( پی نوشت : هیچوقت نباید تسلیم بشی هرچقدر که شرایط سخت باشه...💔

دلیل نمیشه تنها پدر مادرو... خانوادت باشن هرکسی که از صمیم قلب دوسش داری و برات مهمه میتونه جزوی از خانوادت باشه 💖 )


این منم .

نه اون هیولای گندهبک اون بالا .

منظورم اون پایینه همون بچه کوچولویی که با چماق خرد شدش ، به پشت ، روی زمین افتاده . همان نوچوان خوشقیافعچه ای که چیزی نمانده خورده شود . اون بچه منم !

چهل و دو روز پیش ، من ادرین اگراست معمولی بودم ، پونزده ساله ، با یک زندگی بی حادثه در شهر خسته کننده ویکفیلد ( شهری توی انگلستان ) .

من ملا نه قهرمان بودم، نه پسری خشن ، و قصد جنگیدن با هیولا های گنده را داشتم !

اما حالا نگاهم کنید . روی پشتبوم فروشگاه محلی ، مشغول جنگیدن با یک حیوان غولپیکرم !

زندگی همینقدر احمقانه است !!!

این روز ها تمام دنیا همینقدر احمقانه است .

پنجره های خورد شده را ببینید ، به شاخه های درخت انگور وحشی کنار ساختمان نگاه کنید که چطور قد کشیده اند !

هیچکدام اینها عادی نیستتتتتتتتت .

( عادی نیست ، عادی نیست ، عادی نیستتتتتتت ! )

حالا من چطور ؟ خب من هیچوقت عادی نبودم . یعنی همیشه متفاوت بودم . ببینید ، من یتیم هستم . قبل از ماه دسامبر و پیش از اینکه توی شهر کوچک ویکفیلد سردر بیاورم ، عین یک توپ ، توی خانه ها و بین خانواده های مختلف و توی کل کشور ، بالا و پایین شدم . 

ولی همهی این جابهجا شدن ها ، از تو یک ادم سرسخت ، خونسرد و با اعتماد به نفس میسازد .

کاری میکند با دیگران ارتباط خوبی داشته باشی و در نهایت یک ادرین اگراست بشوی .

اوه لعنتی !

مشت هیولا وارد میشوددددددد !!! ( 😂 حالا چطوری وارد میشود ؟ / ادرین : خفههههه / اوهوی من میتونم از روی کتاب پیش نرم همین الان بدم هیولاهع بخورتتا 😑 / ادرین : باشه بابا باشه قلط کردم برو ادامه حالا 😓 / ایشششش باشه 😤 )

گرومپپپپپپپ ( نزدیک بود ها ! ) 

اوه !

نزدیک بود مشت هیولا جمجمه ام را خورد کند !

من توی فروشگاه محلی ام ، چون یک جعبهی تعمیر عینک نیاز دارم ، از همان ابزار هایی که بابا ها میخرند برای وقت هایی که عینکشان میشکند . میدانم ، خیلی لوس است که ادم چنین چیزی نیاز داشته باشد ، ولی من بی سیمی دارم که خراب شده و برای تعمیرش یک پیچ گوشتی خیلی خیلی کوچک لازم دارم و تنها جایی که میشود یک پیچ گوشتی خیلی خیلی کوچک کیر اورد ، توی جعبه ی تعمیر عینک است . 

خیال میکردم کی شود سریع و راحت به فروشگاه محلی بروم ، ولی بعد از دیدن این هیولای عجیب و غریب یک چیز درباره ی زندگی یاد گرفته ام ، اینکه هیچی سریع و راحت نیستتتت !

هیولایی که اینجاست ، زشت ترین ، وحشی ترین و بدترین موجودی است که تا حالا با ان روبه رو شده ام . راست میگویم .

گووووپس ! 

وای ! مشت هیولا انقدر به بام ساختمان کوبیده میشود که مثل یک تکه یخ نازک ، ترک برمیدارد . من سر میخورم ، پرت میشود عقب و محکم روی کمر استخانی ام فرود میایم . فکر کنم وقتش شده که دیگر کیسه مشتزنی این هیولا نباشم . میدانید ، من چند وقتی کیسه ی مشت زنی تمام دنیا بوده ام و راستش ، اصلا به ادم خوش نمی گذرد .

پس من هم با او میجنگم .

روی پاهایم می ایستم . 

گرد و خاک لباسم را میتکانم .

چوب بیسبال را توی دستم میگیرم ، نه خیلی سفت نه خیلی شل . درست همانطور که توی لیگ کوچک یادمان میدهند .

فقط اینبار قرار نیست به توپ کوچک بی ارزش یک بچه ضربه بزنم...

میخواهم یک هیولا را از بین ببرم !

( جنگ تن به تن مرگبار ! ) چه کسی پیروز میشود ؟ 


تمامممم شدددددددددددددددددد 😁🐾🌿

بیشعورررر وایسا کدوم گوری میرییییییییی ؟ نظر بدهههههههههههههههه 🤬

نظر ندید ادامه نمیدمش‌من فقط ۳ ت نظر خواستممممممممم ! 😞

بای 👋🏻🐾🌿