!حتما ميخواست راجع به ماشينش حرف بزنه
:صدام رو صاف كردم و گفتم
سالم استاد،بفرماييد _
:صداي رساش توي گوشي پيچيد
سالم،ماشين من خسارتي نديده،بيايد مداركتون رو ببريد _
:خوشحال شدم اما تغييري تو حالتم ايجاد نكردم و خيلي جدي جواب دادم
شما مطمئنيد؟خط و خش برداشته بودا _
:صداي نفس عميقش به گوشم رسيد
من هميشه با قطعيت حرف ميزنم،بيايد مداركتون رو بگيريد همينطوريش با مدارك نميتونيد درست رانندگي كنيد _
!واي به حال بي اينكه مداركتونم پيشتون نباشه
...اي گندت بزنم استاد
!استاد كه نه

!عزرائيل امروز
:خيلي سرد گفتم
راضي به نگراني شما نيستم،عصر باهاتون تماس ميگيرم _
.و بعد گوشي رو قطع كردم
:بابا كه سوالي نگاهم كرد،گوشي رو روي ميز گذاشتم و گفتم
تصادف كردم _
:ماریا زد زير خنده
!هنوز زنده اي كه؟ _
:مامان با دلخوري نگاهش كرد
إ ماریا خانم؟ _
.كه ماریا خنديد و حرفي نزد
:بابا درحالي كه تلويزيون رو خاموش ميكرد گفت
چيشده بابا جون؟تصادف كردي؟ _
:اوهومي گفتم
تو پاركينگ دانشگاه زدم به ماشين يكي از استادامون،البته به ماشين اون چيزي نشد فقط چراغاي ماشين خورد شد _
!كه اونم ته حسابم يه پولي هست درستش ميكنم
:شونه اي باال انداخت
يه كم دقت كن ديگه باباجون،پولم خواستي بهم بگو _
:به سمتش رفتم و بوسه اي روي گونش زدم
چشم باباجون،ديگه تكرار نميشه _
...و بعد راه افتادم سمت دستشويي
ميز ناهار رو به كمك ماریا چيديم و حاال بعد از اومدن آقا مایک تموم خانواده دور ميز غذا خوري ٦نفره ي توي آشپزخونه
...مشغول خوردن غذا شديم
!اون هم چه غذايي
من انقدر به غذاهايي كه مامان درست ميكرد ميل داشتم كه اگه ژن خوب نداشتم و يه كمي استعداد چاقي توي وجودم
بود قطعا االن از در خونه نميومدم تو،

اما خب خدا بهم لطف كرده بود و من رو باربي آفريده بود كه هرچي ميخوردم حتي ٢٠٠گرم بهم اضافه نميشد و ماریا که به
:نسبت من يه كمي تپل مپل بود هميشه با حسرت ميگفت
‘تو كه اندازه يه گاو ميخوري چرا چاق نميشي؟’
!و من براش زبون درازي ميكردم
.با تموم اين فكر مشغولي هاي خنده دار غذام رو خوردم و واسه استراحت رفتم توي اتاق نقلي و قشنگم
.خودم رو انداختم روي تخت و گوشيم رو توي دستم گرفتم
...بايد بااستاد مغرورم قرار ميذاشتم
...شمارش رو سيو كردم و توي تلگرام عكس هاش رو ديدم
...درسته كه تا حدودي ازش متنفر بودم اما از حق نگذريم واقعا فوق العاده بود
!يه مرد قد بلند و كشيده با يه چهره ي فوق العاده خاص
!چشم های سبز و  روشن و مو و ابروي روشن
...واقعا كه فوق العاده بود
...اين رو تموم عكس هاش تصديق ميكردن
..بعد از چند دقيقه از ديد زدن عكس هاش دست كشيدم و بهش پيام دادم
.متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم
.و بعد پا شدم و رفتم جلوي آينه
...موهام رو باز كردم و دستي توشون كشيدم
!آخ كه تموم خستگيم در رفت
شونه اي به موهاي روشنم زدم و آزادانه روي شونه هام رهاشون كردم كه صداي پيام گوشيم رو شنيدم و به سمت تخت
.برگشتم
...استاد اگراست بود و واسه ساعت ٥يعني ٢ساع ت ديگه وقتش آزاد بود
!هنوز درگير اين پيامش بودم كه پيام ديگه اي از سمتش اومد و آدرس يه كافه رو برام فرستاد
:متعجب از اين كارش چند ثانيه اي روي صفحه ي گوشي موندم و بعد جواب دادم
‘ميبينمتون’
 ل اين قرار شده بودم
!نميدونم چرا اما هو
اون چرا بايد تو يه كافه با من قرار ميذاشت؟






از فكر بهش يه حالي شدم اما سريع به خودم اومدم و سرم رو چندباري به اطراف تكون دادم تا ذهنم خالي از فكرش بشه
و با خودم تكرار كردم
‘!ديوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسي جز تنفر بهش نداري’
!و بعد لبخند ميزدم
...واقعا چه افكار احمقانه از ذهنم رد ميشد
 طنز
!طنز
:با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با ديدن ماریا و میکو سري به نشونه ي تاسف تكون دادم
!ميدونيماریا اون در اتاق رو واسه اين گذاشتن كه يه تقي بهش بزني بعد وارد شي _
:چپ چپ نگاهم كرد
..حرف اضافي نزن كه اصال حوصله ندارم _
:و بعد روي تخت كنارم نشست
چرا چيشده؟با شوهرت دعوا كردي؟ _
:و بعد از چونش گرفتم و الكي گفتم
پس اين كبودي چشمتم كار اونه آره؟بميرم الهي _
:و زدم زير خنده كه صورتش رو برگردوند و گفت
چرت و پرت نگو مرییی..اون بيچاره كمتر از گل به من نميگه حاال دست روم بلند كنه؟ _
:به زور خنده ام رو جمع كردم
خب پس چيشده به خواهر ما؟ _
:غمگين نگاهم كرد
...فكر كنم باردارم _
:ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم
!يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟ _
:شروع به نوازش موهاي میکو كرد و جواب داد
مرینت،میکو فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه _
:چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش

ديوونه كجا زوده؟اصال خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل این بهت بده...ضعف نميكني؟ _
:انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي باال انداخت
!مایک همين و ميگه _
:سري براش تكون دادم
!پس آقا مایک هم ميدونه _
:اوهومي گفت
و همينطور مامان و بابا _
!و بعد زد زير خنده
:متعجب گفتم
پس تا االن داشتي ميناليدي؟_
:قهقهه هاش شدت گرفت
اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟_
:پوفي كشيدم
!خيلي پررويي واال _
:خنديد و روي تخت دراز كشيد
مری؟ _
:كنارش دراز كشيدم

ها؟
تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟ _
:با ناز جواب دادم
!واال من ميخوام ادامه تحصيل بدم _
:روبه پهلو به سمت من برگشت
تا كي ادامه تحصيل؟ _
:جدي گفتم
راستش و بگو دختر باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟ _
:زل زد توي چشم هام
گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟ _
:نشستم سرجام

حاال تو بگو طرف كيه؟ _
!چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم _
:خنديدم
ماشااهلل اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن _
...و بعد صداي خنده ي ماریا هم توي فضاي اتاق پيچيد
نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچي ك ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد
...از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم
.خيلي اهل آرايش نبودم و فقط يه كوچولو به خودم رسيدم و بعد لباس هاي ساده اي به تنم كردم
.يه تیشرت اسپرت زرشكي با شال مشكي و شلوار جين
...چشم از آينه گرفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ديدم ماریا و میکو خوابشون برده
آخ كه چه صحنه ي دلربايي بود
 ن خوشگلش
!خوابيدن اين فندق كنار ماما
.پتو رو روشون كشيدم و از اتاق و بعد هم از خونه زدم بيرون
.خيلي طول نكشيد كه به اون كافه رسيدم
!يه كافه تو يه خيابون توپ و پر رفت و اومد
 ن ريزي به گوشم
از ماشين پياده شدم و همينكه درش رو بستم انگار چند تيكه از چراغاش افتاد رو زمين كه صداي شكست
!خورد
:واقعا پراي د قشنگم به بد وضعيتي دچار شده بود و اگه زبون داشت قطعا تو گوشم داد ميزد
!من و بفروش لعنتي بسه _
!...اما حاال كه زبون بسته بود چاره اي جز تحمل مری خانم نداشت
.به سمت كافه قدم برداشتم و بعد از چند دقيقه وارد شدم
...نسبتا شلوغ بود و من هرچي توش چشم ميچرخوندم استاد جاويد رو نميديدم
!شايد هنوز نيومده بود
...روي يه صندلي منتظرش نشستم
...حاال من ميتونستم بخاطر بدقوليش يكم اذيتش كنم
!با خودم فكر كردم چطوري حالش و بگيرم؟

