با نگرانی از جا بلند شد و آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت-یا مریم مقدس خودت منو زنده نگه دار!

با ترس و لرز به طرف تراس رفت و همزمان با کنار زدن پرده ی نازک، در را هم سریع و با شتاب باز کرد...با دیدن فرد رو به رویش، با ناباوری زمزمه کرد-کت...کت نوار!

کت نوار به نرده ی تراس تکیه داد و به مرینت خیره شد. مرینت با ناباوری جلو رفت و دستش را جلو برد و انگشتش را به شانه ی او زد تا از توهم یا حیقت بودن او مطمئن شود؛ حقیقت بود!

دستپاچه شد و گفت-تو این جا چی کار میکنی کت نوار؟مگه الان نباید توی پاریس باشی؟لیدی باگ کجاست؟

کت نوار با جدیت به او نگاه میکرد. دیگر برایش چیزی مهم نبود! با همان حالت خشک و بی انعطافش گفت-فیلم بازی نکن مرینت!

استرس تمام وجود مرینت را در بر گرفته بود. کمی عقب رفت و گفت-من نمیدونم از چی حرف میزنی...لطفا از این جا برو!

خواست وارد اتاق شود و در را ببندد که کت نوار بازویش را محکم گرفت و با صدایی که کنترلش میکرد تا بالا نرود گفت-مرینت تمومش کن!تا کی میخوای دروغ بگی؟

-چه دروغی؟ولم کن کت، برو اون ور!

کت نوار چشمانش را باریک کرد و سرش را به سمت او خم کرد و مچ گیرانه گفت-کت...آره؟کت!فقط یه نفرو میشناسم که این جوری صدام میزنه!

زبان مرینت قفل شده بود و نمیدانست چه بگوید...قبل از این که بتواند چیزی را توجیه کند یا دلیلی بیاورد، کت نوار با صدایی آهسته گفت-هیچ وقت فکر نمیکردم تو، بانوی من باشی!

مرینت سعی کرد بازویش را از چنگ او بیرون بکشد و غرید-کت نوار ولم کن، دستم درد گرفت...دیوونه شدی؟

کت نوار بازوی دیگرش را هم محکم گرفت و با عصبانیت و کلافگی گفت-اَه بسه دیگه! فکر کردی من خرم؟میدونم تو لیدی باگی!میدونم!میدونم!میدونم!

مرینت بهت زده به او خیره شد...از کجا فهمیده بود؟آن قدر شوکه شده بود که هیچ حرفی نمیتوانست بزند!لب هایش را تکان داد اما صدایی از بینشان خارج نشد...پس از جان کندن بسیار، با صدایی تحلیل رفته به سختی گفت-ن...نه...اشتباه...

اما وقتی کت نوار او را بغل کرد و محکم در آغوشش حبسش کرد، همان صدای آهسته اش هم نابود شد!کت نوار مرینت را به خود فشرد و با لحنی عاجزانه گفت-برگرد مرینت! ازت خواهش میکنم...بدون تو حتی نفس کشیدن هم سخته!عزیزم...ازت خواهش میکنم!حداقل بگو چی کارت کردم!بگو چی باعث شده یهو بذاری بری؟کاری کردم که ناراحت شی؟من که تو رو روی سرم میذاشتم...ولی تو چی؟توی بدترین شرایط ولم کردی!

اندک اندک نفس هایش کشیده و بلند میشد و ناگهان مرینت را از خود فاصله داد و خیره در چشمان اشک آلود او گفت-ببین...ببین خودتم داری عذاب میکشی!چرا باید این کارو کنی؟هیچ دلیلی نداره!

مرینت با صدای لرزانی گفت-آدرین...

کت نوار دوباره او را با تمام احساسش در آغوش خود گرفت و با چشمان بسته نفس عمیقی کشید و گفت-مرینت...لطفا...لطفا مرینت!

سکوتی خالصانه به وجود آمد...مرینت به سختی پرسید-حا...حال پدرت چطوره؟

کت نوار آهی کشید و در حالی که پشت او را نوازش میکرد گفت-نه بهتره نه بدتر.

درنگی کرد و ادامه داد-برام هضم این قضایا سخته...چرا با نبودنت سخت ترش میکنی؟

مرینت یک نفس عمیق و بلندبالا کشید...بعد از شش ما بالاخره او را دیده بود...کت نوار یا...آدرین!ولی نمیتوانستند!نمیتوانستند دوباره شروع کنند!گابریل خودش گفت که امکان ندارد چیزی بین آن دو علنی شود...با حرف هایش، مستقیما به مرینت فهمانده بود که او در شأن آدرین نیست!

دوباره نفسی عمیق کشید...آرام گفت-کاش هیچ وقت نمیدیدمت!

