5

ادوارد در را باز كرد و وارد خانه شد. با خستگي ساك ورزشي را گوشه ي سالن پرت كرد و روي صندلي نشست. سرش را بين دستانش گرفت  و كمي فشرد.

با شنيدن صداي آدرین سرش را بلند كرد.

 آدرین:

 - سلام داداش بزرگــه. چه عجب تشريف فرما شدي.

 دنیس و آدرین روي مبل توي سالن نشسته بودند. ادوارد به طرفشان رفت و كنار انها نشست.

ادوارد:

- شماها كي اومدين؟

دنیس:

 - يه نيم ساعتي مي شه.

آدرین:

 - امروز يه چند تا از شاگردام نيومده بودن منم همون تمرين هاي سري قبل رو باهاشون كار كردم. واسه ي همين كارم زود تموم شد، ولي...

 ادوارد:

- ولي چي؟

 آدرین:

 - با رزا قرار داشتم. رفتيم و يه گشتي زديم. بعدش هم كامل به هم زديم.

هر دو با تعجب نگاهش كردند.

آدرین:

- چيه؟ مگه خلاف كردم؟

 دنیس:

 - اخه واسه چي به هم زديد؟ شما كه تازه دو هفته از دوستيتون مي گذره.

آدرین:

 - بي خيال بابا. دختره يه چيزيش مي شد. اوايل كه باهاش دوست شدم فكر نمي كردم همچين دختري باشه، ولي امروز...

ادوارد:

 - اي بابا! خب تا تهش رو بگو و خلاصمون كن ديگه، هي نصفه ولش مي كني! ولي امروز چي؟

آدرین:

 - تو چرا جوش مياري؟ صبر كن دارم مي گم ديگه. ديدم امروز يه چيزيش مي شه. هي ناز و عشوه مي اومد. چند بار به شونه ام دست زد و دستم رو گرفت. َشستم خبردار شد كه بلــــه. بهش گفتم: ]چته؟[ گفت: ]هيچي، فقط اين رو بدون خيلي دوستت دارم[ منم كه گوشم از اين شر و ورا پر بود، گفتم: ]ا، چه خوب، ديگه چي؟[ مثل اين كه پيش خودش يه چيزِ ديگه برداشت كرد. چون يه راست رفت سر اصل مطلب و گفت: ]بريم خونه ي ما؟[ باور كنيد چشمام شد قد دو تا توپ پينگ پونگ! بهش گفتم: ]خونتون مگه چه خبره؟[ گفت: ]هيچي، اتفاقا هيچ كس خونمون نيست، اين جوري راحت تريم[

 آدرین با خنده ادامه داد:

 - باور كنيد تا الان هيچ كس از اين پيشنهاداي فوقِ هيجاني بهم نداده بود. رسما برق از كله ام پريد.

دنیس يه دونه زد توي سرش و گفت:

- خريـت كه نكـردي؟ آدرین به خدا اگه...

در حالي كه سرش را با كف دست مي ماليد، گفت:

-اي بابا ! بذار بقيه اش رو بگم بعد زرتي بزن پسِ كله ي ادم. الان با اين ضربه اي كه تو زدي هوش از و سرم پريد.

 ادوارد با جديت گفت:

 - بس كنيد. آدرین ادامه اش رو بگو.

 آدرین:

- داداش بزرگه ي ما رو باش. انگار واسه اش قصه تعريف مي كنم، مي گه بقيه اش رو بگو.

 دنیس:

- آدرین مي گي يا يكي ديگه بزنم؟ اين بار همچين مي زنم اسم خودت رو هم فراموش كنيا. 

آدرین:

- باشه مي گم. هيچي ديگه، رفتـــم خونشـــون و...

 دنیس:

 - آدرنــــن! زنده ات نمي ذارم، پسره ي الوات، رفتي خونشـــون؟

 آدرین با خنده از جايش بلند شد و گفت:

 - شوخي كردم. به ارواح خاك مامان و بابا. اين رو مي گم چون به قسماي من شك داريد ولي تو اين يه مورد كه شوخي نمي كنم.

دنیس كه كمي ارام شده بود به پشتي مبل تكيه داد. منتظر چشم به آدرین دوخت.

آدرین:

 - همين كه اين پيشنهاد رو داد زدم رو ترمز. از پشت سر صداي بوق ماشين ها بلند شد. سرسام اور بود. زدم كنار و با عصبانيت سرش داد زدم: ]برو پايين زرا. ديگه نمي خوام براي يه لحظه هم بينمت.[ گفت: ]واسه چي؟[ گفتم: ]اين چه پيشنهادي بود كه تو دادي؟ واقعا شرم نمي كني؟[گفت: ]مگه چيه؟ دوست پسر و دوست دختريم. اين چيزا كه بين همه ي دوستا از جنس مخالف هست.[ ديگه داشتم منفجر مي شدم. از ماشين پياده شدم. رفتم در سمت اون رو باز كردم و بازوش رو كشيدم. اوردمش بيرون در ماشين رو بستم. حرف اخرم رو بهش زدم و سوار ماشين شدم و اومدم. بهش گفتم: ]من از اوناش نيستم. دنبال دوستي با تو بودم نه سوء استفاده. اون نوع دوستي كه تو مي خواي تو مرام من نيست. من مي خواستم سالم باهات باشم نه اين كه...[ خلاصه اومدم خونه، ولي هنوزم تو شوك هستم. د اخه يه دختر چه قدر مي تونه بي شرم باشه؟

 دنیس:

- هميشه پيش خودم مي گفتم اين ما پسرا هستيم كه نگاه و بيان و حركاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر نياز جنسي و... ولي خيلي وقت پيش فهميدم نه، ايني كه من دارم مي بينم با اوني كه توي ذهنم واسه خودش رشد كرده و منو به باورش رسونده خيلي فرق مي كنه.

