:جاگراستلبخندي تحويلش داد و در حالي كه با همون نگاه پر معني به من نگاه ميكرد گفت
البته،خوشحال ميشم كه مرینت خانم بيشتر پيشم باشه _
يه لحظه دلم خواست كه اي كاش هميشه اينطوري باهام حرف ميزد اما وقتي اومد كنارم و آروم به بازوم زد از افكار
:روياييم خارج شدم و شونه اي بالا انداختم
نه امیلی خانم،مزاحمتون نميشم،يه روز ديگه آدریانا جون رو  ميبينم _
:با يه اخم ساختگي نگاهم كرد
اولا  كه   امیلی خانم نه و مامان امیلی(الکس:شت😂)،دوما تعارف و بذار كنار من دلم ميخواد امشب و اينجا باشي،همين الانم ميرم با سابین جون حرف ميزنم كه اجازه بده بموني
:و با مكث ادامه داد
خوبه؟ _
ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه فقط يه لبخند الكي زدم و ملتمسانه به اگراست نگاه كردم كه بتونه مادرش رو منصرف
!كنه اما در عين تعجب اگراست فقط نگاه كرد و حرفي نزد
:با ديدن سكوت ما،امیلی خانم يه شوميز سفيد رنگ از توي اتاق روبه رو آورد و داد دستم
چند روز پيش اين و واسه ادریانا خريدم اما حالا هديه ميدم به تو و بعدا جفتش و واسه اون ميخرم،من و ادرین ميريم _
بيرون اين لباس و بپوش و بيا عزيزم
.و قبل از اينكه من حرفي بزنم همراه اگراست از اتاق رفت بيرون.

نگاهي به شوميزي كه از جلو تا روي كمرم بود و از پشت بلند بود و درعين سادگي فوق العاده شيك بود انداختم و بعد
.پوشيدمش
وقتي رفتيم پايين بابا و آقای گابریل هم به جمع برگشته بودن و گرم تعريف بودن و از حرفاشون ميشد فهميد كه باهم
!بيليارد بازي كردن كه اينطور ميخنديدن و واسه دفعه ي بعد براي هم شاخ و شونه ميكشيدن
به جمعشون اضافه شديم و دوباره حرف ها و خنده ها شروع شد و انگار مامان هم قضيه ي يك ربع پيش رو كامال
...فراموش كرده بود كه اينطور ميگفت و ميخنديد
بين همين خنده ها مامان  امیلی بحث اومدن آدریانا  و موندن من رو مطرح و كرد و نميدونم شايد توي رودروايسي اما
.مامان و بابا قبول كردن و ساعت از ١٢ميگذشت كه عزم رفتن كردن و بلند شدن
حاال مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ي آگراست كه حاال ديگه تصميم داشتم به اسم كوچيكش
:يعني آدرین صداش كنم،داشتم مامان اينارو بدرقه ميكردم كه يهو ماریانا(ماریا،خواهرش) تو گوشم گفت
حواست باشه واسه تو راهي من،همبازي نياري _(الکس:عررر بجه ها فهمیدین😂)
...و آروم خنديد كه با مشت زدم به بازوش و براي اينكه تابلو بازي نشه،باهاش خداحافظي كردم
مامان اينا كه رفتن ،
انگار جلوي در خشك شده بودم و بدجوري احساس غربت ميكردم و معذب بودم كه همه باهم به داخل سالن برگشتيم و
پدر ادرین،
.آقای گاربریل ،با مهربوني شب بخيري گفت و رفت يكي دوساعتي استراحت كنه و بعد بريم دنبال ادریانا
به همراه امیلی خانم رفتيم به آشپز خونه و امیلی جون برامون آبميوه آورد و شروع كرد به تعريف از خاطرات بچگي
ادرین و ادریانا و حسابي خندوندمون،
!بماند كه يه جاهاييش رو فقط ادرین حرص خورد و سرش رو انداخت پايين
بعد از كلي تعريف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٠٠:٢نصفه شب رو نشون ميداد،
.و انگار امیلی خانم هم متوجه ساعت شد كه از جاش بلند شد تا بره آقا گاریل و بيدار كنه كه بريم دنبال ادریانا
امیلی جون كه رفت سراغ گابریل اگراست
:صورتم رو چرخوندم به سمت ادرین و گفتم
!اگه مامانت يه كم ديگه تعريف ميكرد ميفهميدم تا چند سالگي شب ادراري داشتيا_
...و بعد يه لبخند حرص درار زدم
:كه اداي خنديدنم و درآورد و از روي صندلي بلند شد

پاشو بريم آماده شيم _
: از روي صندلي كه بلند شدم تازه متوجه لباس تنم شدم كه هيچ جوره مناسب بهار نبود
!من با...بااين لباس بيام؟ _
:نگاهي بهم انداخت و گفت
نه مانتوت ديگه خشك شده _
و پشت سر ادرین راه افتادم تا برم طبقه ي باال و آماده بشم كه ديدم امیلی خانم و آقا گابریل آماده شدن و با عجله دارن از
!پله ها ميان پايين
:سر پله ايستاديم و با تعجب نگاهشون كرديم كه آقا گابریل ايستاد و گفت
همين االن ادریانا زنگ زد و گفت پروازش نشسته و توي فرودگاه معطل شده تا شما آماده شيد طول ميكشه ما ميريم _
!دنبالش،شما بمونيد خونه
.و بعد با لبخند نگاهم كرد كه حرفي نزدم و با خداحافظي امیلی جون،خيلي سريع از خونه زدن بيرون
 ن ادرین كه يه پله از من باالتر وايساده بود و چشم دوخته بود بهم،
در كه بسته شد سر چرخوندم و با ديد
...تازه فهميدم كه حاال كسي جز من و ادرین توي اين خونه نيست
...نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد.







سادیسم چیست؟

منم😂

نظرارو مر کنین،سریع بدم=)