:همينطوري داشتم فكر ميكردم كه يه پسر جوون اومد كنارم
 خانم چنگ؟
:سري به نشونه ي تاييد تكون دادم كه گفت
!آقا ادرین. تو اتاق مديريت منتظرتون هستن...بفرماييد _
!...لعنتي
...بازم من موفق نشدم
...بازهم اين استا د زرنگ برنده شد
...حرصم گرفته بود اما به روي خودم نياوردم و با يه لبخند ژكوند از رو صندلي بلند شدم و پشت سرش راه افتادم
:پش ت كافه،جلوي يه اتاق كه درش بسته بود ايستاد و گفت
بفرماييد،آقا ادرین منتظرتونن _
.زير لب تشكري كردم و بعد وارد اتاق شدم
پشت ميز نشسته بود و مشغول كار با لپ تابش بود و انگار بااينكه من در زدم و بعد وارد شدم اصال متوجه حضورم
!نشده بود كه همچنان مشغول كار بود و سرش رو باال نميگرفت
:خند ثانيه اي گذشت و كم كم داشتم از كوره در ميرفتم كه صداش رو شنيدم
حتما منتظري من بهت سالم بدم؟ _
:متعجبانه شروع به بريده بريده حرف زدن كردم
...من...من فكر كردم _
:باالخره سر باال آورد و عميق نفس كشيد
نيازي به توضيح نيست،امروز به اندازه ي كافي از شما شناخت پيدا كردم خانم چنگ _
...دهن باز كردم تا از خودم دفاع كنم
واقعا كه اين استاد از خود راضي بود و فقط قضاوتم ميكرد
!بااينكه من آدمي نبودم كه اون ميگفت
اينطور نيست استاد من فكر كردم شما كار مهمي داريد و متوجه حضور من نشديد خواستم مزاحمت ايجاد نكنم _
:با يه لبخند مرموز نگاهم كرد
!البته كه كارهاي مهمي دارم اما خب هرچي فكر كردم ديدم رسوندن مدارك به شما واجب تر و ضروري تره 

فك كردم يه كمي از غرورش كم شده كه حاال داشت درست رفتار ميكرد اما با حرفي كه زد تو يك ثانيه همه ي افكارم رو
:به آتش كشيد
آخه همونطور كه گفتم شما يه كمي ضعف داريد تو رانندگي و از طرفي همه ي راننده ها مثل من برخورد نميكنن تگه _
!تصادفي پيش بياد
!...خداي من
...ديگه داشتم از شدت حرص و تنفر منفجر ميشدم
انقدر كه دلم ميخواست بپرم رو ميز و تك تك موهاي حالت دارش رو از بيخ بكنم،
!...بلكه آروم بگيرم
!اي كاش ميشد
!اما من فقط مثل بز بهش زل زده بودم و انگار زبونم در برابر اين حجم از پر روييش بند اومده بود كه هيچ چيز نميگفتم
.از روي صندليش بلند شد و به سمتم اومد
...صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم
!انگار اين آدم شده بود تموم دغدغه ي زندگيم كه با ديدنش تموم وجودم سرشار از اضطراب و استرس ميشد
خيلي سعي كردم يه كمي آروم بگيرم تا حداقل صداي قلبم رو نشنوه و بيشتر از اين سوژش نشم اما انگار نشدني بود كه
..همچنان با صداي بلند قلبم ميتپيد
:با يه كم فاصله روبه روم ايستاد و از توي جيب كتش مداركم رو بيرون آورد و به سمتم گرفت
بفرماييد _
:دو قدم به سمتش رفتم و دست دراز كردم تا مدارك رو بگيرم كه گفت
اميدوارم اين آخرين تصادفتون باشه،الاقل با من _
.و بعد لبخندي مصنوعي تحويلم داد
:مدارك رو از دستش كشيدم و جواب دادم
شك نكنيد كه همينطوره،با اجازه _
:و راه افتادم سمت بيرون كه صداش رو پشت سرم شنيدم
اگه مايل باشيد دعوتتون ميكنم به يه قهوه _
:و ادامه داد
قهوه هاي اينجا بي نظيره _
:نيمرخ صورتم رو به سمتش چرخوندم
ممنون،مزاحم كارتون نميشم 

:تك خنده اي كرد
!اصال دقت نداريد،من دعوتتون كردم به نوشيدن يه قهوه توي كافه،اما نه باخودم _
...حس كردم تموم صورتم از شدت خشم سرخ شده
...واقعا كم آورده بودم
و امروز به اندازه يكسال كه نه ده سال خسته شده بودم
 ن خداحافظي از كافه ي لعنتيش زدم بيرون
...نفسم رو با حرص بيرون فرستادم و بدو
...از حرص تماما پوست لبم وكنده بودم و طعم خون رو توي دهنم حس ميكردم
!تنها چيزي كه تو فكرم بود اين بود كه حال اين اگراست بي همه چيز روبگيرم
عه عه عه من و ضايع ميكني؟
!برات دارم اگراست خان
با سري كه درد ميكرد به سمت پرايد درب و داغونم رفتم ،
...خيلي اوضاعش خراب بود
نشستم پشت فرمون و سوييچ انداختم و استارت زدم
!اما روشن نشد و فقط تر تر صدا داد همين و كم داشتم
گوشام داشت سوت
ميكشيد و سرم داشت منفجر ميشد خدايا واسه امروز بس نبود؟
اومدم بيرون و
!خواستم زنگ بزنم الی كه ديدم بله گوشيمم خاموشه
به در ماشين تكيه
دادم و سرم و بردم عقب و روي سقف گذاشتم و چشمام و بستم و سعي كردم
خودم و آروم كنم تو حال خودم بود كه با ضربه دست محكمي روي سقف ماشين با يه
داد به سمت كسي كه اون سمت ماشين بود برگشتم و با ديدن اگراست حس كردم
برگام ريخت و با يادآوري ترسوندش جيغ بلندي كشيدم و مثل يه احمق به تمام
!معنا خواستم كه از اينور ماشين برم اونور
مثل ديوونه ها تند تند خودم و روي سقف ماشين پرت
ميكردم و دستم و دراز ميكردم كه موهاي بي صاحابش و از ريشه دربيارم كه ديدم يه

قدم رفته عقب و شكمش و گرفته و ميخنده مرز انفجار بودم كه برگشتم و
ديدم همه دارن نگاهم ميكنن و و سه تا پسر كه شلوارشون از روي باسنشون سر
ميخورد و خشتك شون تا زانوشون پايين اومده و هر هر بهم ميخنديدن و
يكيشون فيلم ميگرفت با جيغ به سمتشون دويدم كه پام گير كرد لبه
جدول و با صورت خوردم زمين درد شديدي توي صورتم پيچيد و گرمي خون
و كه از دماغم خارج ميشد و حس كردم و داشتم از حال ميرفتم كه حس كردم از
زمين بلند شدم صداهاي مبهمي توي گوشم ميپيچيد
...با طعم شيريني آب قند توي دهنم چشمام و باز كردم
نصف صورتم بي حس
!بود
تا چشمام و باز كردم چهره ي نحس
اگراست و كه دو سانتي متري صورتم بود و ديدم و بي اختيار هر چي توي دهنم بود و پاشوندم بيرون كه صداي فريادش
:توي گوشم پيچيد
آخه چته تو دختر؟_
نشستم سرجام و بلند تر دادم زدم
...خودت چته؟!ديوونم كردي_
!و همين كافي بود براي اينكه پنبه ي توي دماغم پرت شه بيرون
!خون بود كه روي صورتم سر ميخورد و انگار خيال بند اومدن هم نداشت
جاويد هل شد و به سرعت اومد طرفم كه پاش روي سراميك كف زمين سر خورد و درعين ناباوري افتاد روم و من حس
كردم تموم نفسم گرفته شد و با چشمايي كه داشت از حدقه ميزد بيرون پخش شدم

