب پس بهش توجه کنید!
بلوط با غیظ گفت-اما مرینت، تو نمیدونی من سر این جمله و وقتی که آدرین و تو از هم جدا شدید و دورترین نقطه از هم نشستید، چقدر اشک ریختم!
نرگس-دیگه در این حد هم اغراق نکن!
بلوط طلبکارانه گفت-اغراق چیه؟اون قدر غصه خوردم که اصلا نمیتونستم لبخند بزنم!
مرینت برای غصه خوردن بلوط به خاطر خود او لبخندی زد و با محبت گفت-ممنونم ازتون بچه ها...اما...کاگامی چی؟من واقعا نمیدونم چی کار کنم!
نرگس آه کشید و بلوط گفت-هیچ وقت یادم نمیره که چطور با بی رحمی گفت «تنها کسی که نمیخوام ناراحتش کنم مرینته اما نمیتونم از آدرین دست بکشم!ما برای هم ساخته شدیم!»...یعنی دلم میخواست چشمای زشت بادومیشو از حدقه در بیارم و زبونش رو ببرم و باهاش کله پاچه درست کنم(
)!آخه به چی خودش اینقدر مینازه؟پررو!
نرگس نیز دهان کاگامی را کج کرد-ما واسه هم ساخته شدیم!عجب خود شیفته ی چندشیه!اون مشخص میکنه آدرین واسه کی ساخته شده؟
بلوط-دلم میخواست جیغ بزنم تو خر کی باشی که واسه آدرین ساخته شده باشی؟اون و مرینت باید با هم باشن!مرینت این همه برای عشقش زحمت کشید.
نرگس با غم تایید کرد-آره واقعا!
بلوط با لحنی تهدید کننده گفت-حالا بذار دامنه ی تله پاتیمون رو گسترش بدیم و تقویتش کنیم!میدونم چه درسی بهش بدم!شروع میکنم توی مغزش جیغ زدن و فحش دادن و غر زدن و صداهای ترسناک در آوردن، تا حدی که دیوونه بشه!تهدیدش میکنم که یا از آدرین جدا شو یا میکشمت!
مرینت گمان میکرد که آن دو واقعا حضورش را فراموش کرده اند!سکوت کرد و چترش را بست.باران قطع شده بود. بحث و گفت و گوی نرگس و بلوط نیز اندک اندک آرام گرفت و اجازه دادند که مغز مرینت کمی بی صدا بماند!
******
زنگ تفریح که به صدا در آمد، مرینت سرش را بر روی میز نهاد و چشمانش را بست.آلیا دستش را بر شانه ی او گذاشت و پرسید-چرا مرینت ما چند وقته اینقدر توی خودشه؟
مرینت بی آنکه سرش را از روی میز بردارد گفت-من فقط خسته ام، آلیا!
آلیا دیگر چیزی نپرسید و با غصه ای که از غمگین بودن مرینت سرچشمه میگرفت به سراغ نینو رفت...حال مرینت خیلی بد بود و خدا را شاکر بود که هاکماث اکنون بیمار است و قدرت پیدا کردن احساسات منفی را ندارد وگرنه او اولین کسی بود که طعمه می شد!دلیل دیگرش نیز برای شکرگزاری این بود که بلوط و نرگس در سکوت به سر میبردند...بلوط تلاشی برای پاک کردن اشک هایش نکرد و بی آنکه با تله پاتی اش مزاحم مرینت شود و افکارش را به هم بریزد، با چشمان اشک آلودش زیر لب ترانه ای را در وصف حال مرینت زمزمه کرد-یکی بود یکی نبود!زیر گنبد کبود، اون که عاشقش بودم اما عاشقم نبود!
حتی نرگس که هیچ گاه علاقه ای به نشان دادن احساساتش نداشت و روحیات بلوط را برخی اوقات به تمسخر می گرفت نیز از غم و اندوه مرینت در سکوت به سر میبرد و چشمانش را با غصه بر هم می فشرد...تا پایان مدرسه، مرینت حتی کلمه ای بر زبان نیاورد پس از نواختن زنگ آخر، بی حرف و خداحافظی از کسی راه خانه را در پیش گرفت.صدای با محبتی را شنید-مرینت!
