ویلا پارت8
8
مارگارت:
- الو.
ویلیام:
- سلام عزيزم.
مارگارت مكث كرد. نگاهي به مرینت و ماریا انداخت.
ویلیام:
- الو، خانمي چرا جواب نمي دي؟(شیطونه میگه... هوف پسره ی پرو)صدام مياد؟ الو!
مارگارت:
- سلام.
ویلیام:
- واي نمي دوني چه قدر دلم واسه ي صدات تنگ شده بود مارگارت. خوبي؟
مارگارت:
- ممنون، واسه چي زنگ زدي؟
ویلیام:
- نامزدمي، حق ندارم حالت رو بپرسم؟
مارگارت با خشمِ كنترل شده اي گفت:
- براي بار هزارم مي گم ویلیام هيچي بين ما نيست. پس بيخود نامزدم نامزدم نكن. اين جوري اعصابم رو داغون مي كني.
ویلیام:
- ولي من و تو نامزديم. در حضور پدرت و بقيه ي اعضاي فاميل اين نامزدي رسمي شد.
مارگارت:
- درسته، رسمي شد، ولي الان ديگه رسميتي نداره. حلقه ات رو بعلاوه ي هر چي كه برام به عنوانِ كادو اورده بوديد پس فرستادم. درست دو ماه بعد از مرگ بابا.
ویلیام:
- اره، مي دونم كله شقي، اون كارت رو جدي نگرفتم. هنوز هم تو نامزد مني.
مارگارت:
- گوش كن ببين چي مي گم...
ویلیام:
- نه تو گوش كن، اخر همين هفته همراه خانواده ام ميايم اون جا تا بقيه ي حرفامون رو بزنيم. اين بار نه واسه ي نامزدي و اين حرفا، فقط ازدواج. شنيدي چي گفتــم؟
پاهاي مارگارت لرزيد، توان ايستادن نداشت، روي صندلي نشست. مرینت و ماریا با نگراني نگاهش مي كردند. با صداي مرتعش و لرزاني گفت:
-هر كار دلت ميخواد بكن. جواب من فقط و فقط يك چيزه ،نه. بالابري، پايين بياي، خودت رو هم بكشي من ميگم نــــه.
ویلیام:
-نه خودم رو ميُكشم و نه بالا و پايين ميشم. روي زمين پيدات كردم، روي زمين هم به دستت ميارم. منتظرم باش عزيزم. باي.
صداي بوق ممتد نشان از قطع تماس داشت. دست مارگارت افتاد. گوشي هنوز در دستش بود. ماریا تكانش داد.
ماریا:
- مارگارت، ویلیام چي گفت؟ چرا رنگت پريده؟
مارگارت سكوت كرده بود. نگاهش تنها به رو به رو بود.
ماریا رو به مرینت گفت:
- برو يه ليوان اب قند براش درست كن بيار، حالش خوب نيست.
مرینت سرش را تكان داد و از پشت ميز بلند شد.
ماریا شانه ی مارگارت را ماساژ داد و گفت:
- باز باهاش بحث كردي؟ اين بار ديگه چي مي گفت؟
مارگارت زمزمه وار گفت:
- پسره ي بي همه چيز، مي گه اخر همين هفته با خانواده اش مياد قرارِ ازدواج رو بذارن.
ماریا:
-غلط كرده بيشعور. با اون َگندي كه بالا اورده عجب رويي داره باز ميخواد پاشه بياد اينجا.
مارگارت پوزخند زد:
- اون عوضي كه اين چيزا حاليش نيست. انگار نه انگار من از تموم كثافت كارياش با خبرم.
ماریا:
- خودت رو ناراحت نكن. هنوز اين قدر بي كس و تنها نشديم كه اون عوضي هر كار دلش خواست بكنه.
