❤عشق از نو❤ پارت 2
♡از زبان مرینت♡
رفتم توی اشپزخونه تا قهوه درست کنم.تقریبا کارم داشت تموم میشد که یدفعه یکی از پشت بغلم کرد اول فکر کردم لوکا و بیخیالش شدم اما صبر کن این که عطر لوکا نیست برمگردوند و بهم فرصت نداد و لباش گذاشت رو لبامو شروع کرد به بوسیدنم تقلا کردم که از دستش فرار کنم ولی زور اون بیشتر بود بالاخره خسته شد و ازم جدا شد که یکی زدم تو گوشش میخواست دوباره گیرم بندازه که صدای چندتا خدمتکار اومد که داشتن به این طرف میومدن اونم بیخیالم شد و رفت.خدپتکارا وارد شدن و با دیدنم تو اون حالت گفتن:
_مرینت خانم حالتون خوبه؟
_اره اره خوبم
سر و وعضم و درست کردم و سینی رو برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم.
*فردا صبح*
از خواب بلند شدم یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اماده شدپو رفتم پایین. صبحونه خوردمو. رفتم پیش الیا.
در زدم که الیا درو باز کرد.خوشگل شده بود یه تاپ نارنجی با یه شلوارک چهارخونه نارنجی _سیاه
الیا:سلام ،عشقم
مرینت:سلام ،پرتقال
الیا:واقعا که من بهت میگم عشقم اونوقت تو میگی پرتقال
مرینت:ببخشید چطوری عشقم.
الیا:خوبم عشقم.بیا بشین
نشستیم که الیا گفت:لوکا چطوره،رابطتون خوبه؟
مرینت:نه خوب نیست اصلا خوب نیست لوکا اصلا بهم تووجه نمیکنه خیلی باهام سرده انگار دوتا دوستیم.
الیا:اینکه خیلی بده،اخه یهو چی شد؟
مرینت:منم نمیدونم😔
الیا:مرینت یه چیزی بگم
مرینت:بگو
الیا:آاا..ممم.
مرینت:خب بگو دیگه
الیا:خب میگم تا حالا شما باهم رابطه داشتین منظورم اینکه تاحالا باهم خوابیدین؟
مرینت:خب راستش نه.یعنی من نمیخواستم. نمیخواستم قبل از ازدواج باهم بخوابیم
الیا:خب دوری هم به خاطر همینه دیگه خب اونم یه مرده و نیاز ای خودشو داره
نرینت:حق با تو
الیا:میگم نظرت چیه که فرداشب امتحانش کنی
مرینت:نمیدونم الیا خب راستش من میترسم
الیا:نترس.اما در عوضش رابطط با لوکا خب میشه.
مرینت:اگه نشه چی
الیا:میشه.
مرینت:نمیدونم بهش فکر میکنم.
*شب*
شب و پیش الیا موندم و باهم کلی مسخره بازی دراوردیم داشتیم باهم فیلم نگاه میکردیم اما من اصلا حواسم به فیلم نبود و داشتم به حرف الیا فکر میکردم.اره تصمیم درست همینه
مرینت:من تصمیمم و گرفتم من واقعا عاشق لوکام و نمیخوام به هیچ وجه از دستش بدم هرکاری میکنم تا دوباره مثل قبل بشه حتی اگه مجبور بشم قبل از ازدواج باهاش بخوابم
الیا:افرین دختر بهترین تصمیمو گرفتی و اومد و بغلم کرد
وجی:من بردم و من بردم حالا شیرینی من کو من:ببند دجی:چرا باهات قهرم من:باشه بابا بعد این پارت شیرینیتو میدم وجی:ممنون) شبم با اینکه تصمیم درستی گرفتم یا نه خوابم برد
*فردا صبح*
☆از زبان ادرین☆
صبح بلند شدم مثل همیشه کاگامی بهم چسبیده بود اَه همش بهم میچسبه اگه به خاطر مامانم نبود اصلا باهاش نمیموندم چرا اول ها یه حسی بهش داشتم اما از وقتی که مرینت و دیدم کاگامی رو فراموش کردم .
رفتم یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و یه کت ابی پوشیدم و زیرشم یه تیشرت سفید و رفتم پایین
ادرین:صبح خیر
مامان و بابا:صبح توام بخیر
ادرین:مرینت نیست؟
مامان:نه شب و خونه دوستش میمونه
ادرین اها خب من رفتم
مامان:حداقل بیا صبحونه بخور بعد برو
ادرین:نه دیرم میشه توی راه یه چیزی میخورم فعلا
رفتم و سوار ماشین بنز قرمزم شدم و رفتم شرکت
اینم از این پارت چطور بود؟