آتش روی آتش{پارت 5}
چشم غره ای به کلویی رفت و به سرعت دوید و از او دور شد. کلویی در حالی که سوار ماشینش میشد با لبخند پررضایتی گفت-از بس فوق العاده ام که ازم خجالت کشیدن!
******
دو روز بعد...
مرینت از توالت ساختمان خارج شد و به دلیل سرد بودن هوا، به سرعت به سمت بساطش رفت و زیر پتو خزید.تیکی هم خودش را لای پتو جای داد و پرسید-سردته؟
مرینت لبخند زد و پتویی که هدیه ی آن پسر مهربان بود را بویید و گفت-الان گرم میشم...گرم ترین آتیش، آتیش مهربونی اونه!
تیکی تک خنده ای کرد و گفت-توی هر فرصتی یادش میفتی مرینت!میترسم لیدی باگ هم حواس پرت بشه ها!
مرینت پتو را به دور خود محکم تر کرد و گفت-نگران نباش!من همیشه حواسم به همه چیز هست.
با شنیدن صدای چند ضربه که به درب آهنین ساختمان خورد، مثل فشنگ از جا پرید و جیغ زد-یا خدا!
در آرام آرام باز شد و آدرین سرش را از لای آن داخل آورد و با لبخند گفت-سلام!اجازه دارم بیام تو؟
مرینت موهایش را با دستان لرزان پشت گوشش فرستاد و گفت-ال...البته...خوش اومدین!
آدرین با لبخند وارد شد و به خاطر این که یک جعبه ی بزرگ را در دست گرفته بود، در را با پایش بست و با قدم های آرام به طرف مرینت رفت.تیکی سرعت به خرج داده بود و به سرعت زیر پتو قایم شده بود.آدرین میلگردها را دور زد و چهار زانو جلوی مرینت نشست و گفت-بشین.
مرینت بی حرف رو به روی آدرین نشست و خیره به او شد که با صبر و حوصله جعبه را باز میکرد.زمانی به خودش آمد که آدرین داشت دستش را جلوی صورت او تکان میداد و پرسشگرانه نگاهش میکرد!مرینت تک خنده ای کرد و گفت-آه بله؟
دوباره لبخند بر لب آدرین نشست و گفت-میخوام برات دوش نصب کنم که برای حموم هم مشکلی نداشته باشی.
مرینت نگاه معصومانه اش را به چشمان آدرین دوخت و با لبخند عمیق و زیبایی پرسید-بلدی؟
آدرین با همان لبخند مهربانش خیره در چشمان مرینت شانه بالا انداخت و گفت-دفترچه ی راهنما برای همین مواقعه دیگه!
مرینت خنده ی کوتاهی سر داد و گفت-پس...باشه!
آدرین وسایل را از جعبه خارج کرد و به طرف سرویس رفت.صدایش از همان جا به گوش مرینت رسید-این دوش فقط یه سری میخواد.نصبش که بکنم، راحت میتونی حموم کنی.
مرینت فقط به زحمت گفت-ممنون!
تیکی از لای پتو بیرون آمد و با لبخند گفت-اون واقعا مهربونه!
مرینت دستانش را روی گونه هایش گذاشت و با ذوقی وصف ناپذیر گفت-بیش از حد!
-هنوز اسمشو نمیدونی؟
-نه...به نظرت زشته که بپرسم؟
-نظری ندارم مرینت!تو خودت همیشه بهترین تصمیمات رو میگیری.
-خب...پس...آها الان از یه راه خوب وارد عمل میشم.
آهسته از جای خود برخاست و دستی به لباس خود کشید و با قدم های پر از لرز، به طرف سرویس رفت.از دیدن آدرین که آستین هایش را بالا زده بود و با اخمی که از تمرکزش سرچشمه میگرفت، در حال بستن سر دوش بود، گونه هایش گل انداخت و قدرت حرف زدن از او سلب شد.آدرین سنگینی نگاهش را حس کرد و به سویش چرخید و پرسید-چیزی شده؟اگه چیزی میخوای بهم بگو...راستی اسمت چیه؟
مرینت سرش را به نشانه ی تکذیب تکان داد و گفت-چیزی نیست...اسمم مرینته...مرینت دوپن چنگ.
آدرین با لبخند گفت-چه اسم زیبایی!منم آدرین آگراست هستم.