كه چشماش چارتا شد و بعد با آرامش دست كرد جيب شلوارش و دستمال
كاغذي در آورد
 ن دماغم و پاك كرد با ديدن حركتش از تعجب با دهن باز داشتم
در كمال تعجب خودش خو
:نگاهش ميكردم كه با ديدنم خندش گرفت
...هرچند كه ازت خوشم نمياد اما خب راضي به مردنتم كه نيستم _
هنوز مات حرفش بودم اما انقدر دستمال كاغذي رو محكم رو صورتم كشيد كه از دردش شونه هام لرزيد و با حرص
:دستمال رو ازش گرفتم
!استاد من از شما كمك نميخوام فقط بيشتر از اين صدمه نزنيد ممنون _
:با شنيدن اين حرف تك خنده اي كرد و سري تكون داد
!به دانشجو جماعت خوبي نيومده،توهم مستثني نيستي _
:چپ چپ نگاهش كردم كه به طرف ميزش رفت و زنگ زد تا دوتا قهوه برامون بيارن و بعد پشت ميزش نشست
اگه ميدونستم سر اينكه باهات قهوه نخوردم ميخواي انقدر به خودت آسيب برسوني،يه قهوه كه هيچ دوتا قهوه _
باهات ميخوردم
:و قهقهه زد كه با حرص نفس عميقي كشيدم
...اصال هم اينطور نيست من بخاطر اينكه ماشينم _
:صداي نكره ي خنده اش باعث شد تا از ادامه دادن حرفم منصرف شم و از رو كاناپه بلند شم
روز بخير _
:قدم برداشتم به سمت در خروجي اما با شنيدن صداش سرجام خشكم زد
!اينطوري رفتار ميكني توقعي نداشته باش كه پاس شي اين ترم رو...حاال ميخواي بري برو_
...نيمرخ صورتم رو به سمتش چروندم كه همزمان در اتاق باز شد و سيني قهوه آورده شد
:نگاهي به جاويد انداختم كه گفت
خانم دوپنچنگ؟
...با تموم نفرتي كه همين امروز نسبت بهش تو دلم ايجاد شده بود تصميم گرفتم يه قهوه باهاش بخورم
.از طرفي ماشينمم روشن نميشد و تو اين گرما بايد چند ساعت معطلش ميشدم

:يكي دو دقيقه كه گذشت،يه فنجون قهوه برداشت و رو كرد بهم
بفرماييد تا سرد نشده _
:نگاهم رو توي سيني چرخوندم و گفتم
قهوه ي تلخ؟!من با شكر ميخورم _
:آهاني گفت
فكر كردن چون من قهوه مو تلخ ميخورم توهم همينطوري،اآلن ميگم برات شكر بيارن _
:فقط نگاهش كردم و حرفي نزدم كه بلند شد و راه افتاد سمت تلفن و بعد از چند ثانيه كه خبري نشد پوفي كشيد
باز اين پسره ي سر به هوا شكر نياورد،من اآلن برميگردم _
.و بعد راه افتاد سمت بيرون
...هنوز داشتم بخاطر حرفاش حرص ميخوردم و كل وجودم بدجوري بوي سوختگي ميداد
 شيطاني به سرم زد،با چشم هاي ريز شده به در نگاه كردم،فعال خبري ازش نبود
...فكر
لبخند خبيثي زدم و فنجون قهوه اش رو توي دستم گرفتم با يه كم تالش آب دهنم رو جمع كردم و با نگاه كوچيكي به
اطراف تف كردم توي قهوه اش و يه جوري همش زدم كه تابلو نباشه و بعد با شنيدن صداش سريع فنجون رو سرجاش
...گذاشتم
..وارد اتاق كه شد با يه لبخند مرموز نگاهش كردم كه نشست و ظرف شكر رو روي ميز گذاشت
ازش چشم گرفتم و مشغول ريختن شكر توي قهوم شدم اما اگراست مشكوكانه نگاهم ميكرد و دست به سمت فنجونش
:نميبرد كه يه قلپ خوردم و گفتم
شما نميخوريد؟ _
:يه نگاه به قهوه كرد و يه نگاه به من
!يه دفعه مهربون شدي؟ _
:دوباره لبخند زدم
قهوه بهم آرامش ميده،شماهم بخوريد كه آروم شيد _
:دست به سينه به صندلي تكيه داد
ديگه سرد شد،زنگ ميزنم دوباره برام ميارن _
...و با يه نيش خند از روي صندلي بلند شد

اين بار ديگه نميخواستم اون برنده باشه،
!بايد حالش رو ميگرفتم
هرطور كه شده
:پس همزمان بلند شدم و فنجونش رو برداشتم و به سمتش رفتم
:نيازي نيست،قهوتون هنوز داغه داغه و بعد قهوه رو به سمتش گرفتم كه با تعجب گفت _
قهوه سرد دوست ندارم _
:و دستم رو پس زد اما من از رو نميرفتم و دوباره فنجون رو به سمتش گرفتم
تعارف نكنيد استاد _
!نفس عميقي كشيد و با يه نگاه جدي دوباره دستم رو پس زد و ماجرا دوباره تكرار شد
من هي فنجون رو به سمتش ميگرفتم و اون دستم رو پس ميزد انقدر اين حركت تكرار شد كه همزمان با اينكه من
فنجون رو به سمتش بردم اون هم محكم دستم رو پس زد كه من هول شدم فنجون رو به سمت باال پرت كردم و در
 ن سفي د استاد اگراست خالي شد
...كمال ناباوري قهوه ي توي فنجون رو پيره
حاال ديگه صداي خورد شدن فنجون روي زمين هم برام مهم نبود و فقط واسه چند لحظه چشم هام رو روي هم فشار
...دادم و بعد چشم هام رو باز كردم
از ديدنش درحالي كه يك طرف پيرهنش قهوه اي و طرف ديگه اش سفيد بود و ازش قهوه چكه ميكرد روي زمين
!بدجوري خندم گرفته بود
:انقدر كه درد خوردم رو فراموش كردم و زدم زير خنده و همين براي شنيدن صداي پر خشم اگراست كافي بود
...تو...تو چيكار كردي دختره ي _
:با چشم هاي گشاد شده نگاهش كردم
دختره ي چي؟ _
:با حرص نگاهم كرد و گفت
تو ديوونه اي _
:پوزخند زدم
! تقصير خودت بود..من فقط لطف كردم قهوه ات رو برات آوردم_
:با حرص كوبيد روي ميزش و گفت
! اگه من گذاشتم تو اين ترم پاس شي 

.

با اين حرفش بدجوري زورم گرفت و تو دلم گفتم
‘تو كه ميخواي من و بندازي پس بزار حسابي تالفي كنم ’
: صداي گرفته اش به گوشم رسيد
!ديگه ميتوني بري_
چهرم و مظلوم كردم و زل زدم تو چشم هاش ،بماند كه چقدر به خودم فشار آوردم كه چشم هام فقط يكم تر بشه و البته
.نتيجه گرفتم
كم كم داشت خام ميشد اما با ديدن چهرش كه داشت به يه موجود چهار پا تبديل ميشد گند زدم به همه تالش هام و
لبخند ضايعي روي لبم نشست
!عادتم بود هميشه وقتي ميخنديدم كه نبايد ميخنديدم
با ديدن لبخندم يهو تبديل به يه گاو عصبي شد
...وضعيت حسابي قرمز بود و به خوبي نم و توي شلوارم حس ميكردم
: همنيجوري كه توي چشم هاش زل زده بودم گفتم
خب با اجازتون من ديگه برم استاد...كاري چيزي؟ _
يه قدم اومد سمتم و تا حدودي فاصله ي بينمون و از بين برد دهنم خش ك خشك شده بود و به روبه روم كه دكمه ي
...پيراهنش بود خيره شده بودم
!يكمي قهوه زير گلوش ريخته بود و الي ته ريشش مونده بود و بدجوري رو مخم بود
...بايد يه جوري از شرش خالص ميشدم
نفس هاي عميق و عصبيش رو روي موهام حس ميكردم و انقدر پر قدرت و شدت بودن كه هر لحظه ممكن بود شالم رو
!باد ببره
 ن من بود
!البته اين ساخته ي ذه
دوباره نگاهم افتاد به لكه ي قهوه ي زير گردنش و ناخودآگاه دستم رو به سمت گردنش بردم و انگشتم رو روي لكه
!كشيدم كه حس كردم نفسش براي يه ثانيه قطع شد كه ديگه صداي نفس هاش رو نميشنيدم
!حواسم پرت شد و به سرعت سرم رو باال گرفتم كه سرم محكم به چونه اش خورد و داد دوتامون در اومد
:يكم عقب رفتم و چشم هاي سرخش به چشم هاي وحشت زدم دوخته شد و يه دفعه فرياد زد
!چقدر تو احمقي آخه دختر 

