💞عشق دگرگون💞3p
خجالت؟!! من اصلا نمی دونم چی هست؟
این دختره کیه؟
دوست دخترم. عاشقمه!
این چی داره میگه؟
پس اون پسره کيه؟
اون؟!! يه بزغاله مزاحم همین!
که بزغاله است! الان میارنش می فهمیم بزغاله کیه؟
باور کن من اهل دروغ نیستم. به شرافت نداشتم قسم.
جلوتر رفتم گوشم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم: تو باید الگوی بقیه دانشجوها باشی. اینجا همه تورو بعنوان نابغه می شناسن. گرفتی وسط دانشگاه دوست دخترت، یه نامحرمو می بوسی تازه میگی کار بدی نکردی؟
دلم خواست کی گفته نامحرمه؟ از همه محرم تره. باور کن.
دوباره در اون سمت باز شد و چند نفر دیگه با سروصدا داخل شدن. از بینشون صدای لوکا رو شنیدم: می کشمت آشغال عوضی!
بشینید سرو صدا نکنید.
لوکا:زنده ات نمی گذارم.
ادرین:بیا بکش. اصلا خفه ام کن. مال منه حرفيه؟(ای کاش ادرین ماهم همین شکلی باشه/خواننده ها:الهی امی)
از صداهایی که می اومد فهمیدم دوباره دست به یقه شدن. از ترس توی اتاق راه می رفتم و دعا می خوندم ختم به خیر بشه. به زور مامورین حراست صداشون قطع شد ولی به محض اینکه شنیدن من توی اتاق بغلی هستم، دوباره شروع کردن.
لوکا در اتاق رو باز کرد و به سمت من حمله کرد: چه غلطی کردی؟ جلوی چشم های من؟
خواستم لب باز کنم که اون پسره در حالیکه بقیه سعی می کردن نگهش دارن اومد تو و مشتی حواله صورت لوکا كرد. جیغ بلند من توجهش رو جلب کرد. بقیه دوست هاش لوکا رو نگه داشته بودن که به سمت من اومد: جون، سلام خوشگله؟
پریدم روی صندلی هایی که گوشه دیوار ردیف بود. هرچی جلوتر می اومد من به صندلی عقب می رفتم. این واقعا دیوانست: چرا بهشون نمی گی مال منی؟ حرف بزن دیگه کوچولوی من!
داد زدم: کمک... یکی کمک کنه...
شروع کرد به خندیدن مو به تنم سیخ شد: بچه ها کمک می خواد!
پنج تا از مامورای حراست ريختن داخل و به هر سختی بود جداشون کردن. کشیدنشون توی اتاق مجاور و درو به روی من بستن. چند دقیقه ای طول کشید تا موفق شدن ساکتشون کنن. زنی که منو آورده بود داخل شد و سری به نشانه تاسف برام تکون داد: شرم برتو!
خانوم گوش کنید...
هیس! صداتو نشنوم.
با دستش بهم اشاره کرد بشینم و ساکت بمونم. رئیس دانشگاه وارد اتاق بغلی شد: باز هم تو؟! ادرین من از دست تو چیکار کنم؟ باز این چه غلطی کرده؟
ادرین:خودکشی کن. این تنها راهشه.
مدیر:هیس! صداتو نشنوم.
با دستش بهم اشاره کرد بشینم و ساکت بمونم. رئیس دانشگاه وارد اتاق بغلی شد: باز هم تو؟! ساتیار من از دست تو چیکار کنم؟ باز این چه غلطی کرده؟
خودکشی کن. این تنها راهشه
دیگه داری شورش رو در میاری. هرچی بهت هیچی نمی گیم انگار فایده ای نداره. دختره کجاست؟
یکی از مامورین حراست:اتاق بغلیه قربان.
هر دوشون اخراج میشن تا درس عبرت باشن برای بقیه مگه شهر هرته؟ وسط دانشگاه محل علم آموزی جای این کارهاست؟
ادرین:خوب تقصیر خودتونه یه جایی درست کنید تو دانشگاه آدم بره حرف دلشو بزنه.
مدیر:این کیه؟
لوکا:من نامزدشم. جلوی چشم های من این دوتا آشغال بهم خیانت کردن.
ادرین:چرا دروغ می گی؟ نامزدش منم. کدوم خیانت؟ مگه تو راننده آژانسش نبودی؟
لوکا:می گیرم می زنمت بچه پررو...
مدیر:ساکت بشید با هر دوتونم. می تونی ثابت کنی نامزدته؟
ادرین:آره بابا عاشقمه.
دیگه طاقت نیاوردم. زنی که بین دوتا اتاق ایستاده بود بهم اجازه نمی داد وارد بشم. از پشت سرش داد زدم: داره دروغ میگه. چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده؟
رئیس دانشگاه آقای داماکلیس اشاره کرد: ولش کن بیاد ببینم چی میگه؟
مرینت:آقای داماکلیس به خدا من اصلا اینو نمی شناسم. داشتم می رفتم..........
ادرین:دروغ نگو عشقم نیازی نیست پنهان کنی.
مرینت:آقای داماکلیس توروخدا شما به حرف من گوش بدید. این وسط راهرو منو به زور بغل کرد همه شاهدن می تونید بپرسید. باور کنید اولین بار بود می دیدمش.
ادرین:عزیزم خودتو ناراحت نکن. من درستش می کنم.
