کت نوار داشت از عذاب وجدان می‌سوخت:

- خواهش میکنم منو ببخش مرینت واقعا نمیتونم

مری: خوب حداقل بگو داریم کجا میریم؟

- من یه کلبه میشناسم که اونجا میتونیم بمونیم سربازا پیدامون نمیکنن عمق جنگله

- ت... ترس که نداره؟

- نه بابا هه تازه اگه هم خطر داشته باشه من مواضبتم اصلا نمیخواد نگران باشی

و لبخند مهربانی به روی او پاشید

مرینت که انگار گر گرفته بود از خجالت قرمز شد  به آن سیاه پوش نگاه کرد و صورت جذابش را برانداز کرد 

او واقعا فوق العاده بود : موهایی طلایی به زیبایی آفتاب . چشمانی سبز همچون دشتی زمردی رنگ که مرینت را هیپنوتیزم میکرد . پوستی برنزه و زیبا که مانند شن های ساحل دریا بود و لباس تیره ای که بر تن داشت مانند آسمان شب زیبا بود ... 

کت نوار که گویا از رفتار و نگاه خیره ی او به خودش متعجب شده بود دستش را جلوی صورت او تکان داد:

مرینت ... مرینت ...

کت نوار با دستانش شانه های کوچک مرینت را به آرامی گرفت و تکانش داد تا به خودش بیاید:

مرینت ... مرینت ... ااااه ه ه ه مریییییییی؟؟؟؟

مرینت به خودش آمد 

برایش تعجب آور بود که کت با اسم مری او را خطاب کند

- آ...آخ ببخشید حواسم نبود 

کت نوار که گویی آرام شده پوفی کشید : هوووووفففف فکر کردم مُردی عمه خانم

مرینت از زور عصبانیت قرمز شد 

- ایییییییحححححح اسمم مرینتههههههه

کت نوار که به عاقبت شوم خود از خطاب کردن عمه خانم پی برده بود زیر لب گفت : اوه اوه اوضاع قاراشمیشه

سپس به مرینت رو کرد : وا ببخشید خوب 

و نیش خندی زد و چشمان سبزش را به چشمان مرینت دوخت و همین باعث شد تا مرینت دیگر نتواند حرفی بزند 

***

هر دو در راه بودند و بی هیچ حرفی جلو را نگاه میکردند

مرینت آب دهانش را قورت داد 

دیگر داشتند وارد جنگل تاریک میشدند 

حیرت زده به سرزمین عجایب آبی رنگی که در اطرافشان گسترده بود زدند هر درخت هر گل و هر تیغه چمن به رنگ سایه ای متفاوتی از آبی بود و می درخشید اشعه‌های باریک که آفتاب روی سایه بان های لاجوردی می‌تابید اند و تنه های فیروزه‌ای و غنچه های سرمه ای را روشن می‌کردند آهوها روی یاس های بنفش و ارغوانی می چرخیدند و آواز می خواندند سنجاب ها و خرگوش ها میان گلهای آبی آسمانی گشت می زدند تا به برکه هآیی بپیوندند که از حوضچه ای به رنگ آبی سیر اب می نوشیدند از قرار معلوم هیچ حیوانی با دیدن گشت‌زنی آنها نمی ترسید و اذیت نمی شد جنگل برای مرینت و کت نوار همیشه تداعی گر خطر و تاریکی بود اما این جنگل سراسر زندگی و زیبایی بود حداقل تا موقعی که یک دسته پرنده استیمف (نوعی پرنده هستند که تو افسانه ها وجود دارند و کل بدنشون از استخوان درست شده) استخوانی را دیدند که توی لانه آبیشان خوابیده بودند 

اما وقتی کمی جلوتر رفتند با همه وجودشان فهمیدند که جنگل واقعی چقدر می‌تواند خطرناک تر باشد هرچند خورشید اینجا جنگل شب بی انتها بود و کوچکترین نشانه‌ای از سبزی زیر سایه های تاریک پنهان شده بود وقتی چشمهایشان به تاریکی مطلق عادت کرد توانستند جاده خاکی و باریک را میان درختان ببینند که مثل خط عمر کف دست یک پیرمرد پژمرده بود در هر دو طرف جاده درختان مو مثل زرهی ضخیم در هم پیچیده بودند برای همین به سختی می‌شد گیاهان را از بینشان دید 

چیزی که از بستر جنگل باقی مانده بود زیر تیغ های له شده و تلی از تار عنکبوت مدفون و پنهان بود اما هیچ کدام از اینها مرینت و کت نوار را را به اندازه صدایی که از پشت جاده می آمد نترساند پژواکی از ناله ها و غرش های مختلف وسط جنگل به گوش می رسید و صدایی مثل دندان قروچه و شنیدن سوهان   

چشم های زردی که هر لحظه چشمک می زدند ناپدید می شدند و بعد نزدیکتر ظاهر می‌شدند آنها گرگ ها بودند 

مرینت از ترس خودش را پشت کت نوار پنهان کرده بود

--------------------------------------------------------------------------------

خب لاوا تموم

ووی یعنی چی موشه؟

آیا کسی به نجات مرینت میاد؟

عمه مرینت میدونه مرینت سبزیا روپاک نکرده؟😂😂😐😐

همه این سوال ها در ادامه پارت بعد 😁  

بچه ها حقیقتش من هیچوقت ازتون نمیخوام نظر بدین و محدوده کامنت نمیذارم اما بازم با این وجود به داستانم کامنت میدین و این خیلی خوشحالم می‌کنه

همیشه خواستم بدون گفتن «نظر بدین» ببینم چقدر داستانم لیاقت داره و وقتی کامنت میدین واقعا خیلی خوشحال میشم 🥺🥺🥺🥺🥺⁦❤️⁩🧡💛💚💙💜