...دهن باز كردم كه جوابش رو بدم اما روبه روم ايستاد و دستش رو گذاشت روي لبم و بهم نزديك تر شد
...صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم
...سرش رو آورد پايين
با خوردن نفس هاش به روي صورتم بي اختيار چشم هام و بستم و توي ذهنم منتظر يه اتفاق هيجان انگيز و رويايي
...شدم
درست مثل عاشقانه اي بين يه پرنسس و شاهزاده اما با كشيده شدن موهاي بافته شده ي پشت سرم جيغ فرا بنفشي
...كشيدم و صداي خنده ي تو مخيش تو گوشم پيچيد
...لعنتي موهام از ريشه كنده شد
:چشم هام رو كه باز كردم لبش و به گوشم نزديك كرد و گفت
!من تو يكي رو آدمت ميكنم_
:و بعد نفسش و فوت كردم تو گردنم كه با ناله عين الك پشت گردنم و جمع كردم و داد زدم
...موهام و ول كن لعنتي _
...كه دندوناش رو محكم روي هم فشار داد و همزمان با ريز كردن چشم هاش با حرص موهام رو ول كرد
...چشم هام و باز و بسته كردم
!مردتيكه ي وحشي كاري كرده بود كه پوست سرم درد ميكرد و مثل بچه هاي دوساله بغضم گرفته بود
.با دلخوري رو ازش برگردوندم و كيفم رو برداشتم و بي هيچ حرفي راه افتادم سمت بيرون
تموم امروز اون حال من رو گرفته بود و حاال من بازنده تر از هر وقتي جلوي در كافه ايستاده بودم و با التماس به ماشينم
...نگاه ميكردم
!اي كاش كه روشن بشه و يه جورايي با دور شدن از اين خراب مونده من رو نجات بده
.نفس عميقي كشيدم و به سمت ماشين رفتم
!از ته دل آرزو كردم كه روشن شه و بعد پشت فرمون نشستم و استارت زدم كه در عين ناباوري روشن شد
با حرص روي فرمون كوبيدم و با خودم غر زدم
‘ميمردي همون اول روشن شي؟’
...و كالفه پوفي كشيدم و حركت كردم
انقدر حالم وخيم بود كه اگه ميرفتم خونه با هزار قسم و آيه هم كسي باور نميكرد كه من رفتم به ديدن استادم و هركي
!نميدونست فكر ميكرد من با يه غول بيابوني قرار داشتم كه به اين حال و روز افتادم

صداي ضبط رو باز كردم تا افكارم خالي از اون مردتيكه بشه و يه كم روحيه بگيرم و بعد گوشيم رو با ضبط ماشين شارژ
...كردم تا بتونم الی رو بكشونم بيرون و از اين حال در بيام
...تو شلوغي عصر،يك ساعتي طول كشيد تا رفتم دنبال پونه تا يه چرخي باهم بزنيم
 ديوونه،كه حاال انقدر عاش ق مهران شده بود كه به محض رسيدنش صداي ضبط رو بسته
پونه كه چه عرض كنم يه دختر
بود و مدام توي گوشم از نینو میخوند.
و هزار حرف ديگه راجع به آقا،كه من فقط براش سر تكون ميدادم و ميگفتم مخم و خوردي و اما هيچ تاثيري نداشت و
...اون حرف خودش رو ميزد
انقدر كه امروز از دست حرفاي الیا حرصي شده بودم از دست گوينده ي راديو وقتي ساعت ٧صبح با كلي انرژي ميگفت
...’ايرانيان سالم‘نشده بودم
:تو دلم به اين حرفم خنديدم و باالخره الی ساكت شد كه جلوي يه فست فودي نگهداشتم و گفتم
پياده شو بريم يه چيزي كوفت كنيم،ميخوام راجع به اين استاد جديده باهات حرف بزنم _
:ابرويي باال انداخت و گفت
باشه فقط به حساب تو ديگه؟ _
:چشم و ابرويي براش اومدم
پياده شو _
.كه آروم خنديد و پياده شد
:دور يكي از ميزاي داخل فست فودي،نشستيم و بعد از سفارش رو كردم به الی و گفتم
استاد اگراست باهام قرار گذاشت و مداركم و داد _
:اما انقدر اين حرفم رو با سوز و گداز گفتم كه الیا زد زير خنده
...مثل اينكه ناراحتي از تحويل مداركت؟ميخواي بده من برات نگهشون ميدارم _
:و دوباره خنديد كه گفتم

باهاش دعواهم كردم _
:و به موهاي بافت و شلختم اشاره كردم
!موهام و كشيد...تهديدمم كرده كه آدمم ميكنه _
:و بي اختيار خنديدم كه متعجب گفت
نكنه پاشدي رفتي خونش؟ديگه چه اتفاقايي افتاد؟ _
:چشمام و ريز كردم و گفتم
حيف تسبيحم همراهم نيست وگرنه ميكوبوندمش تو دهنت كه من و بيشتر بشناسي _
:دستم و توي دستاش گرفت
نميخواي بگي چيشده؟ _
..موبه مو همه چي رو واسه الی تعريف كردم
!و با هر كلمه الیت پخش شد رو ميز و به سختي جمع شد
...يه تيكه از پيتزاش و خورد و فرو رفت توي فكر
!اين و از نگاه خيره موندش ميفهميدم
:با دقت نگاهش كردم و با صدا زدن اسمش انگار از افكار نامشخصش خارجش كردم
باز داري به نینو فكر ميكني؟ _
:سرش رو به نشونه ي رد حرفم تكون داد
دارم به اگراست فكر ميكنم،بد حالت و گرفته مری...نميخواي كاري كني؟_
:شونه اي باال انداختم
نميدونم...من كه تصميم گرفتم ديگه نيام كالساش و...پاسم نشم مهم نيست...فقط ديگه نميخوام قيافه نحسش و ببينم_
:نيش خندي زد
مگه ديوونه اي؟ميخواي ارژان  و باقي پسراي كالس و شاد كني؟تو بايد بياي سر كالس حالش و بگيريم _
:بطري نوشابم و باز كردم همزمان جواب دادم
منم امروز فكر ميكردم ميتونم حالش و بگيرم اما يه جوري موهام و كشيد و داغونم كرد كه كال تسليمشم...اين استا د _
!زيادي وحشيه الی

:لب و لوچش آويزون شد
...من و باش فكر ميكردم استاد عاشق تو ميشه و عروسي و ماه عسل و 

...با خنديدنم باعث شدم كه ادامه ي حرفش و نگه ى مثل بز نگام كنه
:دستم و رو دهنم گذاشتم و گفتم
خب خب داشتي ميگفتي،راستي اسم بچه هامون چي بود؟_
:چپ چپ نگاهم كرد
برو عمت و مسخره كن _
:چشمام و بستم و با لحن مسخره اي گفتم
!تو كه ميدوني من عمه ندارم...بازم ميگي؟ _
الی صورتش و جلو آورد و دندوناش و نشونم داد كه خنديدم و زدم پس كلش نگاه الیا كردم كه ديدم داره با دقت
!نگاهم ميكنه از گوشه چشمم دستشو و ديدم كه داشت به سمت سس ميرفت
فكر الیا عين برق از توي سرم گذاشت و با يه ضربه محكم سس و انداختم و نقشه اش ناكام موند زبونمو براش در
:آوردم
...شياد..خوردي؟حاال هستش رو تف كن_
: الی كه حرص توي صورتش بدجوري تابلو بود خودش و زد اون راه
!تو عقب مونده اي سس و براي چي ميندازي ؟_
:و خم شد از زير ميز سس و برداره كه خم شدم زير ميز و ابروهام و باال انداختم و گفتم
به همون دليل كه خودت خوب ميدوني_
كه ديدم لباش باز شد و لبخند گشادي زد و خواست بياد باال كه سرش محكم خورد به ميز و صداي فريادش تو خنده
!هاي من گم شد
:با حرص دستشو روي ميز كوبيد و جيغ زد
!كوفت_
:انگشتم رو به نشونه سكوت جلوي بينيم گذاشتم
..صدات ببره،پاشو بريم كه آبرومون و بردي _
...چپ چپ نگاهم كرد و از روي صندلي بلند شد
 
...بعد از حساب كردن رفتيم بيرون و سوييچ انداختم در لامبورگیتی زهوار در رفته‌م

:نشستم توي ماشين و با عجله گوشيم و در آوردم
!جانم؟_
دخترم..كجايي تو دختر زود بيا خونه كار واجب دارم باهات_
:پوفي كشيدم و به شوخي گفتم
!سلام ندي يه وقت مادر من؟_
:خنديد
!حاال نميخواد سلام كردن و ياد من بدي بيا بابات برات يه خوابايي ديده منم هرچي ميگم باز حرف خودش رو ميزنه_
..با تعجب چشمي گفتم و بعد از خداحافظي قطع كردم
!از شنيدن حرفاش مغزم سوت كشيد
!داشتم از فضولي ميمردم كه چه كاره واجبيه؟
و جوابي واسش پيدا نميكردم كه
: نگاهم افتاد به الی كه مثل بز زل زده بود به من
مامانت بود؟_
: چشمام و ريز كردم
اوهوم_
:يه ابروشو انداخت باال
بازم خواستگاره،شك نكن_
و بعد براي در آوردن حرص من خنديد
:با عصبانيت غريدم
!الی _
...كه خودش و زد به كوچه علي چپ و آهنگ و زياد كرد
مسير رو با رقص و ديوونه بازي هاي الی به مقصد رسونديم و با رسيدن به خونشون از ماشين پرتش كردم بيرون و
...تخته گاز به سمت خونه روندم
!بماند كه چقدر سر و صداي ماشينم در اومد تا رسيدم خونه
:از فضولي زياد گوشم و چسبوندم به در سالن كه صداي بابا از پشت در به گوشم خورد
!از اينا بهتر ديگه نيست خانوم ...اين خط اينم نشون_
:مامان با كالفگي گفت
...من نميدونم فقط ميگم بايد بزاريم به عهده خودش_

