لحظه ی عاشقی2{پارت 10}
پاسخ حقیقی ای که باید به سوال نرگس میداد را با بغض زمزمه کرد-نه...مشکل، بزرگ تر از این حرفاست!
دستکش هایش از اشک هایش خیس میشدند...
******
بلوط در حالی که با حرص کیک خامه ای شکلاتی ای که یکی از خدمتکاران برایشان آورده بود را میخورد، خشمگینانه گفت-دلم میخواد هم خودم هم مرینتو بکشم...واقعا وقتی لیدی باگ میشه خیلی رو مخم میره!
نرگس با نگاهی عاقل اندر سفیهانه گفت-الان باید از دست آدرین کفری باشیا!مرینت گفت با هم دیگه مشکل پیدا کردن و ظاهرا آدرین تنهاش گذاشته!
بلوط تکه ی دیگری در بشقاب خود گذاشت و گفت-یعنی تو فکر میکنی آدرین به خاطر یه دعوا، مرینتو با اون حالش ول کرده و رفته؟آدرین هر چی هم که باشه، مطمئن باش همچین کاری نمیکنه!
نرگس-خب شاید بعد از این که از هم جدا شدن حال مرینت بد شده!
-با من بحث نکنا!
سپس پشت چشم نازک کرد و چنگالش را در تکه ی بزرگی از کیک فرو برد و در دهانش گذاشت.نرگس روی مبل تک نفره ای نشست و گفت-یعنی تو کاملا به آدرین اطمینان صد درصد داری؟
بلوط آه کشید و گفت-بیخیال نرگس!
-بله دیگه!تو هم مطمئن نیستی.
بلوط پوفی کرد و با کلافگی گفت-حالا اگه گذاشتی این کیک از گلوم بره پایین!کوفتم شدا!
-خوبه از گلوت پایین نرفته و انقد خوردی!
سپس به کیک که نصفش خورده شده بود اشاره کرد و بلوط هم نیشخند زد...ناگهان از جا پرید و گفت-این جوری نمیشه!باید برم با مرینت صحبت کنم.
بی توجه به نرگس به سرعت از اتاق خارج شد.غار بسیار پیچ در پیچ و بزرگ بود و داشت به دنبال یک خدمتکار میگشت که او را به اتاق لیدی باگ راهنمایی کند.چشمش به یکی از راهروها افتاد که رائول و یکی نگهبان آن جا ایستاده بودند و مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند.در حالی که نزدیکشان میشد گفت-ببخشید!
رائول که پشتش به بلوط بود، سریع چرخید و با لبخند گفت-واو، بلوط...از دیدنت اونم این جا تعجب کردم!
نگاه مشکوک بلوط بین او و نگهبان در نوسان بود که رائول با همان لبخند گفت-یه خبر خیلی خوب برات دارم!
بلوط با ذوق و شوق گفت-آدرین پیدا شده؟
-آره.
بلوط نمیدانست در آن لحظه از شدت خوشحالی چه کار کند!در حالی که سر جایش بند نبود گفت-ممم...من میرم خبر بدم!
خواست بدود و برود که یک دفعه برگشت و گفت-راستی دو تا سوال!الان آدرین کجاست؟و لطفا میگی اتاق لیدی باگ کجاست؟
رائول خندید و گفت-دو نفری که پیداش کردن الان توی راهن و آدرین رو دارن با خودشون میارن...من اتاق لیدی باگ رو نشونت میدم.
بلوط با لبخند گفت-نه ممنون نیازی نیست...فقط لطفا بگو باید کجا برم؟
رائول-اول مستقیم برو و بعد از دالان سمت چپی رد شو و بعدش وارد راهرویی که اتاق لیدی باگ توشه میشی.
بلوط-مرسی.
دور شد و رفت...نگهبان با افسوس گفت-معذرت میخوام قربان ولی...اون اصلا چنین چیزی نداره!
******
بلوط با خوشحالی گفت-اومدم یه خبری بهت بدم که پاشی برقصی!
لیدی باگ با لبخند گفت-خب؟
بلوط نیز لبخند عمیقی زد و گفت-آدرینو پیدا کردن!
نرگس و سابرچ نیز وارد اتاق شدند و گفتند-کیو؟
بلوط-آدرینو دیگه!مرینت خوشحالی؟
لیدی باگ با همان لبخند گفت-واقعا؟این که خیلی عالیه!
بلوط-دقیقا!
