چیزی بیشتر از یک شاهزاده p1
در اتاقش ایستاده بود و به آینه نگاه میکرد میدانست که بخت و اقبالی بهر از آن نصیبش نخواهد شد.اما اشتباه فکر میکرد
آن بیرون ، بیرون از آن کاخ سرنوشت بهتری منتظر اوست
________________________________________________
او نمیدانست بخاطر رنگ موهایش که به نظر فیلیکس (پرنس کاخ) رنگ سورمه ای کمیاب است و شانس میاورد (بچه ها اینو از خودم در آوردم واقعی نی) در آن کاخ زندانیست و باید تا ابد با فیلیکس آنجا بماند.
________________________________________________
شاید در ظاهر او آرزو کرد با فیلیکس باشد اما از اهداف شوم او خبر نداشت ولی در اعماق قلبش ، جایی که خودش هم از آن بی خبر بود آرزویی مخفی کرده بود...
آرزویی با ارزش تر از یک شاهزاده...
او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود اما رنگ موهایش باعث شد که هم با ارزش به نظر برسد و هم در خطر باشد خطری از جانب یک شاهزاده اما گذشته از این، او یک شاهدخت نبود و در اعماق قلبش جایی مخفی که به لطف حرف های فیلیکس قفل و مهر و موم شده بود جوری که حتی خودش هم دیگر آنجا را باور نداشت اما با وجود در های بسته در اعماق قلبش آرزویش یک شاهزاده نبود او چیزی بیشتر بود و چیزی بیشتر میخواست اما خودش نیز از وجود این آرزو بی خبر بود...
او چیزی بیشتر از یک شاهزاده میخواست...
او عشق واقعی میخواست اما به خیالش به آن رسیده بود...
ولی اینطور نبود...
__________________________________________________
در آیینه آبی رنگ اشرافی به خودش زل زده بود
خودش را برانداز کرد تا نکند چیزی کم باشد
اینطور نبود او فوق العاده زیبا بود از هر زاویه ای که به خود نگاه میکرد که صدای در را شنید :
- خانم لطفاً زودتر بیاید شاهزاده منتظرتونن
- چ...چی گفتین؟ شاهزاده...اوه ب...باشه الان م... میام
- منتظر میمونم تا بیاید
- ن...نه لطفا شما به کارِتون برسید ...کار من ده دقیقه طول میکشه
- چشم راحت باشین
مرینت صدای قدم های خدمتکار را میشنید که با کفش های چق چقی اش دور میشد و صدای آنها هر لحظه محو تر میشد...
مرینت تاقت نداشت و یکبار دیگر مو هایش را فر زد تا مبادا از حالت خود خارج شوند دیگر فوق العاده شده بودند
مرینت که غرق در فکرو خیال بود که امشب با چه کسی همراه میشود...
- خانم لطفاً سریعتر
از افکار خود بیرون آمد:
- اوه ببخشید پاک یادم رفت اومدم اومدم
و کفش هایش را با عجله پوشید و از نگار خانه کاخ تا دالان اصلی به دو گذشت...
که به سالن اصلی رسید ...
نفس نفس میزد و سرش پایین بود،کمی آرام شد و سرش را آرام بالا آورد که با چشمانی سبز ولی یخی مواجه شد
مثل همیشه اتو کشیده بود و حتی لبخند محوی هم بر لب نداشت:
- دیر کردی
- ببخشید خب کارام طول کشید خب راستش اول گفتم اون یکی لباس آبی رو بپوشم اما بعدش نظرم عوض شد و قرمزه رو پوشیدم بعدش که قهوه چپ شد روش و خب بعدش دیگه اون یکی لباس...
- بسه دیگه دروغ سر هم نکن فهمیدم
و دستش را به نشانه همراهی جلوی مارینت گرفت
مرینت کمی تردید داشت نمیدانست برود یا همانجا بشیند
پس از کمی درنگ دستش را گرفت و به وسط صحنه رفتند
در طول آن زمان فیلیکس حتی نیم نگاهی هم به مرینت نینداخت
اما چشمان مرینت در تمام آن مدت روی چشمان سبز و یخی اش قفل بود. او ناراحت بود نمیدانست چرا ...
انگار جایی در قلبش آن آرزوی مخفی داشت برای آزاد شدن تقلا میکرد اما مرینت هنوز خام فیلیکسِ شیاد و جنایتکار بود...
*********
میهمانی تمام شده بود و مرینت در اتاقش مشغول سوهان زدن ناخن هایش بود چون در مهمانی شکسته بودند
ناگهان صداهایی گنگ و نامفهوم به گوشش رسید
بی هیچ سرو صدایی از جایش بلند شد و به سمت در رفت و گوشش را به در چسباند
فیلیکس:آخه من نمیتونم اونو به تو بفروشم
فیلیپ:مگه نمیگی مو هاش با ارزشه مگه تو پول نمیخوای؟
فیلیکس:من خودم به اندازه کافی پول و مال و منال دارم من با کلی بد بختی مرینتو به دست آوردم و فقط بخاطر موهاش میخوامش نه پول
فیلیپ: هه فقط منتظر باش برادر کوچکترم فقط ببین که فردا دیگه مرینتی در کار نخواهد بود من موهاشو به یه تاجر میفروشم پول خوبی گیرم میاد.