:صداي خنده ي بابا تو خونه طنين انداز شد
!آره خانومم،آره فداتشم فقط تو آروم باش_
...تو دلم خندم گرفت
!بابا چه اهل دل بوده و ما نميدونستيم
ديگه وقتش رسيده بود بود در سالن و باز كردم
:و با سرفه ساختگي داد زدم
...خب ديگه من اومدم_
:بابا با خنده گفت
باالخره اومدي پدر سوخته؟ _
از گردن بابا آويزون شدم
: كه صداي مامان و شنيدم كه با غر غر ميگفت
باز داشتي گوش ميكردي فضول خانوم،ما _
!از دست تو آسايش نداريم تو اين خونه..؟
:آروم خنديدم كه باباهم به خنده افتاد
خانوم يه كم ديگه تحمل كن تا به يه نفر قالبش كنيم _
:از بابا جدا شدم و با جديت نگاهش كردم
!نه عمرا من شمارو ول كنم و به يكي ديگه قالب شم_
:بابا زل زد بهم و با لبخند گفت
!ديگه وقتشه بابا جون...سير ترشيم اندازه تو نميمونه كه تو موندي رو دستم_
:نفسم رو فوت كردم بيرون
فكرشم نكنين_
:و با لب و لوچه ي آويزون رفتم سمت مامان
ماریا اينا كجان؟ _
:مامان زير قابلمه هاي روي اجاق گاز و خاموش كرد و به سمتم برگشت
بعد ظهر رفتن سونوگرافي هنوز نيومدن

:يه ليوان آب خوردم و با لحن مختص خودم گفتم
بله ديگه،حاال ماریا داره كلي لباس انتخاب ميكنه و ميخره كه يه كم شكمش اومد جلو بپوشه _
:و آروم خنديدم كه مامان چشم غره اي بهم اومد
حيا رو خورديا _
:با لبخند بوسه اي به گونش زدم
!حاال بگو چه خبري واسم داشتي كه من و كشوندي خونه؟!هوم؟ _
:مهربون نگاهم كرد و گفت
همين حرف بابات...همكارش بدجوري اصرار داره كه يه جلسه بيان خانواده ها باهم آشنا شن...من ديگه نميدونم چي _
...بگم به نظرم بذاريم بيان خدارو چه ديدي شايد
:با دلخوري نگاه مامان كردم كه همين باعث شد تا ادامه حرفش رو نگه
!به همين زودي از دستم خسته شدين؟ _
:و بابا جواب داد
..اوال كه كسي از تو يه نفر خسته نميشه،دوما خيلي هم زود نيستا...٢٤سالته دختر جون _
:رفتم بيرون و گفتم
٢٤آخه سني نيست پدر من اوله جوونيمه چرا انقد عجله دارين شما؟_
: بابا يه اخم ساختگي كرد
!اوال خانواده خوبين از همه نظر..دوما خيلي انسان خوب و سرشناسيه تو رودر وايسي موندم و نميتونم نه بگم_
:مامان با غر غر اومد كنارم و نگاه بابا كرد
باالخره پاي رفيق و همكار چندين سالت وسطه منم يكي دوبار كه ديدمشون واقعا به دلم نشستن...بذار بيان مرینت _
:نفسم رو عميق بيرون فرستادم
..خيلي خب،بگين بيان_
!بابا فقط بخاطر خودتا..فقط بيان و برن من جوابم از همين االن منفيه
:بابا لبخند قشنگي به روم پاشيد
 ب بابا _
حاال شدي دختر خو
:لبخندي زدم و همزمان با رفتن به سمت اتاق گفتم
..من با پونه شام خوردم،ميرم استراحت كنم _
!از روزهاي قشن گ زندگيم سه روز گذشته بود و امشب وقت اون خواستگاري كذايي بود
..با بي حوصلگي از جام بلند شدم و به ساعت نگاه كردم


باز با اون اگراسگ نچسب كلاس داشتم از حرص خودم و به عقب پرت كردم كه سرم خورد به پشتيه تخت و مغزم ريخت
!بيرون
 ن يه تيپ معمولي
با نثار چن تا فحش به اون اگراست كه حتي فكرشم نحس بود شروع به لباس پوشيدن كردم و بعد از زد
...يه لقمه صبحونه خوردم و سوييچ رو برداشتم و از خونه زدم بيرون
! ديروز بابا ماشينم و برده بود تعميرگاه و در كمال تعجب عين عروسك كار ميكرد
...ساعت٠٠:٨كالس شروع ميشد و فكر كنم اين بار به موقع ميرسيدم
..به محض رسيدن به دانشگاه ، ماشين و پارك كردم و رفتم سمت كالس
بر خالف انتظارم كالس كامال جدي برگزار شد و انگار يه جورايي همه متوجه اخالق تند و بي حوصلگي اگراست شده بودن
!كه فقط به درس گوش ميدادن
...باالخره درس مزخرفش با يه خسته نباشيد به اتمام رسيد و اگراست با عجله كالس رو ترك كرد
!بقيه هم مثل من از تعجب برگاشون ريخته بود
 غر غروهم رفتار نميكرد
!چون يه جورايي رفتار كرد كه حتي اون استاد پير
 ل جاويد برگشتم سمت الیا تا حرفي بزنم كه ديدم دستش و زير چونش گذاشته و با چشماي ريز شده به جاي
بيخيا
!خالي اگراست نگاه ميكنه
: من همچنان محو نگاهش بودم كه يهو عين اين برق گرفته ها به سمتم برگشت و با صداي تقريبا بلندي گفت
!اين چرا اينجوري كرد امروز؟_
:با كف دست سه بار متوالي زدم روي لباش
لال شو..لال شو..لال شو_
:چشماش گشاد شد و يه پس گردني زد بهم داد زدم
الیییی_
!كه متوجه چشماي متعجب و منتظر بچه هاي كالس شدم
:دستم رو روي ميزم كوبيدم و با اخم گفتم
!به چي نگاه ميكنين شماها؟_
 جلسه ي قبل و از ياد نبرده
با صداي فريادم هر كس خودش و به اون راه زد حتي لوکا و ارژان هم كه انگار خاطره ي تلخ
!بودن

..نگاهم به الیا افتاد كه از شد ت خنده داشت زمين و گاز ميگرفت
:پوفي كشيدم و بلند شدم و زدم رو شونش
..پاشو..پاشو كه بايد بريم من كلي كار دارم_
:خودش رو جمع و جور كرد و بلند شد
!آره خب..منم بعد از اين همه مدت قرار بود يه خواستگار از نزديك ببينم عجله ميكردم_
:و بعد يه چشمك مسخره زد و فرار كرد سمت در كه با خنده گفتم
...ديوونه ي زنجيري وايسا كاريت ندارم_
...به مثل هميشه الیا رو رسوندم و بعد مثل اسب تازوندم به سم ت خونه
...به محض رسيدن به خونه لباس هام رو درآوردم و راهي حموم شدم
!درست بود كه ميخواستم جواب رد بدم اما خب اين دليل نميشد كه به خودم نرسم و پس فردا بگن دخترشون اين بود؟
...به افكارم خنديدم و آب رو باز كردم
...حسابي به خودم صفا دادم و حوله تن پوشم و تنم كردم و رفتم جلو آينه شروع كردم به تعريف و تمجيد خودم
!اعتماد به نفسه ديگه نميشه كاريش كرد
:اتو مو رو دستم گرفتم و شروع كردم به خوندن
...خوشگال بايد برقصن..خوشگال بايد برقصن_
:و با نگاه به صورتم ادامه دادم
 ن اون دلت برم _
...ماه من قربون اون صور ت خوشگلت برم تو دلت غم نشينه قربو
!ميخنديدم و قر ميدادم حاال ديگ بماند چقدر موهام و افشون كردم و براي خودم بوس پرت كردم
ما بين حركات حرفه ايم موهامم اتو كشيدم
و بعد از تموم شدن كار موهام روي تخت ولو شدم و شروع كردم چرخ زدن تو فضاي مجازي از اين پيج به اون پيج و از
!اين كانال به اون كانال
نميدونم چقدر گذشته بود كه با پيام شما ٨٥درصد از حجم بستتون رو مصرف كرديد با يه لبخند تلخ و پر از پشيماني
...اينترنتم رو قطع كردم و بلند شدم و رفتم سمت كمد لباس هام
...يه شلوار گله گشاد و يه تيشرت گشاد تر پوشيدم كه صداي كليد كه توي در چرخيد به گوشم خورد
!وقتي از دانشگاه برگشتم خبري از هيچكس نبود و حاال انگار برگشته بودن
:از اتاق زدم بيرون و با صداي نسبتا بلندي گفتم
چه عجب باالخره اومدين_
:مامان بلند تر از خودم داد زد