ادوارد:

- شايد چند سال پيش كه اين رابطه ها خيلي كمتر بود شرم هم، بين دخترا بيشتر بود. اصلا به راحتي پا نمي دادن. گرچه ما اون موقع دنبالش نبوديم و هنوز سني نداشتيم، ولي الان دختره خودش خيلي راحت شماره مي ده، اس مي ده، تقاضاي دوستي مي كنه و تهش هم، خونه خالي و تمام.

 آدرین:

 - منم همين رو مي گم. اصلا من عين چوب خشك شدم وقتي اين حرف رو زد. توي اين دو هفته هيچ حركتي نكردم كه بخواد ازش همچين برداشتي رو بكنه.

ادوارد:

 - من كه مي گم تا طرف نخواد به اين راه كشيده نمي شه. حالا بعضي ها از روي ناچاري و به زور، ولي اين رو كه كسي مجبورش نكرده بود.

 آدرین:

- حق با ادوارد، رزا اگر اين كاره هم باشه باز مي ره دنبال كسي كه خودش بهش پا بده نه همون اولِ دوستي پيشنهاد بده و طرف رو بكشونه خونه و بعدش هم.......

با خنده ادامه داد:

 - اطرافمون همچين ادمايي زياده.

رو به دنیس گفت:

 - يكيش همين کاملیا كه باهاش دوست بودي، يادته؟

 دنیس با ياد اوري کاملیا اخماش رو كشيد تو هم و گفت:

 - اسمش رو هم جلوي من نيار. دختره ي عوضي، اين قدر جلوي من جانماز اب كشيد و سر سنگين رفتار كرد كه چند بار به فكر ازدواج باهاش افتادم، ولي تهش فهميدم از اون مارمولكاييه كه...

آدرین پريد وسط حرفش و گفت:

 - افتاب پرست.

دنیس:

 - اره، درست عين افتاب پرست، تند تند رنگ عوض مي كرد. در ظاهر جلوي من بهترين رفتار رو داشت، خانم و سنگين، ولي بعد تقش دراومد كه بلــه! خانم قصدش چيزاي ديگه بود. اين كه خودش رو بندازه به من و اين جوري به يه نون و نوايي برسه.

ادوارد مكث كرد و گفت:

 - منم امروز با آلیس تموم كردم.

آدرین:

- ا! تو هم؟! چه طور؟! چي شد؟!

 ادوارد:

- هيچي. آلیس غير از من با يه پسري به اسم ایلیا هم دوست بوده. حتي باهاش بيرون هم مي رفته. امروز اتفاقي تو پارك ديدمش و همه چيز لو رفت. من كه قبلش باهاش به هم زده بودم. با اين كار ديگه عذاب وجدان هم ندارم.

 دنیس:

- چرا عذاب وجدان؟!

ادوارد:

- چه مي دونم، اين كه مي گفت دوستم داره و از اين چرت و پرتا. من كوچكترين علاقه اي بهش نداشتم، اين جوري بهتر شد.

دنیس:

- حالا اين جا نشستيم داريم پشت سرشون حرف مي زنيم، خودمون هم همچين پاك و مثبت نيستيما! دزدي، دوستي با جنس مخالف، حالا نه سوء استفاده ازشون ولي خب، تيغ زدن كه تو يكي دو مورد بوده.

 آدرین:

- اره خب، ما هم جانماز اب نمي كشيم داداش جان. خلافامون رو قبول داريم، ولي وجدان هم حاليمونه. دزدي كه واسه سرگرمي و هيجانش ادامه مي داديم، تهش ديديم بهش عادت كرديم اين جوري شد. حتي بعد از مرگ بابا هم ادامه داديم. فقط تا دو ماه كشيديم كنار، وگرنه باز شديم همون سه تفنگداري كه دست هر چي دزده از پشت بستن. تيغ زدن هم توي دو مورد بود كه فقط من و تو بوديم. دختره از اون خر پولا بود و تهش مي خواست نارو بزنه ما زودتر اين كار رو كرديم.

 دنیس سرش را تكان داد و چيزي نگفت.

ادوارد:

- ولي خودمون هم دلمون مي خواست از دزدي بكشيم كنار، فقط به قول تو برامون عادت شده بود، لذتي نداشت. اون شب تا من گفتم ديگه ادامه نديم هر دوي شماها قبول كرديد.

 دنیس:

 - اره، من كه خسته شده بودم.

 آدرین: - منم زده شده بودم.

 ادوارد خنديد و دستانش را از هم باز كرد. كش و قوسي به خودش داد و گفت:

- واااي كه ازادي عجب حالي مي ده. ديگه عمرا بخوام با دختري رفاقت كنم، از همين الان دوستي با جنس مخالف رو واسه خودم ممنوع مي كنم.

دنیس:

 - من كه بعد از ژيلا اين تصميم رو گرفتم تا الان كه دو ماه گذشته.

آدرین:

- حالا كه اين طور شد منم ديگه نيستم، يعني فعلا تا اطلاع ثانوي نيستم. شايد بعدا باشم.

ادوارد:

- خودت فهميدي چي گفتي؟

آدرین:

- اره. مگه شماها نفهميديد؟ خب اشكال نداره. همون خودم گرفتم چي گفتم کافیه، شما بريد سر قول و قراراتون، البته فعلا منم هستم. هر سه خنديدند.

***