و انگشتانش را به نشانه شمردن پول بالا آوردو لبخندی شیطانی زد
فیلیکس:مگه خوابشو ببینی من نمیذار...
مرینت دیگر توان شنیدن حرف های آنها را نداشت گوشش را از در برداشت و سعی کرد نفس بکشد اما نمیتوانست گلویش میسوخت آرام آرام از در سر خورد و روی زمین نشست
چه خیالات خامی برای خود کرده بود هیچ کس او را برای خودش در این قلعه نمی خواست در این قلعه به معنای واقعی زندانی بود همه او را به خاطر ثروتی که از موهایش به دست میآید تا شایعاتی که در آن مورد گفته شده بود می خواستند او نمی دانست چه باید بکند ؟
باید فرار می کرد یا باید میگذاشت برادر بزرگتر فیلیکس که از او متنفر بود امشب او را بدزدد؟ بی اختیار اشک از گونه هایش جاری شد هرچه زودتر فرار میکرد اینجا دیگر جایی برای او نبود حالا دیگر کاملا آرزوی مخفی خود را باور داشت،با خود نفس زنان زمزمه کرد:
چرا هیچ وقت نفهمیدم من هیچ وقتی یه شاهزاده نمیخواستم. چطور تونستم به اون چوب خشک بی احساس اعتماد کنم؟
و دوباره سیل اشک از گونه هایش جاری شد...
هیچکس او را نمیخواست .
حالا فهمیده بود که به عشق واقعی خود نرسیده...
تصمیمش را گرفت با گریه وسایلش را جمع می کرد یک لباس مبدل پوشید:(گایز فقط لباسش اینه کله مرینتو تصور کنین)
و با ملحفه تختش یک طناب درست کرد و از دالان بلند کاخ پایین آمد خیلی تند سر می خورد و اشک هایش در هوا پرتاب می شدند قلبش به شدت از این اتفاق رنج دیده بود دیگر آن مرینت سابق نبود او دیگر احساساتش را بروز نمی داد دیگر به یک آدم خشک و سرد تبدیل شده بود دیگر کسی به نام فیلیکس در زندگی او وجود نداشت که حتی به او احساس یک دوست داشته باشد فیلیکس دشمن او بود...
وقتی به انتهای دالان آبی رنگ اشرافی رسید از ملحفه پایین آمد
برای آخرین بار به کاخ آبی رنگ نگاه کرد که از یک دالان آبی به برج بلندی منتهی میشد .
هرچه کرد که خود را متقاعد کند که آنجا را میشناسد و خانه اوست نمیتوانست
آنجا دیگر خانه او نبود .
از افکار خود خارج شد و به دو از آنجا خارج شد تند تند می دوید و اشک میریخت برایش مهم نبود که شاید در این راه خوراک گرگ یا شغال شود فقط این برایش مهم بود که دیگر بازیچه دست فیلیکس و برادرش شومش نخواهد بود
خیلی دوید تندتر و تندتر و تندتر ...
دیگر نایی برایش نمانده بود روی یک تخته سنگ وارفت ناگهان صدایی از روی برگها شنید چیزی داشت به سمتش می آمد با چشمانی زرد و درخشان به او نگاه می کرد
فهمید که یک گرگ دارد به او نگاه می کند و هر لحظه ممکن است توسط او بمیرد اما خوب از طرفی شکار شدن توسط گرگ برایش بهتر از این بود که بازیچه دست فیلیکس شود.
خیلی می ترسید با چشمان لرزان و خیسش ملتمسانه به گرگ نگاه میکرد صدا ها بیشتر شد
مرینت که صدای دو فرد را حس میکرد در دلش گفت:
- آه یکی دیگه الان خوراک دوتاشون میشم
چشمانی سبز از لابلای بوته ها به او نگاه کردند
از ترس به خودش می لرزید دو گرگ میخواستند او را بکشند تقلا می کرد و بی صدا اشک می ریخت از ته دلش آرزویش را بیصدا فریاد زد :
من چیزی بیشتر از یه شاهزاده میخوام .
صدای پاها نزدیک تر شد
نفسش بند آمد
اشک هایش بی اختیار سرازیر شد
برای آخرین بار آخرین امیدش را به خرج داد و ته دلش آرزو کرد که یک ناجی برای او پیدا شود اما صدای پا ها بیشتر میشد و ترس او نیز بیشتر...
--------------------------------------------------------------------------------
خب لاوا اولین پارت داستان تموم شد
آزمایشی بود بگید ببینم چطوره ؟
بذارم ؟یا نذارم ؟
مسأله این است🤔 کامنت هم فراموش نشود ممنااااااانننن 😁
خودم میدانم جای بسی حساس قطعیدم ولی خو هممون میدونیم مری نمیمیره هر هر شایدم بمیره شایدم فیلیکس دوباره بیاد ببرش🤷🏻♀️کی میدونه؟ آی لاو فیلینت😍
دوستون داروم خیلی زیاد نظر دادن بهتون میاد
پس نظرررررر بدید 😁😁😁😁