لحظه ی عاشقی{پارت 6}
-نرگس خواهشا اینقدر منو به عجله ننداز!نمیاما!
-من که از خدامه نریم.
-بیخود!بپوش بریم!
******
مرینت نالید-بچه ها، تو رو خدا برید!یه ربع دیگه لوکا میاد!
بلوط با لحنی تهاجمی گفت-خوب؟ما به اون چی کار داریم؟ببین، مرینت خانم!من باید مراقبت باشم!والسلام، نامه تمام!
نرگس نالید-بلوط!چند بار بگم که تو این اصطلاحات و ضرب المثل ها رو که به کار می بری به صورت نامفهوم ترجمه می شه و این بیچاره نمی فهمه؟
-خب حالا...مرینت، به حرفم گوش کن وگرنه می رم به آدرین فحش میدم!
مرینت با حالتی متحیر گفت-باورم نمی شه!یعنی بعد از اون همه بدبختی بالاخره تونستین باهاش ارتباط برقرار کنید؟
نرگس با لبخندی ملیح سرش را به علامت مثبت تکان داد و بلوط با ذوق خندید و گفت-یاح یاح یاح!آره!
مرینت عاجزانه پرسید-هیچ راهی نداره که برگردین؟
بلوط ابروهایش را با نیشخندی عمیق که تمام دندان هایش را به نمایش گذاشته بود، چند بار بالا انداخت و نرگس با بی قیدی گفت-من برام فرقی نمی کنه که بمونم یا برگردم!باید بلوط رو راضی کنی که امکان پذیر نیست.
بلوط با چهره ای پر رضایت از لجبازی خود گفت-کاملا درسته.اگه می خوای حاضر شی، بدو حاضر شو که مو آبی الاناست که برسه. ولی دارم بهت هشدار می دم که خودتو زیاد خوشگل نکنی وگرنه به لوکا فحش می دم!
نرگس همان طور که دستانش در دو جیب سوییشرتش بود، با لحنی گلایه آمیز گفت-ای بابا!تو هم که همه رو با این تهدید میکنی!
بلوط با جدیت گفت-همینه که هست!
مرینت چشمانش را در حدقه چرخاند و مشغول شانه کردن موهایش شد.
چند دقیقه بعد، صدای مهربان سابین شنیده شد-مرینـــــــــــــــــت!دوستت اومدههههههه!
مرینت هول شده گفت-خب، بچه ها اگه میخواید بیاید، زود باشید.بلوط نزنی لوکا رو بکشیا!
بلوط نگاه خصمانه ای گفت-خیلی خب!یکی ندونه فکر میکنه من جلادم!
مرینت خندید و گفت-اوه نه!ببخشید. همچین منظوری نداشتم.
در کیفش را باز کرد و گفت-تیکی، بیا بریم.
تیکی به درون کیف رفت و دختران از اتاق و سپس خانه خارج شدند. با دیدن لوکا، مرینت و نرگس عادی و بلوط با غرور جوابش را دادند.مرینت گفت-لوکا، دوستام هم با ما میان.
******
نرگس غرید-دلت خنک شد؟
بلوط با نیشخند گفت-خیلی!
با فکر کردن به چند ساعت پیش، غرق در رضایت می شد که حتی یک ثانیه هم لوکا و مرینت را تنها نگذاشت!نرگس نالید-بلوط!به خدا با این کارات مرینت نه می تونه با آدرین باشه، نه لوکا و نه کس دیگه ای!
بلوط نگاه خصمانه ای نثارش کرد و گفت-خب، چیه مگه؟بزرگتر بشه و اونم مثل دخترای نجیب، عین آدم ازدواج کنه!
نرگس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت-حرف زدن فایده ای نداره.من می رم چک کنم ببینم هنوز هم می تونیم تله پاتی با آدرین رو انجام بدیم یا نه.
بلوط سری به علامت فهمیدن تکان داد و پس از خروج نرگس، پشت مانیتور نشست تا آدرین را زیر نظر بگیرد.چانه اش را روی دستش قرار داد و آرنجش را بر میز تکیه داد.با دیدن نکته ای عجیب، چشمانش را ریز کرد و موشکافانه به تصویر خیره شد. بادیگارد قوی هیکل آدرین در حال گذاشتن چمدان بزرگ گابریل در اتومبیل بود و آدرین پدرش را در آغوش گرفته بود.با چشمان گشاد شده ولوم صدا را بالا برد.چشمانش هر لحظه درشت تر و تعجبش بیشتر میشد!به سرعت دست هایش را به لبه میز تکیه داد و صندلی را عقب داد و از جا پرید و با گام های سریع و بلند به سراغ نرگس رفت.