آهسته چرخید و قامت لوکا را دید که دست به جیب به سمتش قدم برمیداشت. بلوط اخم کرد و نرگس سریع با با لحنی تهدید آمیز خطاب به بلوط گفت-بدعنق بازی در نیاریا!
مرینت لبخند کم جانی زد و گفت-سلام لوکا!
لوکا در یک قدمی اش ایستاد و پرسید-خوبی؟
مرینت با تکان دادن سرش پاسخ مثبت داد. هر چند خودش و بلوط و نرگس میدانستند که دارد دروغ میگوید!
لوکا لبخند با محبتش را به روی صورت او پاشید و گفت-میخواستم بهت بگم که اگه عصر وقتت آزاده، من میام جلوی خونه تون تا با هم قدم بزنیم ودرباره ی آهنگ جدیدم بهت بگم. سعی کردم با قبلی خیلی فرق داشته باشه و تقریبا موفق شدم!
مرینت با نگاه درخشانش گفت-وای، خیلی خوبه!
بلوط طاقت نیاورد و چنان دادی زد که مغز مرینت بیچاره لرزید-خواهش میکنم درخواستش رو قبول نکن. مرینت، لطفا!حداقل تا دفعه ی بعد که به لیدی باگ تبدیل میشی و کت نوار رو می بینی، فکر کن!
مرینت درنگی طولانی کرد و سپس سرش را پایین انداخت و آهسته گفت-لوکا!نمیخوام ناراحتت کنم اما من فردا امتحان شیمی دارم و راستش...خیلی امتحان مهمیه و باید درس بخونم.متاسفم!میتونیم هفته ی دیگه همین موقع همدیگه رو ببینیم؟
بلوط که از دروغ مرینت ذوق کرده بود، جمله ی آخرش را که شنید جیغ زد-واقعا که!از کجا معلوم توی این یه هفته فرصتی پیدا شه که به لیدی باگ تبدیل شی و بتونی کت نوار رو بببینی؟
نرگس دستش را جلوی دهان بلوط گذاشت تا اینقدر حرف نزند و مرینت توجهی نکرد و لوکا با آن که کمی حالش گرفته شده بود، اما در ظاهرش تغییری ایجاد نکرد و با تمدید لبخندش گفت-حتما!عالیه.میبینمت!
با یکدیگر خداحافظی کردند و هر کدام به مسیر خودشان ادامه دادند.مرینت زیر لب غر زد-بلوط!به خاطر تو مجبور شدم دروغ بگم!
بلوط دست نرگس را محکم پس زد و طلبکارانه گفت-مرینت آخه تو چرا اینجوری میکنی؟
نرگس تشر زد-بلوط!خودتو کنترل کن!
بلوط اعتنا نکرد و ادامه داد-از یه طرف آدرین رو دوست داری و از یه طرف لوکا!مگه همچین چیزی میشه؟اگه الان داری به خاطر اینکه آدرین و کاگامی باهمن و آدرین دوستت نداره غصه میخوری، دیگه قرار با لوکا چیه؟باخودت چند چندی؟تکلیفت رو روشن کن!تو نمیتونی هم خدا رو بخوای و هم خرما رو!
نرگس و مرینت از صراحت او در بهت به سر می بردند!مرینت لحظه ای از حرکت ایستاد و پرسید-این جمله ی آخرت یعنی چی؟
بلوط با بی حوصلگی گفت-یعنی...چه میدونم!این یه اصطلاحه که یعنی یه نفر طمع کرده و همه چیز رو با هم میخواد و حاضر نیست از هیچ کدوم از چیزهای خوب دست بکشه...اینطوری نباش مرینت!
مرینت آهی کشید و پیش از اینکه نرگس حرفی بزند گفت-بچه ها!میشه فعلا بذارید مغزم ساکت بمونه؟میخوام فکر کنم...ممنونم!