دختره ي پر رو اين كارا وظيفه توعه..به جاي _
!تشكر كردنته؟
: رفتم پيششون به دستاي پرشون نگاه كردم
به به خوش به حال خواستگارا واال _
:بابا گفت
!برو كمك مامانت گيس بريده كم زبون بريز _
:همينجوري كه به سمت مامانم كه حاال توي آشپزخونه بود ميرفتم دو دستي بشكن ميزدم و ميچرخيدم و ميخوندم
گيس بريده..گيس بريده..حاال گردن و قرش ميديم_
:كه صداي خنده بابا خونه رو پر كرد
تابلوعه خيلي خوشحالي كه داري شوهر ميكنيا اولش ادا اطوار بود كه ما رو اذيت كني_
:با خنده گفتم
نخيرم ،اصال اينطوري نيست_
چند ساعت باقيمونده گذشت و من با پوشيدن شلوار نود سانتي جذب و سفيد رنگ و تونيك كوتاه حرير صورتي به
انتخاب و اجبار مامان روي مبل منتظر خواستگار محترم بودم بابا داشت تلوزيون نگاه ميكرد و من لم داده بودم توي جام
...مامان ظرف ميوه رو روي ميز گذاشت و همون لحظه صداي زنگ آيفون بلند شد
مامان و بابا صاف وايسادن و با استرس همديگرو نگاه كردن
:با حرص گفتم
!وا چرا اينطور ميكنين شما،يه خواستگاره ديگه چرا انقدر گنده اش ميكنين؟! مایک  كه اومد همينطوري رفتار كردينا_
و بعد بين صداي خنده ي آروم آقا مایک كه میکو و بغل كرده بود، بلند شدم و به سمت آيفون رفتم و با گفتن بفرماييد
...دكمه رو فشار دادم
!متاسفانه هر چقدر نگاه كردم تصوير آقا داماد رو نديدم و فقط گل جلوي دوربين بود
:آيفون و كه گذاشتم چشمم به ماریا افتاد كه همچنان جلوي آينه درگير بود با لحن مسخره اي گفتم
مارییییییتتتااااااااا..بسه ..اومدن_
...با عجله در حالي كه شال روي سرش و درست ميكرد لبخندي زد و منتظر اومدن مهمونا ايستاد
ماشااهلل بيشتر از من به خودش رسيده بود و انگار عروس اون بود
ه عروس چيه؟

...منم عروس نيستم و قصد عروس شدنم ندارم
!همه چي الكيه همه چي
 ق افكارم بودم كه با صداي سالم كشيده و بلند بابا نگاهم به سمت در افتاد يه آقاي قد بلند خوشتيپ مسن توي چهار
غر
...چوب در ظاهر شد و صداي احوال پرسي باال رفت
!چقدرم صميمي بودن و من نميدونستم
بعد از اون خانوم زيبايي كه درشت هيكل بود و زيبايي و مهربوني از چهرش ميباريد وارد شد و با لحن خاص و مهربوني با
همه احوال پرسي كرد و با اون آقا خوشتيپه همزمان به سمت من كه آخرين نفر بودم اومدن و من و با اخالق خوبشون
حسابي شرمنده كردن،
!و البته منم جوري رفتار كردم كه مثال يه دختر با وقار و با كماالتم
ديگه اي با لبخند سرم و باال آوردم كه
 
از اين فكرم خندم گرفت و سرم و پايين انداختم و چند ثانيه بعد با شنيدن صداي
... چشمام توي دوتا چشم رو به روم قفل شد
: لبخند روي لبم خشكيد و بي اختيار گفتم
چي؟ تو؟ _
اونم از تعجب خشك شده بود و چيزي نميگفت كه با صداي من به خودش اومد و سرش و تكون داد و با اخم نگاهم
:كرد
تو اينجا چيكار ميكني؟_
:با پوزخند همراه با تعجبي نگاهش كردم
!خونمونه استاد_
با كالفگي دستش و توي موهاش كشيد كه
:صداي متعجب بابا من و به خودم آورد
!شما هم و ميشناسيد مرینت؟ _
نگاهي به اگراست انداختم كه با باال انداختن ابروهاش داشت تموم سعيش رو ميكرد كه من چيزي نگم و نميدونم چرا اما
منم همدستش شدم و سري به نشونه ي نه تكون دادم
!كه بابا دستش و روي كمر اگراست گذاشت و به سمت پذيرايي هل داد
...همه نشستن و گرم تعريف از هر دري و سخني شدن
!اما اگراست سرش و انداخت بود پايين و انگشت هاش و توي هم قفل كرده بود
نگاهم به مامان افتاد كه با چشم و ابرو اشاره داد برو شربت بيار
...مطابق حرف مامان با ذهني كه حسابي درگير بود همراه آوا راهي آشپزخونه شدم تا بساط پذيرايي و آماده كنم

...هنوزهم باورم نميشد
!اگراست؟
 من؟
!خواستگار
...نفس عميقي كشيدم
.االن وقت اين خياالت نبود
...ليوان هاي شربت رو توي سيني گذاشتم و رفتم بيرون
بعد از پذيرايي با شربت ،
:صحبتا به سمت خواستگاري كشيده شد و باالخره پدرش گفت
!چطوره ادرین و مرینت  خانم يه كمي با هم خلوت كنن؟_
:و بعد رو به بابا ادامه داد
البته با اجازه شما _
:بابا لبخندي زد
شما صاحب اختياريد _
:و بعد به من رو كرد
...باباجون آقا ادرین رو به اتاقت راهنمايي كن _
.بلند شدم و اگراست با نفس عميقي پشت سرم راه افتاد
واقعا هرگز توي ذهنم نميگنجيد كه يه روزي اين آقا بخواد خواستگار بنده از آب در بياد و حاال اينطور سربه زير پشت سرم
!راه بيفته تا بريم توي اتاق و حرفامون و بزنيم
اتاق كه رسيديم به خودم اومدم و كنار در وايسادم
 
:به در
بفرماييد استاد _
...چشماش و ريز كرد و با حرص وارد اتاق شد
حسابي خنده ام گرفته بود اما خب به روي خودم نياوردم چون دلم نميخواست حداقل امشب موهام و بكشه و كال
!دكورم و بهم بريزه
:پشت سرش وارد اتاق شدم كه با لحن هميشه سردش لب زد
درم پشت سرت ببند _
.يه كم ترسيدم و فقط نگاهش كردم كه پوفي كشيد و همين باعث شد تا آب دهنم و قورت بدم و در و ببندم

نشست روي تخت و بعد از اينكه نگاهي به عروسكاي از در و ديوار آويزون شدم انداخت سري تكون داد و با پوزخند
:گفت
 م رفيق چند سالم كه ميگفتن تو بودي؟!تو كه هنوز عروسك بازيات تموم نشده _
 همه چي تمو
 خوب همكارم،دختر
دختر
 س كوچولوي روي تختم و توي دست گرفت كه حسابي زورم گرفت
:و با حالت مسخره اي خر
 دوس ت عزيزش شما باشين _
!منم فكر نميكردم تعريف و تمجيداي بابام از شاه پسر
:آروم خنديد
پس البد بخاطر همينم هست كه از وقتي من و ديدي داري لبخند ميزني و لپات گل انداخته؟!هوم؟ _
:و منتظر زل زد توي چشم هام كه مثل خودش خنديدم و جواب دادم
نه استاد،به تقديرم خنديدم...به اينكه بين اين همه آدم، _
:با دست نشونش دادم و ادامه دادم
!شما بايد بيايد خواستگاري من _
و همچنان كه ميخنديدم به سقف زل زدم تا بيشتر حرص بخوره كه در عرض يك ثانيه از روي تخت بلند شد و به سمتم
.اومد،كه عقب عقب رفتم و با برخورد به ديوار پشت سرم متوقف شدم
!نفس هاي از عمق وجودش رو با صداي بلند بيرون ميفرستاد و هر لحظه بهم نزديك و نزديك تر ميشد
...از شدت ترس قلبم داشت رو هزار ميزد و پشيموني از حرفم قشنگ توي چشمام موج مكزيكي ميرفت
...من كه ميدونستم اين استاد انقدر خشن و بي اعصابه اين چه غلطي بود كه كردم
...هر دو دستش رو روي ديوار و دو طر ف سرم گذاشت و باحالت خاصي نگاهم كرد
!نميتونستم فكرش رو بخونم و همين باعث شده بود تا عرق سردي همه ي وجودم و پركنه و نفس هام به شمارش بيفته
...هر لحظه بيشتر بهم نزديك ميشد
!انقدر نزديك كه داشتم رگه هاي چشم هاي سبزش رو ميديدم
نگاهي به لب هام انداخت كه خيلي سريع لبام و تو دهنم جمع كردم و همين باعث شد تا جاويد با پوزخندي زل بزنه تو
:چشمام و از همين فاصله ي نزديك شمرده شمرده بگه
!واقعا احمقي كه فكر كردي ميخوام ببوسمت _
و پشت بند اين حرف دست هاش رو از روي ديوار برداشت و پشت به من يه دستش و به كمرش گرفت و دست ديگش
:و كشيد توي موهاش و آروم خنديد كه رفتم روبه روش و گفتم