به سرعت خود را عقب کشید و خیره در چشمان او با بغض ادامه داد-کاش به دنیا نمیومدم...کاش به دنیا نمیومدی!

عقب عقب رفت و وارد اتاق شد و در حالی که در تراس را میبست، بغضش شکست و میان گریه گفت-از این جا برو آدرین!برو و دیگه هیچ وقت نیا!

در را محکم بست و پرده ها را هم کشید و پشتش را به دیوار سرد اتاق تکیه داد...سر خورد و نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بریزند. کاش این گریه ها وضعیت را تغییر میداد اما افسوس!

کت نوار دستانش را مشت کرد و چشمانش را بست...در آن لحظه، دیگر ماندن جایز نبود! از تراس پایین پرید و با تمام سرعتی که داشت، از آن جا دور شد...

******

مرینت کیفش را روی شانه انداخت و داشت از خانه خارج میشد که سر و کله ی عمه سیلویا پیدا شد و با بدخلقی پرسید-کجا میری؟

مرینت نگاه متعجبی به او انداخت و گفت-عمه چرا بیدار شدی؟برو بخواب.

-چرا این وقت صبح داری میری؟

-آخه باید زود تابلوهامو تحویل بدم...شما راحت باش و برو بخواب.

عمه سیلویا در حالی که با قدم های آرام به اتاق برمیگشت، تاکیدوارانه گفت-زود برگرد.

-باشه نگران نباش.

از خانه خارج شد و کنار خیابان نسبتا خلوت ایستاد. نمیدانست ساعت هشت صبح تاکسی گیرش می آید یا نه!در هر حال، کمی منتظر ماند. داشت با نوک کفشش به سنگ ریزه ای ضربه میزد که تاکسی ای جلویش توقف کرد. خوشحال شد و سرش را خم کرد و ملتمسانه گفت-دربست؟

راننده سری به نشانه ی پذیرفتن تکان داد و مرینت سوار شد. آدرس مغازه ی مورد نظرش را داد و ماشین حرکت کرد. از پشت شیشه به خیابان خلوت چشم دوخت و برای لحظه ای دلش برای خیابان های شلوغ پاریس پر کشید... نفس عمیقی کشید و سعی کرد آن افکار را از خودش دور کند. پس از ربع ساعت، اتومبیل جلوی مغازه ی مورد نظر توقف کرد. مرینت گفت-بی زحمت همین جا منتظر بمونید، من زود برمیگردم.

راننده قبول کرد و مرینت تابلویش را برداشت و از ماشین پیاده شد و به مغازه رفت. اسپنسر که پسر نسبتا جذابی بود و مغازه متعلق به او بود، با دیدن مرینت لبخند عمیقی به لب آورد و با سرزندگی گفت-به به مرینت خانوم! بالاخره اومدی؟پولات تموم شد؟

مرینت که میدانست او شوخی میکند، خندید و گفت-تابلوی قبلی خوب فروش رفت، گفتم برای اینم بیام سراغ اسپنسر!

-بهترین کار ممکن رو کردی.

مرینت تابلو را روی میز او گذاشت و اسپنسر خیره به تابلو، ناباورانه گفت-مرینت به خدا تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست!

مرینت با قدردانی گفت-همیشه لوسم میکنی!

-باور کن حقیقتو میگم!

-خب...توی مغازه ی تو هم تابلوهام خوب فروش میرن.

-اون که صد درصد!ولی میگم که انقد اینا سطحشون بالاست که...

جمله اش را ادامه نداد و دوباره در زیبایی تابلو که طبیعتی بکر و زیبا بود، غرق شد.

با لبخند سرش را بالا آورد و خیره به مرینت گفت-تو باعث شادی منی!

مرینت سریع بحث را عوض کرد-خب من میرم دیگه...خیالم راحت باشه؟

-کاملا...برو و راحت باش.

مرینت لبخندی زد و گفت-ممنون.

سپس از مغازه خارج شد و دوباره سوار تاکسی شد. نگاهش را از مغازه گرفت و گفت-آقا لطفا همون جایی که سوار شدم برید.

ماشین حرکت کرد و مرینت در سکوت سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. به مسیر نگاه نمیکرد که کم کم احساس کرد تقریبا نیم ساعت است که راه ادامه پیدا کرده است! تکیه ی سرش را از صندلی گرفت و با حیرت به اطراف نگاه کرد! این جا کجا بود؟

با تردید گفت-آقا دارید اشتباه میریدا!

پسر جوان اصلا توجهی نکرد...مرینت دیگر مطمئن شده بود که این آدم قصد و نیتی دارد! با نگرانی گفت-نگه دار!

باز هم پسر بی توجه بود!مرینت با اضطراب به چشمان تیکی که از داخل کیف نیمه بازش دیده میشد نگاه کرد و تیکی سرش را به معنای «نه» تکان داد؛ نمیتوانست به لیدی باگ تبدیل شود!تقریبا جیغ زد-کجا میبری منو؟همین جا نگه دار!