مارگارت نگاهش كرد و گفت:
- چه كار كنيم؟ هان؟ به عمو توماس بگيم؟ اون كه با باباي ویلیام دوست گرمابه و گلستانه؟ به عمه خانم بگيم؟ اون كه از خداشه من با يه خانواده ي پولدار و سرشناس ازدواج كنم. به خاله رکسانا بگيم؟ اون كه درگير بچه هاي خودش و شوهرِ معتادشه، چه كار مي تونه بكنه؟ ما كي رو داريم ماریا؟ هان؟ كي ازمون حمايت مي كنه جز خودمون؟
قطرات اشك صورت ظريف و لطيفش را خيس كرد. مرینت با ليوانِ ابِ قند كنارش ايستاد. مارگارت كمي از محتويات ليوان خورد.
مرینت:
- يكي به من بگه اين جا چه خبره؟ باز اين پسره ي الوات چي گفته؟
ماریا موضوع را براي مرینت تعريف كرد. مرینت با حرص نشست روي صندلي و گفت:
- به روحِ هفت جد و ابادش خنديده. كم كثافتكاري تو عمرش كرده كه حالا پر رو، پر رو پاشه بياد قرار مدارِ عروسي بذاره؟ هه، فكر كرده.
ماریا حرف هاي مارگارت را براي مرینت بازگو كرد.
مرینت:
- خب درسته كسي پشتمون نيست، ولي خودمون كه هستيم. اگر شل بگيريم كلاهمون پسِ معركه ست.
مارگارت:
-تو ميگي چه كاركنيم؟
مرینت:
- به جاي ابغوره گرفتن، خواهرِ من، بايد فكرِ راه چاره باشيم. امروز شنبه ست. تا اخر هفته كلي وقت داريم. صبر كن ببينيم چي مي شه.
ماریا با حرص گفت:
- اگر به خاطر بابا نبود با يه تيپا بيرونش مي كرديم، ولي حيف كه بابا قبل از مرگش مارگارت و ویلیام رو به اسم هم خوند.
مارگارت:
- بابا اين رو گفت ولي سند و مدركي نيست كه بخوايم بگيم بابا روش اصرار داشت.
مرینت:
- اره خب، ولي ما از روي احترام داريم باهاشون مدارا مي كنيم.
ماریا:
- هم احترام و هم حرف بابا، اين كه ویلیام رو مثل پسرش دوست داشت. درسته كه يكي از فاميلاي دورمونن، ولي تا وقتي بابا زنده بود رابطه ي نزديكي باهاشون داشتيم.
مرینت:
- درسته. من خودم ویلیام رو مثل برادرم دوست داشتم، ولي زد و پسره تو زرد از اب در اومد.
مارگارت:
- من هيچ علاقه اي بهش نداشتم، صرفا به خاطر بابا و عقايد خاصش مي خواستم باهاش ازدواج كنم. فكر مي كردم هر كي رو كه بابا بگه خوبه حتما خوبه، ولي نامزد كه كرديم تازه بعد از فوت بابا َتقش دراومد كه اقا زن صيغه اي داشته و زنه هم ازش حامله ست.
ماریا:
- هه، تازه يادته وقتي با مدرك حرفمون رو بهش زديم بچه پر رو زل زد تو چشمامون و گفت: ]مدت صيغه تموم شده. آنالی مي خواد بچه رو بندازه. ديگه سدي بينمون نيست.[ واي كه عجب رويي داره.
مارگارت:
- اره، همه ي اينا رو يادمه. اين يكيش بود. مرتيكه ي بي شعور فكر كرده من خرم. خيلي خوب مي دونم كه قبلا تو كار پخش مواد بوده، الان هم نمي دونم هست يا نه. حالا خوبه آنالی جونش همه رو لو داد و گفت كه ویلیام گولش زده و كثافت اين قدر پست بوده كه بدون هيچ عقد و صيغه اي باهاش رابطه داشته. تازه بعدش به اصرار آنالی مي رن صيغه مي خونن. اونم يك ماهه. مگه يادتون نيست كه خود آنالی گفت تو همون رابطه ي اول ازش حامله شده. بعدش هم تو دعوا و جر و بحثشون بچه سقط مي شه. هه، واقعا رو داره. با همه ي اين كثافتكاري ها بازم دست
بردار نيست. ديگه نمي دونم بايد چه كار كنم.