...تو يه آد م مغرور و بي خاصيتي كه فقط خودت و ميبيني،من...من _
:پريد وسط حرفم و همين باعث شد تا ديگه چيزي نگم
منم ازت متنفرم...هم از خودت هم از اين چشماي سبزت كه از اون روز كه نگاهم بهشون افتاد روزهام يكي از يكي گند _
!تر شدن
...چه بي اندازه بي رحم و سنگدل بود
...حرفاش توي سرم تكرار ميشد
!انقدر كه دلم شكست و بي اختيار بغضم گرفت
با فكي كه ميلرزيد روبه روش ايستاده بودم و چشم هام كم كم داشتن باروني ميشدن كه سرم و باال گرفتم تا اين آدم
...رواني شاهد اشكام نباشه
!سرم رو باال گرفتم اما مگه من حريف اين اشك ها بودم؟
بغض داشت خفم ميكرد و چشمام خيس خيس بودن كه اگراست از چونم گرفت و سرم و پايين آورد اما نميدونم چش
 ل بدم دستش از روي صورتم افتاد و با چشم هاي گشاد شده و دهن باز موندش نگاهم كرد
...شد كه به محض ديدن حا
!دلم نميخواست حتي يه لحظه ي ديگه تحملش كنم اما مگه اين حال دوباره خوب ميشد؟
اگراست ميخواست چيزي بگه اما انگار نميتونست كه فقط دهنش مثل ماهي باز و بسته ميشد بدون اينكه صدايي ازش
!در بياد
...يه لبخند تلخ زدم و رفتم سمت ميز آرايشم
!ديگه بس بود گريه و زاري
شروع كردم به پاك كردن اشك هام،
اگراست  با يه كم فاصله از من ايستاده بود و بي هيچ حرفي نگاهم ميكرد كه يه دفعه صداي مامان به گوشم رسيد
مری جون مامان،يه كمي از حرفاتونم نگه داريد برا بعدا _
...و بعد صداي خنده ي خانواده ها تو فضاي خونه پيچيد
!حاال ديگه صورتم خالي از اشك بود و حالم بهتر
...انقدر كه با تموم وجود مصمم شدم واسه انتقام از اين استاد و توي ذهنم فكري جرقه زد
...يه فكر خفن كه قطعا با شنيدنش سكته ي ناقص ميزد
:از جلو آينه اومد كنار و راه افتادم سمت در و بي اينكه به سمت اگراست برگردم گفتم
...بيا بريم بيرون منتظرن 

صداي قدم هاش به گوشم رسيد سعي كردم همه حواسم و جمع كنم و رو حرفايي كه ميخوام بزنم تمركز كنم
!من تا اين استاد مغرور و ضايع نكنم ول كن نيستم
...از اتاق كه زديم بيرون چشماي همه روي من ثابت مونده بود
...حضور اگراست و پشت سرم حس ميكردم
!آب دهنم و قورت دادم و سرم و انداختم پايين كه مثال خجالت ميكشم
از حرفي كه ميخواستم بزنم مطمئن نبودم
!ولي مهم سوختن اگراست بود
:صداي رساي مادرش به گوشم رسيد
خب عزيزم،چيشد؟به ماهم بگيد_
:با خجالت لبخندي زدم و هرچند دو دل بودم اما گفتم
با اجازه بزرگترا بله_
با گفتن اين حرف تموم اعضاي خانواده و از جمله بابا با چشم هاي گرد شده نگاهم كردن كه با لبخند شونه اي باال
انداختم و بعد تازه يا د اگراست افتادم و خواستم به سمتش برگردم كه ضربه دردناكي به
پشت پام زد و باعث شد آخ بلندي بگم كه همه با تعجب بهم نگاه كردن
:دستم و روي لپم گذاشتم
چي..چيزي نيس َد..دندونمه _
! نميدونم چرا لكنت گرفته بودم
بعد از حرفم صداي دست و مبارك باشه توي
...پذيرايي پيچيد حواس هيچكس به ما نبود
:از فرصت استفاده كردم و باالخره برگشتم سمت اگراست كه با چشماي قرمزش نگاهم كرد
با دستاي خودت گورت و كندي_
يه لحظه ترسيدم و آب دهنم و با صدا قورت دادم ولي بعدش با خودم گفتم من كه تا
:اينجاش و اومدم بقيش و هم خدا بخير ميگذرونه لبخند حرص دراري زدم و گفتم
بچرخ تا بچرخيم اگراست جونم_
و بعدم يه چشمك زدم و
سريع رفتم تو جمع نشستم و به اگراست نگاه كردم داشت آتيش ميگرفت و اين به
!وضوح معلوم بود
منم هي مجبور بودم اداي دختراي محجوب و درارم و به سختي هي لبخند ريز تحويل بدم

همه اگراستو و صدا زدن كه بياد پيش ما و اونجا نايسته كه با لبخند زوري اومد و روبه روم نشست اما با اصرار همه
مجبور شد تغيير مكان بده
!و بياد پيش من
:اون داشت از حرص منفجر ميشد و من از خنده كه پدرش گفت
...حاال كه بچه ها از هم خوششون اومده بهتره يه كمي بيشتر راجع بهشون حرف بزنيم _
...اگراست سرش و نزديك گردنم آورد
!گرماي نفساي عصبيش به پوستم ميخورد و مور مورم ميشد
با صدايي كه به زور كنترل
:ميشد كه باال نره گفت
نميخواي تمومش كني نه؟_
با اينكه نميدونستم دارم چه غلطي
:ميكنم ابروهام و باال انداختم
نوچ_
:بي مكث لب زد
داري با دم شير بازي ميكني_
!پوزخندي زدم و از گوشه چشم نگاهش كردم و رو ازش برگردوندم كه حس كردم دستش داره ميره پشتم
چشمام چهار تا شده بود و تكون
نميخوردم كه دستش به سمت گردنم
!رفت و گره بندهاي لباس زير گردني ام و باز كرد
از اين كارش اونقدر شوكه شده بودم كه
عين مجسمه سيخ وايساده بودم و بعد با نيشگون محكمي كه از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص كف دستم و
محكم
كوبيدم روي ران پاش و با خشن ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم ،
ابروهاش از شدت خشم توي هم رفته بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو يه
...لحظه رو كردم به سمت بقيه و متوجه سكوت همه شدم
به آرومي بهشون نگاه كردم و بي اختيار آب دهنم و قورت دادم و يه لبخند

!مسخره زدم كه ديدم باز همينجوري زل زدن به ما
انگار چاره اي نبود و به ناچار نگاه ملتمسي به اگراست كردم كه با تاسف برام سر تكون داد و رو كرد به
:جمع و با يه لبخند نمايشي گفت
! فقط يه شوخي بود_
و بعدش همه مثال خودشون و به اون راه زدن
:اگراست باز تو گوشم گفت
يه امروز انسان باش_
سرم و پايين انداختم و با چشماي مظلوم
نگاهش كردم
:كه با چشماي ريز شده اش نگاهم كرد
برو خودت و سياه كن_
زبونمو درآوردم و چشمام و چپ كردم و سمت جمع برگشتم
كه متوجه نگاه ماریا شدم كه با تاسف برام
... سري تكون داد و آروم با نوك انگشتاش روي پيشونيش زد
:دماغم و باال كشيدم و چشمام و توي كاسه چرخوندم كه نظرم به صداي پدر اگراست كه با بابام صحبت ميكرد جلب شد
نظر شما چيه راجع به تاريخ عقد حرف بزنيم؟_
با اين حرفش نفسم حبس شد،
!من داشتم چيكار ميكردم؟
نه من هيچ جوره اهل ازدواج نيستم،
مونده بودم چيكار كنم
!و در آخر تصميم گرفتم بزارم يه مدت بگذره و بعد بزنم زير همه چيز
.چون االن واقعا ضايع بود
:صداي بابا من رو به خودم آورد
راستش من ميگم براي آشنايي بيشتر يه مدت صيغه بينشون خونده بشه تا _
!ببينيم به درد هم ميخورن يا نه