مرینت ذوق زده از فهمیدن نام او، یک متر به هوا پرید و جیغ زد-خدایا عاشقتم!
نگاهش به آدرین افتاد که خشکش زده بود و با بهت نگاهش میکرد!سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت-آم...نصب شد؟
آدرین دوباره با دوش سرگرم شد و گفت-نه هنوز کار داره.
یک دفعه از حرکت ایستاد و در فکر فرو رفت.سپس آرام برگشت و خیره در چشمان مرینت زمزمه کرد-ممکنه؟
مرینت دستپاچه شد و در حالی که کف دست های عرق کرده اش را به هم میفشرد، هول شده گفت-می چمکنه؟یع...یعنی چی ممکنه؟
آدرین دستش را زیر چانه ی خود زد و خیره به دیوارهای سرویس گفت-به نظرت ممکنه این دیوارا رو رنگ کنیم؟
مرینت با قدردانی به آدرین خیره شد و گفت-ممنونم ولی واقعا نیازی نیست آقای آگراست!
حس میکرد این اسم و فامیل را جایی شنیده است.
آدرین با همان لبخند همیشگی گفت-باشه هر طور راحتی...از علایقت میتونی به چی اشاره کنی مرینت؟
اسم خودش را از زبان او شنید و فقط خدا میداند که گاز گرفتن لب هایش، برای این بود که شروع به کشیدن جیغ های گوش خراش و از ته دل که از خوشحالی اش سرچشمه میگرفت نکند!به زحمت خود را کنترل کرد و گفت-من...نقاشی رو دوست دارم.
آدرین با ابروهای بالا رفته گفت-چقدر عالی!طراحی هم بلدی؟
-بگی نگی!
-من همیشه دوست داشتم یه نفر چهره م رو بکشه.
-واقعا؟
-آره...دو نفر هم تا حالا سعی کردن ولی به نظر خودم شبیه از آب در نیومد.
سکوت برقرار شد و دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد. کمی که گذشت، آدرین بالاخره دوش را نصب کرد و امتحانش کرد و سپس با لبخند گفت-دیگه نقصی نداره.
مرینت با علاقه به او خیره شد و گفت-خ...خیلی ممنو...نم!
آدرین ابزار را جمع کرد و گفت-نیازی به تشکر نیست مرینت!
سپس در حالی که به سمت در ساختمان میرفت گفت-من الان برمیگردم.
چند ثانیه بعد با چند پلاستیک پر برگشت و آنها را با لبخندی سرشار از محبت به دست مرینت داد و گفت-چند دست لباسه.امیدوارم خوشت بیاد!
مرینت با ناباوری به پلاستیک ها نگریست...رفته رفته چشمانش بارانی شد و به گریه افتاد.آدرین با نگرانی گفت-مرینت...ناراحت شدی؟کار بدی کردم؟
مرینت اشک ریزان گفت-نه...فقط... باورم نمیشه یه نفر انقد مهربون باشه!قلب شما خیلی پاکه.
رفته رفته لبخند بر لب آدرین نشست و گفت-تو هم همین طور!تو معصوم ترین دختری هستی که توی عمرم دیدم مرینت!
دستش را روی شانه ی او گذاشت و آهسته کتف و شانه اش را نوازش کرد و گفت-ازت خواهش میکنم گریه نکن!
-اشک خوشحالیه.
آدرین از سادگی و پاکی او حس عجیبی داشت...و بدی قضیه آن جا بود که به هیچ وجه نمیتوانست حتی ذره ای آن حس را درک کند و بشناسد!بنابراین بیخیال شد و آهسته دستش را عقب کشید و با همان مهربانی همیشگی اش گفت-تو چشمای خیلی قشنگی داری!با این اشکا اذیتشون نکن.
مرینت اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و سرش را تکان داد.
آدرین-اگه امر دیگه ای نیست، من برم.
مرینت لبخند کج و معوجی تحویل آدرین داد و گفت-را...راحت باشین.
آدرین دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفت و سپس دستانش را در جیب های سوییشرتش فرو برد و با سری پایین انداخته شده از ساختمان خارج شد...مرینت با نیشی بسیار پهن به سوی تیکی چرخید و سپس اصوات نامفهومی از زبانش خارج شد-یمیننسسمنیتپپگستست!