ماریا سرش را تكان داد و محزون گفت:
- واقعا بي رحمه. نه، يه حيوونه. كثافت رذل.
مرینت:
- به حيوونِ بيچاره چه كار داري؟ ویلیام پست و رذله به اون زبون بسته چه كار داري؟
ماریا:
- اي بابــــا. باز خانم مدافعِ حقوق حيوانات شد. منظور ما يه چيز ديگه ست. خويِ حيووني، نه خود حيوونِ به قولِ تو زبون بسته.
مرینت:
- حالا هر چي، حيوون حيوونه.
ماریا خنديد و چيزي نگفت.
مارگارت لبخند مصنوعي به لب نشاند و گفت:
- فعلا بي خيالش مي شيم. من كه تصميمِ خودم رو خيلي وقته گرفتم. همون موقع كه حلقه اش رو پس فرستادم ديگه همه چيز بين من و ویلیام تموم شد. الان هم هيچ كاري نمي تونه بكنه. اختيارم دست خودمه. منم تا دنيا دنياست مي گم نه.
مرینت:
- ايول همينه، ولي بچه ها اون عمليات رو يادتونه؟ رفتيم زاغ سياه ویلیام رو چوب بزنيم. واي عجب هيجاني داشت.
مارگارت پوزخند زد و گفت:
- اره. با يه تلفنِ مشكوك شروع شد. آنالی بود كه گفت زن صيغه اي ویلیامه. بعد هم نامحسوس افتاديم دنبالش.
ماریا:
- خدا رو شكر زود متوجه شديم.
مرینت:
- اره. همين كه كار به جاهاي باريك نكشيد جاي اميدواري داشت. الان هم پا پس نكش و تا اخرش وايسا.
مارگارت:
- ايستادم، كنار نمي كشم.
ماریا:
- ايول داري ابجي.
هر سه خنديدند.
***
آدرین وارد خانه شد. مثل هميشه همه جا را سكوت فرا گرفته بود. خواست به طرف اتاقش برود كه دنیس صدايش زد.
دنیس:
- آدرین.
آدرین كه فكر نمي كرد كسي در خانه باشد با ترس از جا پريد.
آدرین:
- كوفت و آدرین. تو اين موقعِ روز خونه چه كار مي كني؟ اين چه وضعِ صدا زدنه؟ به طرفش رفت و روي مبل نشست.
دنیس:
- مگه چه جوري صدات زدم؟ خودت حواست نبود.
آدرین:
- تو كه توي خونه اي يه جوري به ادم برسون، نه اين كه زرتي اسمم رو صدا بزني زهر تركم كني. حالا نگفتي، اين موقعِ روز خونه چه كار مي كني؟
دنیس خودش را كمي جلو كشيد و ارام گفت:
- خواستم تا قبل از اومدن ادوارد باهات حرف بزنم.
آدرین:
- حرف بزني؟! خب بزن.
دنیس بي مقدمه گفت:
- پايه ي دزدي هستي؟
آدرین كمي نگاهش كرد، به پشتي مبل تكيه داد و گفت:
- برو بابا دلت خوشه. منو باش گفتم چي مي خواد بگه. ما كه ديگه دزدي رو ماچ كرديم گذاشتيم كنار. حتي قول داديم، قسم خورديم. مگه قرار نشد كه...
دنیس: - نه صبر كن ببين چي مي گم. امروز يه خانمه اومده بود مغازه. يه گوشي خوش دست و شيك مي خواست. معلوم بود از اون مايه داراست. تا دلتم بخواد نخ مي داد. اخر سر هم كارتش رو ازش گرفتم. يه شركت بزرگ مهندسي داره. از اون خر پولاست.