صدای رائول از پشت در آمد-بچه ها آماده اید؟
نرگس-برای چی؟
رائول-من نمیام ولی یه نفرو میخوام بفرستم داخل!
بلوط و نرگس زبانشان بند آمده بود.پس از چند ثانیه، در سنگی کنار رفت و کت نوار با لبخند وارد اتاق شد.بلوط و نرگس از شوق نمیتوانستند حرف بزنند و به زحمت خودشان را کنترل کردند که جیغ نکشند!سابرچ هم با لبخند به کت نوار مینگریست...اما لیدی باگ فقط روی تخت نشسته بود و به کت نوار خیره شده بود...نرگس و بلوط از شدت ذوق به کل قضیه ی دعوای او لیدی باگ را از یاد برده بودند!
بلوط در حالی که دست هایش را روی گونه های خود گذاشته بود با لبخندی عمیق گفت-آد...آدرین!
کت نوار سرش را به سمتش چرخاند و با همان لبخند پرسید-خوبی بلوط؟
بلوط با بغض سرش را به علامت تایید تکان داد و نرگس تشر زد-نمیری از ذوق!
بلوط بی اراده از نشاط بی اندازه اش خندید و گفت-خیلی خوشحالم که سالمی!
کت نوار-خودمم خیلی خوشحالم!
لیدی باگ که انتظار چنین حرفی را از جانب کت نوار نداشت و گمان میکرد که او از حرف بلوط تعجب کند، با حیرت نگاهش کرد و کت نوار سنگینی نگاه او را حس کرد و نگاهش را به سمتش سوق داد...نرگس دست بلوط را کشید و با خنده ی دستپاچه ای گفت-خب دیگه ما فعلا میریم...سابرچ یه لحظه بیا!
هر سه که از اتاق خارج شدند، لیدی باگ از جایش پرید و محکم کت نوار را بغل کرد.در حالی که گونه اش را به شانه ی او میکشید، با افسوس گفت-تو هم؟
کت نوار با تعجب گفت-منم چی؟از چی حرف میزنی؟
لیدی باگ با حیرت از کت نوار جدا شد و دستش را روی گونه ی او گذاشت و گفت-یعنی چی؟هیچی یادت نمیاد؟به نظر تو هیچ قضیه ای مشکوک نیومد؟
کت نوار با جدیت نگاهش کرد.آرام دست لیدی باگ را از روی گونه ی خود برداشت و گفت-تنها چیزی که یادمه، اینه که چطور تحقیرم کردی و منو به درد نخور خطاب کردی و بعد راهتو ازم جدا کردی!بعدش هم یه حیوون درنده دنبالم کرد و من با تموم سرعت دویدم و یه دفعه بی دلیل بیهوش شدم!فقط همینا رو یادمه...و بعدشم وقتی چشمامو باز کردم، افراد رائول رو دیدم که داشتن نجاتم میدادن و منو به این جا میاوردن!
لیدی باگ باور نمیکرد...از شدت حیرت نمیتوانست حرف بزند...عاجز بود...بیچاره بود...هیچ کاری از دستش برنمی آمد!فقط با لکنت گفت-اما چطور...چرا...
کت نوار سرش را با تاسف تکان داد و گفت-چرا طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
لیدی باگ فقط نگاهش کرد و بغضش را قورت داد.کت نوار خواست برود که لیدی باگ دستش را کشید و با چشمان اشکی گفت-باور کن اون طور که تو فکر میکنی نیست!
کت نوار فقط نفس عمیقی کشید و دست لیدی باگ را پس زد و به سرعت از اتاق خارج شد.اشک های لیدی باگ محابا پایین ریختند و به زانو در آمد!
سرش را پایین انداخته بود که حضور کسی را در آستانه ی در احساس کرد...چشم هایش را محکم بست و با غیظ گفت-خیلی پست فطرتی...ازت متنفرم!
اوه اوه قضیه جدی شد
ای بابا من این پارتا رو دوست ندارم خیلی غم انگیزن
آها بچه ها یه چیزیو هی میخواستم بگم یادم میرفت...اگه میکس میراکلسی دوست دارید، وبلاگ میراکلس فن لاو زیاد میکس میذاره
من خودمم تا حالا دو تا میکس گذاشتم(یکی با آهنگ خارجی و اون یکی با آهنگ فارسی) میتونید توی بخش موضوعات پیداشون کنید و ببینید
بای بای
ایهام در من و...
تلمیح در غزل!