ادرین : 

مرینت .. زنده بود.. چراا ... چرا که .. چرا کاگامی بهم نگفت ... چرا بهم نگفت 😳😠😠😠 

 

( اهم اهم ..کلویی هستم .. ادرین خان زیاد جوگیر نشو 😒 من بهش گفتم نگه ..... کاگامی : 😆...کلویی : کاگامی توهم زیاد خوشحال نشو .... کاگامی : 😐 ...ادرین : 😐🗡💔.)

 

مرینت : 

 

تمام وسایلم رو با گریه جمع کردم و به سمت ماشینم رفتم ......چرا ...چرا ادرین بعد از اینهمه ..وقتتتتتتتتتت

 

بارون شدید شدید بود 

 

نمیدونم ... مغزم دیگه کار نمیکنه 

هنگ کرده ... بدتر از خرلاگفا ( بلاگفا ) 

چیکار کنم ....

ماشین رو به بغل خیابون زدم و کنار دریا ایستادم ...

خاطرات ان شبی که بهم گلوله خورد و به داخل دریا پرت شدم رو یاد اوری کردم ....

نمیتونستم .... صدای ادرین که ان شب  گریه میکرد ... حتی چشم های هراسان فیلیکس ....

و بحث و جدل های ادرین و لوکااا 😐

اصلا بعد از ان شب ، ادرین سراغ من رو گرفت ؟؟ نه 

رفت با کاگامی خانم خوش گذروند 😒

 

( نکته : این رو برای یاد اوری میگم . هرکس داستان رو خونده میفهمه . ادرین با کاکامی ازدواج نکرده .. کاگامی هم برای زور دل مرینت به اون گفت که ادرین با من ازدواج کرده .... و حتی یه کارت دعوت هم بهش داد 😐) 

 

مرینت : 

 

به کنار دریا ایستادم ..‌ دیگه دریا رو دوست ندارم .. عشق رو دوست ندارم .. ادرین رو دوست ندارم .. 

این دریا هم مسخرس 😐..

با کفش های پاشنه بلندم به سمت دریا رفتم ...

بارون شدید بود ..

بارون تند به صورتم میخورد و با گریه هام مخلوط شده بود =///

 

اما خودم گرمی گریه هام رو حس میکردم

 

 

ایستادم کنار دریا و با حسرت بهش نگاه کردم ...

 

که پاشنه کفشم شکست و داشتم به داخل دریا میوفتادم ..‌

که یک نفر دستم رو گرفت ....

 

 

 

 

 

 


ادرین : 

 

به دفتر فیلیکس رفتم .. 

 

خیلی ریلکس روی صندلی نشستم که فیلیکس گفت : بله 😐 

 

ادرین : امدم داخل اتاق کارم 😏 

 

فیلیکس : اتاق کارت

* و قهقه مسخره ای راه می اندازد .. درست مثل اختاپوس در باب اسفنجی 😂* 

 

ادرین : اره اتاق کارم 

 

فیلیکس : اقای گاو شاخ دار ، با چه منطقی این حرف رو میزنی "/

 

ادرین : میخوای واست توضیح بدم 

 

فیلیکس : نه =//

 

ادرین : حالا که اصرار میکنی ، برا توضیح میدم ^^

 

فیلیکس : =/

 

ادرین : درست ۱ سال پیش این اتاق ، اتاق کار من بود.‌. من به لندن رفتم ، چون بهم گفته بودم مرینت مرده و قرار قبرش اونجا باشه 

 

فیلیکس : حالا چیکار کنم ...

 

ادرین : اتاقم رو خالی کن بدبخت 😒 

 

فیلیکس : بدبخت 😂 خخخخ 😆 خیلی شوخ شدی 😏 به خودت داخل یه ایینه نگاه کن ... تو میدونستی مرینت زنده بود ؟؟

 

ادرین : امروز فهمیدم 😏😐

 

فیلیکس : اما من ۱ سال پیش فهمیدم ...ببین یه بدبختی اینجا وجود داشته باشه ، اون تو هستی ، اره تو ، اقای ادرین اگرست 

 

ادرین : 

 

حرف های فیلیکس داخل سرم پیچید ....یه جورایی راست میگفت ...

با عصبانیت بهش نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون ...

 

از شرکت رفتم بیرون که دیدم بازون خیلی شدیده ..

 

هر جا گشتم ماشین نبود..‌ پس باید پیاده میرفتم 😐😐😐😐 

 

 

 


تمام 

چطور بود 

به نظرتون اون کسی که مرینت رو گرفت کی بود ؟؟ 

 

خوب این یه پارتچه بود واسه همین کوتاه بود

پس نطر یادت نره 

اگه نظرات زیاد بود همین امشب پارت میدم 

و تیمام