آدرین:
- خب كه چي؟ دوست دختر جديد مبارك، شيرينش كو؟
دنیس:
- نه ديوونه، دوست دختر چيه؟ ازت مي خوام بريم گاوصندوقشون رو برق بندازيم. شركتش رو ديدم، خفنه جانِ آدرین.
آدرین:
- جانِ خودت اين اولا، دوما من كه گفتم بي خيالِ دزدي بشيم، به قول ادوارد تهش مي ندازنمون اون جايي كه عرب ني انداخت، (همون زندونِ خودمون). من هوسِ اب خنك نكردم. تو كردي بسم االله.
دنیس:
- كي خواست بره زندان؟ من فكرِ همه جاش رو كردم. نقشه اي كشيدم كه مو لا درزش نمي ره. همين جوري هرتي پرتي كه نمي ريم گاوصندوقش رو بزنيم. خوب همه چيز رو محاسبه مي كنيم، بعد وارد عمل مي شيم.
آدرین:
- به ادوارد هم بگو.
دنیس:
- مي خوام بگم، ولي مطمئنم قبول نمي كنه. تازه يه جورايي ما رو هم منصرف مي كنه.
آدرین:
- يعني بدون اطلاع اون؟
دنیس:
- اره ديگه، راه ديگه اي نيست.
آدرین:
- ما كه وضعمون خوبه، يعني جوري نيست كه باز بريم خلاف، پس دردت چيه؟
دنیس كمي نگاهش كرد. با صداي اروم و گرفته اي گفت:
- تو و ادوارد وضعتون بدك نيست، ولي من جديدا چك و سفته بالا اوردم. مدتش هم تا دو ماه ديگه ست. همون شبي كه ادوارد گفت بكشيم كنار قبول كردم. باور كن از ته دل گفتم، ولي حالا مثل خر تو گل گير كردم. راهي هم برام نمونده.
آدرین:
- چرا زودتر نگفتي؟ چه قدري هست؟
دنیس:
- پنجاه ميليون.
چشمان آدرین گرد شد. با تعجب گفت:
- پنجاه ميليــــون؟! مطمنی؟ صفراشو درست شمردی دیگ؟!
دنیس:
- شوخيت گرفته؟ معلومه،مگه من باهات شوخی دارم؟
آدرین:
- ديوونه مگه چي معامله كردي؟ شمش طلا؟
دنیس:
- يه سري جنس وارد كردم. همه درجه يك. بعلاوه ي لوازم جانبيشون كه خب سرجمع اين قدر شد. گرونيه برادرِ من. فكر كردي الكيه و من از روي خوشي مي گم بريم دزدي؟ وقتي اين مادمازل خانمِ پولدار امروز گذرش به مغازه ي من افتاد يه جرقه تو سرم زده شد كه براي اخرين بار...
آدرین ادامه داد:
- بري دزدي و خودت رو خلاص كني اره؟
دنیس سرش را تكان داد و گفت:
- اگر راه ديگه اي سراغ داري بگو.
آدرین كمي فكر كرد و گفت:
- نه خب، منم تو حسابم ده ميليون هم ندارم. امارِ ادوارد رو هم دارم، اونم بيست تا داره. سرجمع مي شه سي تا. مي مونه بيست تاي ديگه كه بايد يه جوري جورش كنيم.
دنیس:
- به بچه ها سپردم اونا هم ته كيسشون اين قدر نمي شه.
