کاگامی :

خیلی ریلکس به داخل مراسم رفتم ... هر چی باشه باید ارامش خودم رو حفط کنم ..
ادرین که هراسون دنبال مرینت میگشت رو دیدم ...اما بی توجه به اون داخل سالن مراسم رفتم و با ادری بورژوا حرف زدم ..

بعد از ۲۰ دقیقه ادرین به کنارم امد و گفت : مرینت کجاست ؟ ش

کاگامی : تو جیبم 😐

ادرین : ( با داد فراوان ) : میگم مرینت ...

که در این حین صدای موزیک قطع میشود و تلویزیون ، صدای خود را در سالن میپیچد

نادیا شماک پیر 😝😐: متاسفانه چندی پیش خبر تصادف وحشتناک ، همکار گلم الیا خانم و دوست طراحشون مرینت به دستمون رسید .... و اون ها رو به بیمارستان سیب سلامت ( خو نمد چی میزاشتم @_@) بردن

ادرین :

ادرین : به چهره کاگامی نگاه کردم... سرم رو بالا و پایین بردم و او هم یک بار چشم هاش رو به معنی " اره " خوابوند

دست هام که ملریزد و نگاه کردم .‌‌..

و همین طور مات به سمت خروجی سالن رفتم ... بارون شدید بود‌....

معلومه تا الان الیا و مرینت رو با امبولانس به بیمارستان بردن ... از بس شوک زده شده بودم یادم رفت سوار ملشین بشم .. همین طور با پای پیاده به سمت بیمارستان نیرفتم ..

بارون گرفته بود و اشک هام با بارون مخلوط شده بود 😐

دلم به حال خودم و مرینت میسوزه
ولم به حال الیا میسوزه

از گریه خسته شده بودم ..نفعمیدم کی به بیمارستان رسیدم

جلو در بیمارستان بودم و گفتم : هر چی ممکنه اتفاق بیوفته 😭
.به داخل بیمارستان رفتم

سوی یکی از پرستار ها رفتم و گفتم : م..مرینت دوپن چنگ

دستش رو به سمت یکی از اتاق های بیمارستان دراز کرد

جلوی اتاق خیلی شلوغ بود...

سیل خبرنگار ها هجوم اورده بودن ..یکی یکی خبرنگار ها رو کنار زدم

هر کدوم یه سوالی میی پرسیدن و بی توجه حرکت میکردم و بهشون جواب نمیدادم

€ اقای اگرست ، با مرینت نسبتی دارین ؟
£ مرینت براتون مهمه ؟
( چرا به بیمارستان امدین

هیچ کدوم از سوال ها برام مهم نبود .. که یک خبرنگار یه سوالی ازم پرسید
سوالش همس داخل مغزم تکرار میشد ...: اگه بمیره چی ..

شدت لرزش دستام بیشتر شد

به سمت اتاق رفتم ...

رو به دکتر کردم و گفتم : م.مرینت

دکتر : متاسفم حال بیمار اصلا ثابت نیس

ادرین : ال..الیا

دکتر : باید عمل بشن ، متاسفانه نخاع کمرشون اسیب دیده

ادرین : ..چی ؟؟ مرینت چی ؟

دکتر : گفتم که حال بیمار ثابت نیس

روی صندلی نشستم و به سوال های خبرنگارا فکر کردم

واقعا ؟
اینجام
مرینت اونجاس

چطور اتفاق افتاد ؟ خیلی سریع 💔

سرم روی صندلی گداشتم و چشمام گرم شد و خوابیدم ...


داخل خوابم :
مرینت یه لباس سفید خوشگل پوشیده بود و چند تا شاخه گل زرشکی دستش بود

الیا هم یه لباس مشکی پوشیده بود که یه شاخه گل سفید دستش بود ...

مرینت پیش پرتگاه بود که نهههه

مرینت از پرتگاه افتااااد





با صدای جیغی از خواب بلند شدم ....

خداراشکر یه خواب بود
به اطرافم نگاه کردم ... داخل بیمارستانم ...

همه دوستا امده بود ... پیش جولیکا رفتم و گفتم : م..مرینت

جولیکا : نمیدونم

ادرین : ال..الیا

جولیکا : عملش تموم شد اما حالش اصلا خوب نیس. 😭😭😭😭




تمام
برا پارت بعد کامنت بدیاااا

انجه در پارت بعدی :

از صدای نفس هاش ، معلوم بود که نفس های اخرش رو میکشه

تو..تو..تو ...باید ..مراقب‌...او..تو ...اون ..باید

به اتاق رفتم ...خیلی اروم و مظلوم چشماش بسته بود