******
با حالتی بی حوصله در حال انجام آخرین مسئله ی ریاضی اش بود.تیکی گفت-مرینت!
مرینت چرخید و با دیدن دوباره ایجاد شدن دریچه، ناله ای کرد و گفت-دیگه چی کار دارن؟
از جا برخاست و به سرعت رو به روی دریچه چندین بالشت و تشک گذاشت و منتظر ماند.مثل همیشه بلوط و نرگس با شتاب به بیرون پرتاب شدند و بر روی تشک و بالشت ها افتادند.بی معطلی بلند شدند و همزمان گفتند-مرینت، باید درباره ی یه موضوع مهم باهات صحبت کنیم.
مرینت نالید-خدای من!من باید ریاضی حل کنم.فقط یه دونه سوال مونده؛ یه کم صبر کنید، الان تموم می شه.
بلوط اشاره ای به دفتر مرینت کرد و با جدیت گفت-نرگس، بجنب!من واقعا الان حوصله ی ریاضی ندارم!
نرگس چشم غره ای نصیبش کرد و گفت-امر دیگه؟
-نه!فعلا همینو انجام بده.
نرگس متعجب از روی زیاد بلوط، پشت میز نشست و مشغول حل مسئله شد.تیکی پرسید-چی شده؟
بلوط بر روی تخت نشست و گفت-گابریل آگراست یه تصمیم خیلی خیلی شوکه کننده و بد گرفته!
تیکی و مرینت با نگرانی نگاهش کردند و بلوط پس از آه کشیدن گفت-بقیه فکر می کنن که اون قراره به یه نمایشگاه بین المللی توی شهر هالیفاکس در کانادا بره!اما وقتی حرفاش توی ماشین با ناتالی رو شنیدم، فهمیدم که اون داره به wickedness forest (جنگل شرارت) می ره!
مرینت با گیجی گفت-اونجا دیگه کجاست؟
-جاییه که هاکماث وقتی توی تونل مرکزی جنگل قرار بگیره و بتونه توی جایگاهی به نام تخت اِویل (evil:اهریمنی) باشه، می تونه با احضار تمام پروانه ها توی سراسر دنیا، به آکوما تبدیلشون کنه و چون قدرت منفی یابیش خیلی خیلی قوی تر و بیشتر می شه، می تونه در یک لحظه، میلیون ها طعمه رو شناسایی کنه و آکوماییشون کنه!و همه ی اونا هم طبق معمول با مقصود گرفتن میراکلس ها از تو و کت نوار آکومایی می شن و تمام سعیشون رو می کنن!
تیکی غش کرد و مرینت نیز آنقدر ترسیده و شوکه بود که حتی متوجه غش کردن او نشد!بلوط پوفی کرد و تیکی را در دست گرفت و آهسته مشغول تکان دادنش شد و در همان حین گفت-ببین، مرینت!به قول نماینده ی آموزشی عقده ای کلاس هفتممون، الان تنها کاری که از دستمون برمیاد، اینه که دو دستی محکم بکوبیم توی سرمون!
نرگس که تقریبا به اواخر مسئله رسیده بود، بی آنکه برگردد گفت-بلوط جان، جدی باش!
مرینت هول شده گفت-حالا باید چی کار کنیم؟
بلوط تیکی را که به هوش آمده بود، کنارش نشاند و با هیجان گفت-خدا رو شکر نرگس خانوم نظریه ای ارائه نداده ولی من یه نظر عالی دارم!
نرگس با لحنی طعنه آمیز گفت-که نیم مثقال هم معقولانه نیست.
بلوط بی توجه به او گفت-من کلی فکر کردم...بعد با خودم گفتم اصلا چرا ما هم سعی نکنیم به wickedness forest بریم؟
مرینت تقریبا جیغ زد-چی؟
بلوط تشر زد-مرینت آروم باش!الان مامان و بابات سکته می کنن!
نرگس گفت-من که گفتم اصلا معقولانه نیست!ما هم خونه زندگی داریما بلوط خانوم!
بلوط لبخند مرموزی به لب آورد و گفت-فکر همه جاشو کردم...ما یه ورژن مجازی از خودمون توی خونه میذاریم!
نرگس با بهت گفت-بلوط، تو دیگه رسما یه جادوگر شدی!
بلوط اخمی به او کرد و ادامه داد-هر چند من این ورژن های مجازی رو طوری تنظیم می کنم که زیاد با خونواده در ارتباط نباشن که لو نریم که خودمون نیستیم...فقط توی اتاق باشن و کتاب بخونن، گاهی هم یه چیزی بخورن و برن دستشویی!اگه هم پدر و مادرمون چیزی ازشون پرسیدن که توی سوالات نمونه و از پیش تعیین شده نبود، به مغز ما پیام فرستاده میشه و جوابی که می دیم رو دقیقا ورژن برابر اصلمون می ده!