تیکی با تعجب به مرینت نگاه کرد و گفت-حالت خوبه؟
مرینت دستش را روی قلبش گذاشت و با صدای تحلیل رفته ای گفت-اگه هر بار انقد خوشحال شم که سکته میکنم!
یک دفعه در ساختمان باز شد و آدرین نصف بدنش را داخل آورد و گفت-هی مرینت!
مرینت دوباره پرید بالا و صدای وحشت زده اش در آمد-آآآآآ!
آدرین پشت سرش را خاراند و گفت-ببخشید نمیخواستم بترسونمت. فقط اون سرویس چون در نداره، اون تخته رو بذار جلوش که اگه یه موقع کسی ناغافل وارد ساختمون شد، مشکلی پیش نیاد.
مرینت با حالتی گیج به آدرین خیره شد.آدرین پس از کمی تردید گفت-موقع دوش گرفتنت و...
مرینت سریع با دستپاچگی وسط حرف او پرید-آره آره فهمیدم ممنونم.
سپس نیشخند زد.آدرین با ابروهای بالا رفته لبخند زد و گفت-اینم میخواستم بگم که اگه موافق باشی، فردا یه جایی ببرمت!
با خنده ی هولی پرسید-ک...کجا؟
-نگران نباش؛ جای بدی نیست.
مرینت با استرس آب دهانش را قورت داد و دستی به یقه ی لباسش کشید و با همان خنده ی پر از اضطرابش گفت-خـــــــــب...میشه بگی کجاست؟
آدرین چشمکی تحویل مرینت داد و گفت-قصد من سورپرایز کردنته مرینت!فردا صبح ساعت هفت این جا ام!
سپس بدون دادن مهلتی برای حرف زدن، در را بست و رفت.تیکی خواست چیزی بگوید که مرینت شروع به رقصیدن کرد و در همان حال داد زد-چشمـــــــــــــــــــــــــــــــــک!اون...به من...چشمک زد...اسممو گفت...یاح یاح یاااااااااح!
دستانش را زیر چانه اش در هم قفل کرد و خیره به سقف، رویاپردازانه گفت-وای خدایا چقدر قشنگ صدام زد!مرینت...مرینت...مرینت...وااااااای!
تیکی داد زد-مرینت!بس کن!
مرینت شرمگینانه لبخند زد و گفت-ببخشید.
-اگه اون بخواد بلایی سرت بیاره چی؟
-دست بردار!اون اصلا همچین آدمی نیست.
-خب اگه ذات واقعیشو رو نکرده باشه چی؟
-بس کن...اگه قصدی داشت، تا الان یه کاری میکرد!
تیکی شانه های کوچکش را بالا انداخت و گفت-از من گفتن بود.خود دانی!
یعنی کجا میخواد ببرتش؟
(بلوط موذی میشود)
آنچه خواهید خواند:"مرینت نگاه ناباورانه ای به اطرافش انداخت و زیر لب گفت-خدای من!"
"بین گریه هایش گفت-اصلا منو نمیبینه!
صدایی از پشت سرش شنیده شد-منم اگه جای اون بودم، نگاهت نمیکردم."
"با چشمانی گشاد شده گفت-توی اتاق آدرین با هم تنها ان!"
ببینید بچه ها جون خباثت توی وجود همه ی انسان ها هست
منم مستثنا نیستم
قول میدم تا حدی که بتونم زود بدم!سعی میکنم برای فردا نذارمش و امشب پارت بدم...البته پنجاه پنجاهه ها!بستگی داره ببینم شماها چقدر مشتاقید
آخه به خدا هر پارتی که من برای شما میذارم، پونزده الی بیست و پنج صفحه برای خودم میشه
خداییش انقد زود زود پارت دادن سخته
لحظه ی عاشقی بحثش جدا بود...اونو در حد مرگگگگگگگگ دوست داشتم
فکر کنم دلیلشو هم بدونید
بودن خودم داخل داستان
به قول پلگ جون، عکس من و خودشو باید قاب بگیرن و بزنن توی موزه به عنوان خودشیفته ترین انسان های تاریخ
خب دیگه بچه ها جون من برم تبلتمو بزنم به شارژ که اگه تونستم پارت جدید بنویسم
نظر یادتون نره بای