مدیر:ادرین! الان میرم بقیه رو میارم اگر راست بگه پوستتو می کنم. هرکاری از تو برمیاد.
ادرین:اگر عاشق من نیست چرا هرشب برام صداشو ضبط می کنه پیغام عاشقانه می فرسته؟
مرینت:من؟!! وای خدای من چرا انقدر دروغ میگی؟
ادرین:بفرمایید گوش بدید. بپرسید این شماره مال خودش هست یا نیست؟
موبایلش رو در آورد و صدای منو پخش کرد. واقعا صدای من بود ولی این قسمتی از نمایشنامه ای بود که من هرشب تو رادیوی دانشگاه اجرا می کردم: آقای داماکلیس این نمایشنامه خون آشام های توبه کاره که من توی رادیوی دانشجویی هر شب می خونمش. صدای منو ضبط کرده.
بیا دختر شماره موبایلت رو اینجا بنویس.
چشم!
شماره موبایلمو روی کاغی نوشتم. با شماره توی گوشی مقایسه کرد و با اخم نگاهی به من انداخت: هر دوشون اخراجن!
مرینت:آخه چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ باور کنید داره دروغ میگه
ادرین:عشقم انقدرا هم سخت نیست جلوی همه بگی دیوونمی. من درکت میکنم.
دلم می خواست از عصبانیت هرچی دم دستم بود پرت کنم تو سرش و انقدر جیغ بکشم دیوارهای دانشگاه بلرزه. لوکا از خشم سرخ شده بود و حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. جمله آخرشو که شنید از جاش بلند شد و بیرون رفت.
دنبالش راهی شدم. هرچی صداش می زدم جواب نمی داد. از بین جمعیتی که جلوی در ازدحام کرده بودن به سختی بیرون اومدم. می دونستم ماشینش رو کجا پارک کرده. بی معطلی به سمت پارکینگ دانشگاه رفتم.
نزدیک ماشینش بودم که دیدم از سمت دیگه ای داره میاد: لوکا... لوکا صبر کن...
لوکا:نزدیک من نیا. آشغال. حالم ازت به هم می خوره.
لوکا داری اشتباه می کنی. مگه خودت ندیدی این روانی چیکار کرد؟
ادرین:بدت هم نیومد. برو همون پسره جلف به دردت می خوره.
جلوی چشم هام سوار ماشين شد و راه افتاد. ترسیده بودم. هیچوقت تنها از دانشگاه خونه نرفته بودم. نمی دونستم باید چطوری برگردم؟ روبه روی در اصلی دانشگاه عده ای ایستاده بودن. به نظر می رسید منتظر تاکسی هستن. به یکی از دخترا آدرس خونه رو گفتم و ازش خواستم راهنماییم کنه. اتوبوس بزرگی کمی با فاصله از ما ایستاده بود. گفت سوار بشم و بین راه تاکسی بگیرم.
هنوز به اتوبوس نرسیده بودم که دیدم دارودسته اون پسره خوشحال و خندان دارن از در دانشگاه بیرون میان. قدم هام رو تند کردم تا منو نبینه. داخل اتوبوس جایی براش نشستن نبود. همه تنم از ضعف می لرزید. بین صندلی های عقب ایستادم و پشتم رو به پنجره های سمت دانشگاه کردم. بغضم ترکید. تنها ایستاده بودم و نمی تونستم جلوی بقیه با صدای بلند گریه نکنم. یکی از دخترها دلش سوخت و جاش رو به من داد.
سرم رو پایین آوردم. از اینکه می تونستم صورتم رو پنهون کنم احساس بهتری داشتم. خیلی این حس دوام نیاورد چون صدای چندش آورشو شنیدم که با پررویی وارد اتوبوس شده داره سراغ منو می گیره: هي دخملکا! مرینت من کجاست؟
از ترس بیشتر سرم رو پایین آوردم تا منو نبینه. دخترا می خندیدن و باهاش شوخی می کردن: ادری امروز چه خبر بود تو دانشگاه؟ باز چی کار کردی؟
ادرین:فضولو بردن جهنم گفت هیزم تره. مری... مری جونم... بیا عزیزم برسونمت خونه عشقم!
دخترا:نه بابا! از این حرف ها هم بلد بودی؟
واسه عشقم همه چی بلدم کجاشو دیدی؟ مری مری نترس بیا نمی خورمت. شایدم خوردم.
دخترا:حالا کی هست؟ عشق جدیدت؟
ادرین:من کی تاحالا عشق داشتم؟
آها پس اینا که قطار کرده بودی پشت سرت تا حالا سوء تفاهم بود؟
ادرین:اون فرق داشت. بچه ها دخترا یکی مری منو پیدا کنه. همینجا بین شما قایم شده.
یه جوری خودم رو تو فضای خالی بین دوتا صندلی فرو کرده بودم که کل هیکلم اندازه یه گربه جا گرفته بود. دختری که کنارم نشسته بود می خندید: چته؟ چرا اینجوری می کنی؟
مرینت هیس... تورو خدا این دیوونه نفهمه من اینجام. خواهش....
ادرین:سلام عشقم!
وای خدا پشت سرمه حالا چیکار کنم؟
خوب تماممممممممم
بازم مرسی از حمایتتون
امیدورا خوشتون اومده باشه پدرم در اومد طولانیش کردم
فعلا عزیزانم(دختران گرامی رو گفتم)