نرگس با چهره ای که ناباوری از آن میبارید گفت-واو!براوو!
مرینت پرسید-خب، من باید چی کار کنم؟به پدر و مادرم چی بگم؟
بلوط پس از کمی درنگ گفت-هر چند می دونم عجیبه...اما می خوام یه طوری با مدیر مدرسه تون تله پاتی برقرار کنیم و تهدیدش کنیم که باید برای شما یه اردو برگزار کنه!
نرگس با نگاهی عاقل اندر سفیهانه گفت-امکان نداره!اون شخصیت خیلی خیلی فرعی ایه و ما حتی اگه خودمون رو بکشیم هم نمی تونیم به این زودیا باهاش ارتباط برقرار کنیم!
بلوط کمی سکوت کرد و گفت-من خیلی فکر کردم...و به این نتیجه رسیدم که ما اگه یه نفر رو ببینم، خیلی خیلی راحت تر می تونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم...یادته که هر کار کردیم نتونستیم موفق به برقراری تله پاتی با آدرین بشیم اما وقتی دیدیمش، بعدش در عرض چند دقیقه تونستیم تله پاتی رو انجام بدیم!
نرگس مسئله را به اتمام رساند و مداد را بر روی دفتر پرت کرد و با هیجان گفت-راست می گیا!
تیکی و مرینت در سکوت به آن دو مینگریستند.
بلوط با غرور گفت-من همیشه راست می گم!حالا هم یه لحظه آقای داماکلیس رو می بینیم و بعدش هم در سه سوت، تله پاتی!
نرگس کف زد و با شوق گفت-وای، آره!
بلوط-خب حالا هنوز ادامه ش رو نگفتم...متاسفانه مرینت مجبوره که به پدر و مادرش دروغ بگه که میره اردو!اما در واقع باید بریم به جایی که هاکماث میره...مرینت خانم، بهونه نیاریا!این دروغ برای نجات دنیاست.
مرینت شانه بالا انداخت و گفت-اول باید اردو برگزار بشه.
-می شه. نگران نباش...فقط...
-فقط چی؟
-کت نوار هم باید باشه چون برای مقابله با هاکماث بهش نیاز داریم!
پیش از آنکه مرینت حرفی بزند تیکی گفت-اما این غیر ممکنه!در این صورت اون هویت لیدی باگ رو می فهمه!
بلوط-نه، نمی فهمه!چون هر کدوم به شکل ابرقهرمانانه شون هستن و ما کلی راه داریم و برای همین توی راه که قرار نیست از قدرتای ویژه شون استفاده کنند و در نتیجه همون لیدی باگ و کت نوار می مونند!
مرینت با هیجان گفت-میتونیم برای رفتن به اون جا از معجزه گر اسب استفاده کنیم.
بلوط با نیشخند گفت-نه نمیشه!چون اولا تو که تا حالا wickedness forest رو ندیدی!چطور میتونی تصورش کنی؟دوما هم این که اون جنگل جادوییه و اجازه ی حضور مستقیم و ناگهانی اجسام خارجی رو نمیده. ما هم نمیتونم دریچه رو برای ورود به اون جا درست کنیم وگرنه برای همیشه توی دریچه گیر میکنیم!
نرگس با خیال راحت گفت-خوب شد زودتر فهمیدی!فکر کن دریچه رو برای ورود به اون جا درست میکردیم و تا آخر عمرمون داخلش اسیر میشدیم!
مرینت گفت-خب پس مجبوریم پیاده بریم...اما آدرین شما رو دیده و من دوستای خودم معرفیتون کردم!اینطوری که می فهمه لیدی باگ منم!
نرگس با لحنی پر از ناچاری گفت-ما متاسفانه نقاب می زنیم. البته ما القای فراموشی و پاکرکردن چیز میزا از ذهن رو تا حدودی یاد گرفتیم!ولی فعلا پاک کردن قیافه از ذهن طرف، کار خیلی سختیه و نمیتونیم انجامش بدیم...مرینت، معجزه آساها رو هم بردار!هم ممکنه بهشون نیاز بشه و هم اینکه نباید از خودت دورشون کنی!
مرینت با لبخند گفت-معلومه که برشون میدارم...خب، بچه ها!فردا صبح قبل از رفتنم به مدرسه، دریچه رو بسازین که با هم بریم و شما مدیرمون رو ببینید!ما باید خیلی عجله کنیم.
