دستی مردانه قدرتمندی فکم رو بین انگشت هاش گرفت و صورتم رو بالا آورد. دست دیگرش پشت سرم رفت و تو لحظه ای لب هام رو اسیر لب هاش کرد. لوکا پشت سرم بود و می تونستم صدای داد و فریادش رو بشنوم. همهمه جمعیت توی سرم می پیچید. چشم هام رو تا آخر باز نگه داشته بودم و انقدر شوکه بودم تا چند ثانیه نمی فهمیدم واقعا چه اتفاقی افتاده؟ لبهاش روی لب های من سر خورد. تونستم نفسی بگیرم. اینبار محکم تر نگهم داشت چون من موفق شده بودم مقاومت کنم. حریصانه بوسه بعدیو روی لب هام نشوند. من اصلا این آدم رو تا بحال ندیده بودم.
مرد قد بلندی بود که من تقریبا تا زیر گردنش بودم. فشار دستش فکم رو به درد آورده بود و تقلاهام نتیجه ای نمی داد. می شنیدم لوکا با چند نفر گلاویز شده و با داد و فریاد سعی می کنه به سمت من بیاد. پشت سرم بود نمی دیدمش. بقیه جمع شده بودن و مبهوت تماشا می کردن. یکی بالاخره به کمکم اومد. از حرف های لوکا و تقلاهای من فهمیده بود این مرد داره به زور درست وسط دانشگاه جلوی چشم های بقیه منو می بوسه. دستش رو که باهاش فکم رو نگه داشته بود به زور کنار کشید ولی با قدرت دستش رو آزاد کرد و این بار دور شونه هام قلاب کرد. بیشتر توی بغلش افتادم و دیگه نفسی برام نمونده بود. بقیه هم به کمک اومدن و سعی می کردن از من جداش کنن ولی فایده نداشت.
نمی فهمیدم چرا لوکا داد می زنه ولی صداش هی دور تر میشه؟ دخترا منو می کشیدن و پسرا اون پسرو که می شنیدم ادری صداش می زنن. عده ای می خندیدن و بقیه اعتراض می کردن. لحظه ای که بالاخره از من جدا شد از شدت ضعف زانوهام شل شد و روی سرامیک سرد کف زمین افتادم. وقتی داشت عقب عقب به زور فشار پسرها از من دور می شد لبخند پیروزمندی روی لب هاش بود.
به کمک دختر ها از جام بلند شدم. می شنیدم مسئولین دانشگاه مداخله کردن و لحظه ای تونستم لوکا رو در حالیکه چند تا پسر دیگه باهاش در حال کتک کاری بودن و اجازه نمی دادن سمت من بیاد ببینم. هنوز نگاهم سمت لوکا بود که دختر کناریم جیغ کشید: ادری.... روانی....
که ::
بازوم کشیده شد و دوباره توی بغلش افتادم. با هر دو دستش یک طرف صورتم رو نگه داشته بود و محکم لب هاش رو بهم فشار می داد. انقدر گیج و منگ بودم نمی تونستم بفهمم باید توی این وضعیت چی کار کنم؟ همه حمله کرده بودن به دست و پاهای ما و سعی می کردن این روانی رو از لب های من دور کنن. تمام تنم از جای چنگ و فشار دست هایی که دیگران به بدنم می انداختن تا شاید کمکی کرده باشن درد می کرد. بالاخره لوکا خودش رو به ما رسوند. با کمک بقیه دوباره از من کندنش. این بار عملا می خندید. لوکا یقه لباسش رو چنگ زده بود و فحشش می داد. با خنده به لوکا نگاه می کرد که حرکت وحشتناک دیگه ای ازش سر زد. بی مقدمه با سر به صورت لوکا کوبید. از بینی خودش خون بیرون پاشید ولی همینطور که با پشت دست خونش رو پاک می کرد می خندید. پسرهایی که همدستش بودن از پشت بازوهاش رو گرفتن و به عقب کشیدنش. تلو تلو خورد و با خنده گفت: مال منه! شنیدی؟!