نرگس و بلوط ناچارا پذیرفتند و مغز مرینت مملو از سکوت و خاموشی شد.به آخرین زنگ تفریح اندیشید که دفتر طراحی اش را به آدرین داد و بی اراده لبخند زد...شاید بلوط راست میگفت!
******
هیچ گاه فکر نمیکرد که برای آکوماتایز نشدن کسی در پاریس، ناراحت باشد!تیکی با لحنی سرزنش آمیزش گفت-مرینت!نگو که اون فکر ظالمانه رو توی سرت داری!
مرینت اَه بلندی گفت و با حرص فراوان گفت-تیکی!آخه من بیچاره میخوام یه بار به عنوان لیدی باگ، وقتی که آدرین تبدیل به کت نوار شده ببینمش!
-چرا چنین چیزی میخوای؟تو که هر روز توی مدرسه میبینیش!
-تیکی، به حرفم دقت کن...این چه بیماری ایه که بابای آدرین هنوز خوب نشده؟
تیکی با خشمی بسیار غرید-باورم نمیشه که دوست داری هاکماث بهبود پیدا کنه.
مرینت ناله ای از سر بیچارگی کرد و گفت-آه، بیخیال تیکی!خودم هم خیلی گیجم!میرم روی پشت بوم که یه مقدار هوا بخورم.
روی تختش رفت و تیکی پیش از آنکه خودش را از دریچه ی نورگیر بالا بکشد پرسید-اون دو تا دختر...جدیدا توی مغزت حرفی نزدند؟
مرینت با نومیدی گفت-نه.پنج روزه که هیچ صدا و حتی علامتی ازشون نشنیدم...شاید اونا هم بیخیالم شدن!
سپس به سرعت خودش را بالا کشید تا تیکی سوال دیگری نپرسد.به زحمت ایستاد و ناگهان چشمش به منظره ی رو به رویش افتاد و جیغش به هوا رفت!تیکی به سرعت به او پیوست و گفت-چی شــ...وای!
خببببببببببببببب
در عوضِ اینکه هر بار توی خماری میذارمتون، میخوام یه خبر خوب بدم و اونم اینه که پارت بعدییییییییییییی....
لیدی نواریههههههههههههه!
گیش گیری گیدینگ ماشالا!
گیش گیری گیدینگ ماشالا!
ماشالا آی ماشالا!
اووووووو اوه!
تازههههههه...رمانتیک و یه نمه عشقولانه ست
و اینکهههههه...از اونجایی که شماها خیلی مهربونید و منم خیلی دوستون دارم، محدوده ی کامنت هم نداره
ولی خب من که این همه خوشحالتون کردم، شما هم منو خوشحال کنید و کامنت بدین تو رو خدا چون میخوام پارت ۴ رو امشب بذارم

آها راستی یه توضیحی بدم:من این رمانو چند وقت پیش نوشتم و اون موقع به اندازه ی الان عاشق مرینت نبودم و از لوکا هم بدم میومد و تازه اواخر رمانم بود که از لوکا خوشم اومد...پس اگه میبینید چشم دیدنشو ندارم و گاهی اوقات هم با مرینت بد رفتار میکنم، تعجب نکنید
ضمنا اینو بگم که من اصلا اونطوری که توی این رمان نشون میدم، سلیطه و بی اعصاب نیستم
و فقططططططط برای خنده دار تر شدن داستان شخصیتمو یکم عصبی نشون میدم...حالا پارتای بعدی خنده دار تره خودتون متوجه میشید
فعلا بدرود عزیزان
Thought we built a dynasty that heaven couldn't shake
با وجود اینکه ما یه سلسه قوی ساختیم که نمیتونست حتی بلرزه
Thought we built a dynasty, like nothing ever made
با وجود اینکه ما یه سلسله ساختیم، طوری هیچ کس تا حالا نتونسته بسازه
Thought we built a dynasty forever couldn't break up
با وجود اینکه ما یه سلسه ساختیم که تا ابد نتونه از بین بره
It all fell down
همه ی اینها میریزه...