داستان قلبی سرشار از عشق پارت فصل ۲ قسمت ۴{ نیم پارت ۱}
مرینت :
به تصمیم فیلیکس خوب فکر کردم و تصمیم گرفتم که به شرکت برگردم ...بدون ادرین 😑😐
به فیلیکس زنگ زدم ..
مرینت : الو
فیلیکس : الو سلام مری خوبی
مرینت : ممنونم ، میگم گفته بود که نیتونم برگردم به شرکت
فیلیکس : بله
مرینت : پس..
فیلیکس : پس میخوای برگردی ؟
مرینت : اره
فیلیکس : اوکی بدو بیا
مرینت : امروز؟
فیلیکس : بله
مرینت : ممنون
رفتم و اماده شدم و عطر همیشگیم رو زدم .... سوار ماشین شدم و به شرکت رفتم ...
از ماشین پیاده شدم.. یه نگاهی به بیرون شرکت انداختم ... و زیر لب زمزمه کردم : بدون ادرین ، شروع مجدد
به داخل شرکت رفتم ... صدای پاشنه کفشم داخل کل سالن شرکت پیچید ... به اتاق فیلیکس رفتم ...
فیلیکس داشت نقاشی میکشید 😐😑
مرینت : اهوم اهوم
فیلیکس : اوه مری .. بیا داخل
به داخل رفتم که فیلیکس گفت : مطمئنی
مرینت : بله ☺
فیلیکس : پس برو به دفترت ..
مرینت : ☺☺🤗
به داخل دفترم رفتم که مداد و یه کاغذ برداشتم تا طراحی کنم ...
نمیدونستم دارم چی طراحی میکنم ... فقط داخل فکر بودم و میکشیدم و میکشیدم ....
که صدای در زدن امد ... و منشی امد داخل و گفت : ببخشید خانم ... طرح ها اماده است ؟
مرینت : نه هنوز ^^
و منشی رفت
به کاغذ نگاه کردم که با چیزی که دیدم دلم میخواست عرررر بزنم ....
من چهره ی ادرین رو کشیده بودم ... کاغذ رو برداشتم و ریز ریز گریه کردم .... مداد قرمز رو برداشتم و یه صورتش رو خط خطی کردم .... و بعد هم کاغذ رو مچاله کردم و از پنجره به پایین پرت کردم ...
ادرین :
از لندن به پاریس امدم ... کاگامی هم همراهم امد ..... داخل حیاط شرکت بودم که یه کاغذ مچاله شده از بالا به پایین افتاد .... روی کاغذ نقاشی چهره ی من بود که یکی اون رو خط خطی کرده بود و بعد خم مچاله 😐😑
کاغذ رو داخل جیبم گذاشتم و به داخل شرکت رفتم ..
به اتاق فیلیکس رفتم که فیلیکس روی صندلی خوابش برده بود ...
رفتم پیشش و صداش زدم
ادرین : اهای الاغ اهای
فیلیکس : بله گاو شاخ دار
ادرین : الاغ پاشو
فیلیکس :
چشمام رو باز کردم که دیدم ادرین هست ..... بلند شدم و سیخ نشستم ...
ادرین : الاغ ها سر کار میخوابن ؟؟
فیلیکس : بعضی وقت ها مثلا اوقاتی که گاو شاخ دار ها نیستن ..
که فیلیکس و ادرین باهم به زیر خنده میزنن ..
ادرین به داخل سالن شرکت میره که حواسش نمیشه و اون نقاشی از جیب اون میوفته ....
مرینت :
داشتم داخل سالن شرکت قدم میزدم ( جیگر : مگه خیابون یا پارک یا بوستانه )
که یه کاغذ مچاله نظرم رو جلب کرد .....
کاغذ رو برداشتم که دیدم همون برگه ای است که من خط خطی کردم و مچاله
کاغذ رو بداشتم و داخل سطل زباله انداختم ...
داشتم به اتاقم برمیگشتم که به یه نفر خوردم و کل برگه هایی که دستم بود پرید هوا و دونه دونه ریختن زمین
......
سرم که اوردم بالا دوتا تیله سبز دیدم .....
دوتا تیله متعجب ... و خوشحال
تمام
کم بود چون نیم پارت بود
برا بعدی ۱۰ تا نظر ☺😐😑💋
منتظرم
نظرات پرشد سریععع میدم
حتی شب ☺