گیج و مبهوت بين هم دانشگاهی هام ایستاده بودم. جمعیت موج میزد و صدای خنده بعضی ها توی راهروی دانشگاه می پیچید. یکی از کارمندهای دانشگاه برام آب قند آورده بود و بقیه دخترها سوال پیچم می کردن. از حرف هاشون سر در نمی آوردم. اصلا این پسره کی بود؟ من هیچوقت ندیده بودمش. همه تنم درد می کرد. با چشم هام دنبال لوکا می گشتم. غیب شده بود. نه اشکی ازم می چکید و نه قدرتی برای حرف زدن داشتم. وحشت همه وجودم رو گرفته بود. می دونستم آوازه این اتفاق تو کل دانشگاه می پیچه و منی که همیشه سربزیر بودم می افتم سر زبون ها و آبرویی برام نمی مونه.
صدای داد و فریاد عصبی لوکا از بین جمعیت می اومد. داشت تهدیدش می کرد که به خاک سیاه می نشونتش. شبیه کسی بودم که جلوی چشم چند صد نفر آدم بهش تعرض شده و لخت نشسته تا همه با دست به همدیگه نشونش بدن و بگن این همون دخترست که وسط دانشگاه بهش دست درازی کردن. دلم می خواست بال در بیارم و برای همیشه از این دنیا پرواز کنم تا کسی منو نبینه.
پشت جمعیت روی یکی از پله های راهرو نشسته بودم و سرمو توی دست هام گرفته بودم تا کسی ازم چیزی نپرسه و تو چشماشون نگاه نکنم. یکی از خواهران حراست دانشگاه بقیه رو پس زد و به سمتم اومد: برید کنار خانوم ها، پاشو ببینم!
چنگ کشید به بازوم و به زور بلندم کرد. از فشار دست بقیه هنوز بازوم درد می کرد. آخ بلندی گفتم و تو خودم جمع شدم. صدای جیغ و هوار بقیه بلند شد. اون پسره دوباره داشت می اومد سمت من و هیچکس نمی تونست جلوش رو بگیره. از ترس بازوم رو از دست اون زن بیرون کشیدم و چند پله ای عقبکی بالا رفتم. بقیه رو هول داد اومد سمت ما: ولش کن. این چه طرز برخورد با دوست دختر منه؟
چشم هام از کاسه بیرون زده بود. این چقدر گستاخه؟ زنی که دنبال من اومده بود بی سیم زد به برادران همکارش این روانی رو بگیرن به دفتر حراست ببرن. پسره با دستش با پررویی به من اشاره می کرد دنبالش برم. من فقط با تعجب نگاهش می کردم. طوری وانمود می کرد انگار من واقعا دوست دخترشم. چاره ای به جز همراهی با مامور حراست دانشگاه نداشتم. پشت چادرش پناه گرفتم دنبالش رفتم. هرچی با چشم هام دنبال لوکا توی جمعیت می گشتم پیداش نمی کردم.

اون خانوم منو به اتاقی برد که کسی توش نبود. گفت همونجا بشینم تا بیان تکلیفم رو معلوم کنن. حالت تهوع داشتم. مغزم با سرعت زیاد وقایع رو از ذهن می گذروند و هیچ توجیهی براشون نداشتم. من از وقتی پام رو توی دانشگاه گذاشته بودم با لوکا می رفتم و می اومدم. همه می دونستن من نامزد دارم. مطمئنم این دیوانه قصدی به جز آزار و اذیت نداشته. با پشت دستم جای بوسه اش رو پاک می کردم ولی حس چندش آوری که بهم دست داده بود رهام نمی کرد.
در اتاق بغلی با سرو صدا باز شد و چند نفر با داد و فریاد حرف می زدن. بین این دو اتاق دری بود که به هم مربوطشون می کرد. مردی با لحن پر از خشونت سعی می کرد کسایی که جلوی در ایستادن ساکت کنه: فیلم سینمایی تموم شد برید پی کارتون. بیا تو ببینم پسره احمق! من امروز تورو آدم می کنم.
صدای اون پسره اومد که با خنده جواب داد: من آدمم به مولا! كار بدی نکردم.
بشین تا بهت حالی کنم آدمی یا نه؟ تو نمی تونی دردسر درست نکنی؟ حیف... حیف که مثلا شاگرد اول دانشگاهی. خجالت نمی کشی؟
خجالت؟!! من اصلا نمی دونم چی هست؟
این دختره کيه؟


بقیش پارت بعدی

به شرطی امروز پارتای طولانی مثل این میدم که نظر زیاد بدین

همین دیگه فعلا