:پدرش سري تكون داد
!حرفتون كامال درسته،من كه مخالفتي ندارم_
...با شنيدن حرفاشون عرق سردي پشتم نشست
كامال بند لباسم و فراموش كرده بودم نگاهي به اگراست كردم كه لبخند
...شيطاني روي لباش كامال مشهود بود
يه كم ديگه حرف بين خانواده ها رد و بدل شد و اما من سر جام خشك شده بودم و
نفسم باال نمي اومد
:و حاال صداي مامانش رو به همه باعث شد به اون خيره بشيم و گوش بديم
لطفا فردا شب شام همگي تشريف بياريد منزل ما هم خوشحال ميشيم هم اينكه دور هميم و اگه مخالفتي نبود صيغه _
رو
!جاري ميكنيم
نگاه پر از پشيموني ام رو به آوا دوختم،كه متوجه سنگيني نگاهم شد ،فهميده بود
!گند زدم كه يه لبخند زد و شونه هاش و باال انداخت و روش و برگردوند
از حرص همه ي پوست لبم و كنده بودم و توي حال خودم بودم كه اگراست نيشگون ريز و دردناكي از بازوم گرفت ابروهام
...از درد توي هم رفت و چشمام واسه يه لحظه اشكي شد و فقط نگاهش كردم
!از اون نگاها كه توش پر بود از تالفي ميكنم و انتقام سختي ازت ميگيرم
باالخره بعد از چند دقيقه عزم رفتن كردن و با
...بدرقه ي گرم راهيشون كرديم
:بعد از رفتنشون همه ريختن سرم و گفتن
!تو بودي نميخواستي ازدواج كني؟_
و از اين قبيل حرفا
 ن درازم جواب دادم
:منم پر رو پر رو زل زدم به چشمشون و با زبو
!به عشق تو نگاه اول كه معتقدين؟_
:كه مامان گفت
!باز معلوم نيس چي تو فكرته،خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخير كنه_
:باباهم در ادامه ي حرف مامان گفت
!من به تو مشكوكم_
و بعد دستش و زد زير چونه اش و با دقت

...به من نگاه كرد

ماریا و شوهرشم كه حاال بعد از خوابوندن میکو روي مبل كنارهم نشسته بودن با خنده مارو نگاه ميكردن و ميوه
!ميخوردن
:حوصله جواب پس دادن نداشتم و به سمت اتاقم رفتم
!خب ديگ من خيلي خسته ام ميرم بخوابم كه پوستم واسه فرداشب خراب نشه،شب همگي بخير_
صداهاي مبهمشون كه داشتن با هم
حرف ميزدن به گوشم ميخورد اما اهميت ندادم و بعد از انجام كارهاي قبل خواب به تخت خوابم رفتم و نميدونم
چجوري خوابم برد و چطوري گذشت اما همه چيز به سرعت برق و باد گذشت و حاال ما جلوي در خونه اگراست اينا بوديم
...و با زدن ريموت ما وارد حياط كه نه باغ بزرگي شديم و بابا ماشين و پارك كرد
درست بود كه ما تقريبا دستمون به دهنمون ميرسيد و مشكل مالي نداشتيم اما خب با ديدن خونه زند گي خانواده ي
!اگراست دهن همه مون از تعجب باز مونده بود
بعد از گذشتن از حياط خونه و ماشين هاي اونجا به سمت
...درورودي به خونه رفتيم كه بين دوتا ستون بزرگ بود
از زيبايي اين عمارت هر چقدر بگم كم گفتم
...در ورودي باز بود و پدر و مادر اگراست و بعدش خودش منتظر ما ايستاده بودن
!با كلي احوال پرسي گرم و درجه يك وارد شديم،تنها تالشم بعد از ديدن دكور اين بود كه فكم و از روي زمين جمع كنم
من آخرين نفر بودم و پشت سر همه داشتم راه ميرفتم كه اگراست كه جلوتر از من بود سرعتش و كم كرد تا به من برسه
كنارم راه ميرفت اما سكوت كرده بود منم روم و جهت مخالف كرده بودم ،
نميدونم خونه بود،
عمارت بود،
كاخ بود،
!چي بود؟
!كه هر چقدر راه ميرفتيم به سالن غذا خوري نميرسيديم آخه از اونجايي كه ما دير اومديم مستقيم رفتيم براي شام
باالخره به سالن رسيديم،
!سالني كه چيزي راجع بهش نگم بهتره
روي اون ميز بزرگ و بلند باال تا خرخره غذا و دسر بود صداي آخ جون شكمم به گوشم

...ميرسيد
:سر ميز نشستيم و همه با صداي پدر اگراست كه گفت
بفرماييد ميل كنيد_
.شروع كرديم
اولش چون اگراست كنارم نشسته بود روم نميشد اونجوري كه دلم ميخواد بخورم ولي بعد از چند دقيقه خجالتم آب شد و
هي تا كمر روي ميز خم ميشدم و هر چي ميخواستم بر ميداشتم و ميخوردم و به اگراست كه با
!تعجب نگاهم ميكرد و خانوادم كه خجالت زده بودن اهميت نميدادم
ماریا كه سمت ديگه ام نشسته بود از من
!سو استفاده ميكرد و اونم زير زيركي مي لومبوند البته نه به اندازه ي من
...انقدر خورده بودم كه داشتم منفجر ميشدم و نميتونستم تكون بخورم
:داشتم آخراي ژله امو ميخوردم و لپام پر بود كه اگراست در گوشم گفت
! كاه از خودت نيست،كاهدون كه از خودته،الاقل به خودت رحم كن_
:و بعد براي در آوردن حرص من خنديد كه ژله مو قورت دادم
!آخه ميدوني چيه،نه كه مفته خيلي بهم ميچسبه_
!و لبخند دندون نمايي بهش زدم كه زورش گرفت و سرش و برگردوند سمت بشقابش
بعد از تموم شدن شام رفتيم يه گوشه
دنج خونه كه با مبالي سلطنتي زيبايي تزيين شده بود و ديوار هاش پر از تابلو هاي هنري محشر و گوشه كنار مبل ها
.گلدون و گل هاي زيبايي ديده ميشد كه با نور خاصي بهشون جلوه داده بودن،نشستيم
كم كم بساط شوخي و خنده به راه شد و همه مشغول تعريف شدن
و من دست به سينه در حالي كن پوست
!لبم و ميكندم و خونشون و ديد ميزدم كنار اگراست بد عنق كه سرش توي گوشيش بود نشسته بودم
از گوشه چشمم نگاه به صفحه ي گوشيش
! كردم كه از الي دستاي جاويد به زور عكس پروفايلش مشخص بود و معلوم بود كه طرف از اون پلنگاست
با آرنجم به پهلوش زدم كه
:يكم از جاش پريد و با اخم گفت
چته؟ _
:لبخند پهني زدم و گفتم
!سلام برسون_

:پوزخندي زد و با طعنه جواب داد
حتما_
: صداي بابا رو به منو اگراستو رو شنيدم و همين باعث شد تا ديگه چيزي به اگراست نگم
مرینت جان آماده اين براي جاري كردن صيغه تا يه مدت باهم بريد و بيايد و حرف بزنيد كه ببينيم اگه قسمته قول و قرار _
عقد و عروسي رو بذاريم
: دهنم و باز كردم كه حرفي بزنم اما صدام در نمي اومد كه اگراست ضربه اي به پام زد و منم هول شدم و گفتم
آره آره _
:كه بابا لبخند معني داري زد كه معنيش و خوب ميدونستم يعني
“آدم باش”
... و پدر اگراست شروع به خوندن صيغه كرد
!پدر اگراست در حال خوندن صيغه بود و من هر لحظه بيشتر رنگ و روم ميپريد
...آروم و قرار نداشتم و نميدونستم بايد چيكار كنم
...از گوشه چشم نگاهي به اگراست انداختم كه با فك منقبض شده اش به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود
 ن اگراست و صداي دست و
بل ت گفت
َ
از عمق وجود حس ميكردم كه تا چه حد به خونم تشنه است ،اما با اين حال با ق
تبريك خانواده ها به خودم اومدم و يه لبخند مصنوعي زدم و بعد از رو بوسي با همه مشغول خوردن ميوه و شيريني و
اينجور چيزا شديم ،
داشتم سيب پوست ميكندم كه زير چشمي متوجه لبخند معني دار و خاص مادر اگراست شدم و بعد از اون اگراست به طور
:نامحسوس سرش و تكون داد و چند ثانيه بعد، بلند گفت
با اجازتون ميشه يه كمي با مرینت خانم خلوت كنيم؟ _
:مامان سري به نشونه ي تاييد تكون داد و بابا گفت
!چرا كه نه _
!با يه اخم ريز به اگراست نگاه كردم كه بي توجه به اخمم بلند شد و منتظر من ايستاد
...به ناچار از جام بلند شدم و هم شونه باهاش به سمت حياط يا همون باغ شون رفتيم
...هوا واسه قدم زدن واقعا فوق العاده بود و نفس كشيدن توش حسابي حال و هوام رو تازه ميكرد
خيسي سبزه هاي زير پام و بوي خو ش گل هايي كه از هر رنگ توي باغچه ها كاشته شده بودن ناخودآگاه باع ث لبخند
!بزر گ روي لبم شده بودن










عررررر

پدرم اومد جلو چشمم گفت تبلتو بزار کنار تا درت نیوردم😂😂😂‌