آدرین متفكرانه نگاهش كرد و گفت:
- خب با اين اوصاف بايد چه كار كنيم؟ بريم دزدي؟
دنیس:
- راه ديگه اي هم دارم؟ همه ي ارثيمون همون فروشگاه بابا بود كه فروختيم اين جا رو خريديم تا از دست غرغراي صابخونه راحت بشيم. كار كرديم و توي اين يك سال دزدي كرديم خودمون رو كشيديم بالا، ولي بعد كشيديم كنار. وضعمون هم خوبه. اين قدري هست كه بشه باهاش زندگي كرد، ولي حالا اين مشكل برام پيش اومده. اگر چك ها رو به موقع وصول نكنم يه راست بايد برم اب خنك بخورم. واسه اين كه، اين جوري نشه مي گم بريم دزدي. همين يه بار واسه اخرين بار، قول مي دم. حالا چي مي گي؟
آدرین:
- دنیس قول داديا! براي اخرين بار؟
دنیس:
- اره، قول دادم. سرش ايستادم ديگه.
آدرین نفسش را بيرون داد و سرش را تكان داد:
- خيلي خب، هر وقت نقشه ات كامل شد خبرم كن.
دنیس لبخند محوي زد و گفت:
- دمت گرم، مي دونستم تنهام نمي ذاري.
آدرین:
- ما مخلص شما هم هستيم. حالا چه كار كنيم ادوارد نفهمه؟ مي دوني كه زرنگه.
دنیس:
- اگر كمكمون مي كرد خوب بود، ولي مي دونم موافقت نمي كنه. مي شناسيش كه؟ تو هر كاري مصممه. بگه نيستم يعني نيستم، بگه هستم يعني تا تهش هستم. اون شب گفت كشيدم كنار يعني زمين و اسمون جاشون عوض بشه هم، ادوارد دزدي بكن نيست. خودم يه كاريش مي كنم. نبايد بذاريم بويي ببره، تا بعد ببينيم چي مي شه.
آدرین سكوت كرد و چيزي نگفت.
***
هر سه در هال نشسته بودند. عصر بود. ادوارد مجله ي ورزشي مي خواند. دنیس با تلويزيون ور مي رفت. آدرین هم كوك گيتارش را تنظيم مي كرد. صداي زنگ ايفون بلند شد. ادوارد از جا بلند شد و گوشي را برداشت.
ادوارد:
- بله؟
- سلام. منزل اقاي آگراست؟
ادوارد:
- بله. شما؟!
- من جونز هستم قربان. مي تونم چند لحظه وقت شريفتون رو بگيرم؟
ادوارد مكث كوتاهي كرد و گفت:
- به جا نميارم.
- عرض كردم جونز هستم. وكيل اقاي دوپن چنگ. با شما كار مهمي داشتم.
ادوارد نگاهي به دنیس و آدرین انداخت كه با كنجكاوي به او نگاه مي كردند.
دنیس:
- كيه؟
ادوارد جلوي دهانه ي گوشي را گرفت و گفت:
- يه يارويي اومده مي گه جونز هست، وكيل اقاي دوپن چنگ.
آدرین خنديد و گفت:
-ا!يارو عقده داره اومده پشت در خونه ي ما خودش رو معرفي ميكنه؟ بگو زنگ رو اشتباه زده اينجاكسي رو ثبت نام نميكنن.
ادوارد:
- مي گه كار مهمي داره. بذار بياد تو ببينيم چي مي گه.
توي گوشي گفت:
- بفرماييد تو، طبقه ي چهار واحد دوازده.
دكمه ي در باز را زد و گوشي را گذاشت. هر سه به طرف در رفتند. با بلند شدن صداي زنگ اپارتمان ادوارد در را باز كرد. اقاي جونز با لبخند پشت در ايستاده بود. ادوارد در را كامل باز كرد. اقاي جونز وارد شد. با پسرها دست داد و بعد از سلام و احوال پرسي، ادوارد با دست به سالن اشاره كرد.
ادوارد:
- بفرماييد.
اقاي جونز تشكر كرد و به همان سمت رفت. همگي نشستند. پسرها منتظر چشم به او دوخته بودند كه هر چه زودتر علت ورودش به ان جا را بيان كند. اقاي جونز صدايش را با تك سرفه اي صاف كرد و گفت:
- من، وكيلِ اقاي دوپن چنگ هستم. شما ايشون رو مي شناسيد؟
پسرها نگاهي به هم انداختند.