نرگس با اطمینان سر تکان داد و بلوط گفت-اصلا نگران نباش.به محض این که دیدیمش، برمیگردیم و تله پاتی رو انجام می دیم.
******
-بلووووووووط!
بلوط بدون این که چشمانش را باز کند، غلتی در جایش زد و گفت-مرض!
-بی تربیت!حنجره ی بدبختم ترک برداشت از بس صدات زدم؛ پاشو دیگه!
بلوط بالشتی به سمت او پرت کرد و نالید-ای بابا، خودت تنها برو دیگه!چه نیازی هست منم بیام؟فقط یه لحظه برو ببینش و در سه سوت تله پاتی رو برقرار کن، قال قضیه کنده شه دیگه!
-اومد و در آینده یه بار من توی شرایطی بودم که نمی تونستم تله پاتی رو برقرار کنم و به تو احتیاج داشتیم!بعد باید چی کار کنیم دقیقا؟
بلوط سرش را در بالشتش فرو برد و جیغ زد-آخه چرا بعد از این باید با اون مردک چاق تله پاتی برقرار کنیم؟فقط همین یه باره که تو هم الان سور و مور و گنده ای...برو، خوابم میاد!
نرگس در حالی که زیر لب می گفت«خواب به خواب بری!»، مشغول درست کردن دریچه شد.پس از یک ربع بالاخره موفق به ساخت شد و با مکث و احتیاط واردش شد اما مانند همیشه به بیرون پرتاب شد و از شانس بدش روی مرینت بیچاره افتاد و هر دو نقش زمین شدند!نرگس بلند شد و در حالی که بازوی دردناکش را نوازش می کرد گفت-خب، بریم.
مرینت پرسید-بلوط چرا نیومده؟
نرگس قضیه را با آب و تاب تعریف کرد و در نهایت مرینت خندید و گفت-وای خدا!خب حالا دیگه بریم چون داره دیر می شه.
******
دو روز بعد...
مرینت با اضطراب فراوان گفت-خدای من، چرا زودتر نفهمیدم؟
بلوط پوفی کرد و گفت-ما به کت نوار هم نیاز داریم...مرینت، آدرین مثلا همکلاسیته ها!تو باید زودتر متوجه میشدی که اونم میخواد بره اردو!بعد دقیقا همین امروز که اتوبوس حرکت میکنه فهمیدی؟
نرگس دستش را بر پیشانی اش زد و گفت-مرینت، ناراحت نشو اما لیدی باگ هیچ وقت نمی تونه بدون کت نوار موفق بشه!
بلوط انگشتانش را در هم گره کرد و دستانش را جلوی سینه اش نگه داشت و با ذوق گفت-تازه!می دونی توی این سفر چقدر می تونی بهش نزدیک بشی؟دیگه کلا کاگامی میمونو فراموش می کنه.
مرینت و نرگس به او چشم غره ای رفتند و در افکارشان غرق شدند.مرینت با ناامیدی گفت-اگه براش پیغام هم بذارم، معلوم نیست کِی تبدیل به کت نوار بشه و چوب دستیشو چک کنه!
نرگس بشکنی زد و گفت-یه فکر عالی کردم!
مرینت و بلوط با هیجان پرسیدند-چییییی؟
سفر از پارت بعد شروع میشه...و در طول سفر، داستان طبیعتاً فقطططططططط لیدی نواریه (به این دلیل که هویت ها مخفی بمونه)
و خیلی کم پیش میاد که شیپ دیگه ای توش باشه...البته اینو بگم که سفر که تموم شه دیگه لیدی نواری نیستا
اما خب سفرشون طولانیه و شامل نصف بیشتر داستان میشه پس لیدی نواری دوست ها(از جمله آلیا جونم)ناراحت نباشید
پارت بعدی محدودیت کامنت...داره
خوبشم داره...شما که اینقد گلید و مهربونید، بی زحمت پونزده تا کامنت بدید(هر کس یه نظر)
خیلیییی دوستون دارم مخصوصا وقتی کامنت میدید و میبینم داستانمو دوست دارید و میتونم باهاش شادتون کنم...ممنونم از وجود خوبتون
دوباره یادآوری میکنم امروز پارت جدید وارونگی رو توی وبلاگ آلیا گذاشتم عزیزان
تنهایی شاید یه راهه؛ راهیه تا بی نهایت!
قصه ی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت!
اما تو این راه که همراه جز هجوم خار و خس نیست!
کسی شاید باشه شاید...کسی که دستاش قفس نیست!
(خداییش سلیقه ی موسیقیاییم منو کشته...ابی که چیزی نیست من مهستی هم گوش میدم
)