اورلئان شهر بزرگی نبود...کم کم داشتند از شهر خارج میشدند.

مرینت کیفش را بالا برد و مشغول کوبیدنش به شانه و کتف او شد و در همان حال داد زد-همین الان وایسا آشغال رذل‌!

پسر کیفش را پس زد و با کلافگی گفت-ای بابا نکن دیگه...دیوونه!

مرینت سریع موبایلش را از داخل کیفش خارج کرد و خواست با پلیس تماس بگیرد که پسر فرمان را سریعا و با شتاب چرخاند و در اثر تکان محکمی که ماشین خورد، موبایل از دست مرینت افتاد... پسر از آینه به او نگاه کرد و با چشمان گشاد شده و لحنی تهدیدوارانه گفت-اگه بخوای کارای خطرناک کنی، همین الان یه بلایی سرت میارم!

مرینت ناچارا بی سر و صدا ماند. حتما یک جوری خودش را از دست او خلاص میکرد!امکان نداشت که...

داشت به شیوه ی کشتن راننده فکر میکرد که ناگهان کنار جاده نگه داشت و خواست پیاده شود که مرینت سریع پرسید-کجا میری؟

-ساکت!

-پرسیدم کجا میری؟همین الان بگو کثا...

-دو دقیقه آروم بگیر!

-چرا منو آوردی این جا؟

-یه لحظه خفه‌!

مرینت شروع به جیغ و داد کرد-پدرتو در میارم مرتیکه!فکر کردی که...

پسر نیز متقابلا داد زد-میزنم توی دهنت ها! من...

نگاهش به جایی افتاد و با ترس ادامه ی حرفش را خورد و با ملایمت گفت-یه لحظه این جا بشین.

فرصتی به مرینت نداد و درها را قفل کرد و دوید و از آن جا رفت.

مرینت محکم به در و شیشه زد و داد کشید-پست فطرت برگرد! کجا داری در میری؟

خودش را به سمت جلو کشید تا قفل را غیرفعال کند و در حال تلاش بود که شخص دیگری سوار ماشین شد و پشت فرمان نشست!مرینت همان طور که تمام بدنش را جلو کشیده بود، با تعجب سرش را به آن طرف چرخاند و رخ به رخ همان شخص شد! صاحب دو چشم سبز آرام پلک زد و گفت-ببخشید بانوی من!نمیخواستم بترسی!

مرینت در همان حالت با خشم گفت-همه ی اینا زیر سر تو بود؟

آدرین ناگهان خونش به جوش آمد و با صدای بلندی گفت-میخواستی چی کار میکردم؟

مرینت خواست چیزی بگوید که آدرین با تمسخر و پوزخند کمرنگی گفت-میذاشتم این جا با خیال راحت به زندگیت ادامه بدی و بهت خوش بگذره با دوست پسرت؟دوست پسر جدیدت!

مرینت با حیرت به او نگاه کرد و گفت-دو...دوست پسر چیه؟چی میگی آدرین؟اصلا به چه حقی منو دزدیدی؟

-دزدی؟من کسی که مال خودمه رو دارم به خونه ی خودش برمیگردونم!این دزدیه؟

بی معطلی پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد. مرینت با صدای بلندی گفت-من هیچ جا نمیام باهات!اصلا چطور جامو پیدا کردی؟چطور فهمیدی این جا ام؟چرا پاتو از توی زندگیم نمیکشی بیرون؟من گفتم دیگه نمیخوام ببینمت!

جمله ی آخرش را طوری فریاد زد که کم مانده بود فرمان از دست آدرین در برود!او هم متقابلا با صدای بلندی که مرینت را سر جایش مینشاند داد زد-صداتو بیار پایین!بشین سر جات و آروم باش!

مرینت آب دهانش را قورت داد و خود را عقب کشید و آرام نشست...


 

به چه حقی صدای نکره ات را روی دختر من میبری بالا ای پسر؟بزنم لهت کنم؟

 

آنچه خواهید خواند:"میبینم که برگشتی!"

"فریاد زد-کمک کنید!خواهش میکنم کمک کنید!"

"با تمام احساسش او را بغل کرد..."

 

هعی روزگار...من برم  تست بزنممحدوده ی کامنت هم که خب نداریم ولی میدونید که اگه کامنتا کم باشه انگیزه ی منم برای پارت دادن کمه و دیر پارت میدمو شما نمیفهمید رابطه ی آدرین و مرینت بالاخره چی میشه و اینا

عه راستی کشف هویت شد!لیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی

 

این پارت تقدیم به سارای عزیز و صدف جونم

 

خب دیگه خدافظ عزیزانم