ادوارد گفت:
- والا يه چند باري خيلي وقت پيش ديده بوديمشون. فكر مي كنم از دوستان پدرم باشن. خيلي صميمي بودن. اقاي جونز سرش را تكان داد و گفت:
- درسته. اقاي آگراست و اقاي دوپن چنگ دوستان صميمي بودند.
دنیس:
- ولي هيچ وقت باهاشون رابطه اي نداشتيم. در كل پدر ما اهل رفت و امدهاي ان چناني نبود.
آدرین:
- درسته. در ضمن پدر ما نزديك به هفت ماهه كه فوت شده. قبل از اون هم ما دو سالي مي شه تهران زندگي مي كنيم.
اقاي جونز:
- بله، تا حدودي در جريان هستم. خبر داريد كه اقاي دوپن چنگ هم...
ادوارد:
- بله، ولي اون موقع ما تهران بوديم و از بابا و اتفاقات پيش امده خبر نداشتيم. وقتي رفتيم ديدنش بهمون خبر فوت اقاي دوپن چنگ رو داد. يادمه خيلي هم از اين بابت ناراحت بود.
آدرین:
- حالا گذشته از اين حرفا، شما واسه ي چه كاري مي خواستيد ما رو ببينيد؟
اقاي جونز كمي جا به جا شد و گفت:
- خب كار من خيلي مهم و حياتيه. اول از همه يه سوال از حضورتون داشتم.
ادوارد:
- چه سوالي؟!
آقای جونز:
- پدرتون به جز اون فروشگاه چيز ديگه اي هم براي شما به ارث نذاشته بود؟
پسرها نگاهي به هم انداختند و دنیس با تعجب گفت:
- ببخشيد، ولي اين موضوع به شما چه ربطي داره؟
اقاي جونز:
- خواهش مي كنم دچار سوء تفاهم نشيد. حرفي كه مي خوام بزنم به اين موضوع بستگي داره. مي خوام بدونم شما اگاه به دارايي هاي پدرتون بوديد؟
آدرین:
- اقا كجاي كاري؟ باباي ما خدا بيامرز شغلش ازاد بود. يه مغازه ي لباس فروشي داشت همين. هيچ وصيتي هم در كار نبود. بعد از فوتش هم اون جا رو فروختيم.
اقاي جونز:
- بله اينا رو مي دونم. پدرتون در رابطه با چيز ديگه اي. مثلا خونه، باغ يا حتي ويلا با شما صحبتي نكرده بود؟
دنیس قای جونز خنديد و گفت:
- ويلا؟! باغ؟! نه اقاي محترم اين حرفا نبود. پدرم يه خونه ي قديمي داشت كه خيلي وقت پيش گفته بود بعد از مرگش بفروشيم پولش رو بديم بهزيستي. ما هم همين كار رو كرديم. وصيت نامه اي در كار نبود. تازه اين رو هم هميشه لفظي مي گفت.
دنیس:
- درسته. وضعيت ماليمون عالي نبود. ما هم جهت كار از مارسی اومديم پاریس. گاهي هم بابا مي اومد پيشمون كه صبح هاي زود مي رفت توي پارك ورزش مي كرد، ولي اين اواخر كمتر بهمون سر مي زد. ما هم مشغله زياد داشتيم. نمي رفتيم بهش سر بزنيم.
هر سه نيم نگاهي به همديگر انداختند.
اقاي جونز گفت:
- خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما يه ويلا هم داشته ولي شما از وجودش بي خبريد چي؟
هر سه متعجب گفتند:
- ويلا؟! باباي ما؟!
اقاي جونز:
- بله، تعجب كرديد؟
ادوارد:
- حتما شوخي مي كنيد.
اقاي جونز:
- نه، اتفاقا برعكس، كاملا جدي گفتم. سه دانگ يه ويلا به نام پدر شماست، قانونا. دهان هر سه باز مانده بود.
آدرین زد زير خنده و گفت:
- اقاي وكيل يه چيزي بگو بگنجه. باباي ما اگر ويلا داشت كه وضعش اون نبود. به ما هم مي گفت، ناسلامتي پسراش بوديم.
اقاي جونز:
- من براتون توضيح مي دم. خوب گوش كنيد. همه چيز را از وجود ويلا تا وجود سه وارث ديگر از اقاي دوپن چونگ براي انها تعريف كرد.
لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده مي شد. چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود.
آدرین:
- اقاي وكيل، جونِ من الان اينايي كه گفتي راست بود؟
اقاي جونز ارام خنديد و گفت:
- بله، همش حقيقت محض بود.
ادوارد:
- اخه چه طور ممكنه؟
اقاي جونز:
- ممكنه پسرم.
دنیس:
- اگر حرفاي شما راست باشه پس پاشين بريم اين ويلايي كه ازش حرف مي زنيد رو ببينيم. هر سه با يك حركت از جا بلند شدند
كه اقاي جونز گفت:
- صبر كنيد. چه عجله ايه؟ من بايد با دخترانِ اقاي دوپن چنگ هم هماهنگ كنم.
بعد بهتون اطلاع مي دم. بعد از زدنِ اين حرف از جا بلند شد و ايستاد.
اقاي جونز:
- خب من به وظيفه ام عمل كردم و شما رو در جريان قرار دادم. فردا با خانواده ي دوپن چنگ هم مشورت مي كنم و زمان دقيق رو براي ديدن ويلا به اطلاع شما مي رسونم.
آدرین كارتش را به طرف اقاي جونز گرفت و گفت:
- اين كارت منه. يعني كارت موسسه اي هست كه درش موسيقي تدريس مي كنم. شماره ي همراه من هم روش نوشته شده. هر وقت خواستيد اطلاع بديد، بهم زنگ بزنيد.
اقاي جونز با لبخند سرش را تكان داد و كارت را گرفت. كارت خودش را به آدرین داد و گفت:
- بسيار خب، اين هم كارت منه، هر كاري داشتيد مي تونيد با من تماس بگيريد. فعلا از حضورتون مرخص مي شم. خدانگهدار.
هر سه تا دمِ در او را همراهي كردند. بعد از رفتنِ اقاي جونز توي هال نشستند.
آدرین:
- يعني راست مي گفت؟!
ادوارد:
- واسه چي بايد دروغ بگه؟
دنیس:
- نه دروغ نمي گفت، مطمئنم.
آدرین:
-اخه بابا اگر ويلا داشت كه به ما ميگفت.
ادوارد:
- مگه نشنيدي وكيله چي گفت؟ بابا و اقاي دوپن چنگ دست به يكي كردن كه كسي چيزي نفهمه.
دنیس:
- وكيله گفت كيهاني وصيت كرده تا كارهاي مربوط به ويلا تموم نشده كسي با خبر نشه، ولي بابا كه مي تونست به ما بگه، اون كه وصيتي نكرده بود. دليلش چي بوده؟!
ادوارد:
- همينش منو گيج كرده. دليل بابا براي پنهان كردن اين موضوع چي بوده؟
ادرین:
- بچه ها قضيه يه نمه بو دار نيست؟
دنیس و ادوارد نگاهش كردند.
آدرین ادامه داد:
- اخه هيچ چيزِ اين قضيه با هم نمي خونه. ويلا؟! سه دانگش به نامِ بابا؟! من و شما هم كه بوق نيستيم اين وسط، مثلا پسراش بوديم، ولي كاملا از وجود ويلا بي خبر بوديم. يعني بابا واسه چي از ما پنهونش كرده؟!
نگاه دنیس با شك بود. ادوارد متفكرانه به گوشه اي زل زد. ذهن هر سه نفر حسابي مشغول شده بود.
***