💞عشق دگرگون💞5p
قضيه برخورد ریس دانشگاه و اخراج شدنم رو گفتم و بعد تعریف کردم از تو اتوبوس چطوری کشیدم بیرون سوار آژانس کرد: بابا به خدا من اصلا اینو نمی شناختم...
پدر:اوق حالم به هم خورد. چه دختر مزخرفی تربیت کردم. خوب الاق خودتم ماچش می کردی. ماچ مفتی گیرت اومده بوده(جررررررر ماچ مفتی
)
مرینت:بابا؟ !!!!
پدر:باز به غیرت اون که نذاشته با اتوبوس بیای تو خیابون گم بشی. از دختر بی دست و پا حالم به هم می خوره. زبون نداشتی از خودت دفاع کنی؟ لابد توقع داری من برم دانشگاه مثل بچه کوچولوها پشتت در بیام؟ کورخوندی خودت صبح برمی گردی اون دانشگاه رو میذاری روی سرت از رئیسشون تا نگهبان دم درو می شوری میذاری کنار!
مرینت:می گم اخراجم کردن.
پدر:غلط کردن. به چه حقى؟ اینطوری می خواستی بری دانشگاه؟ یه نوکر با خودت بیاری ببری درس بخونی؟ دختر یه کم جرات داشته باش. اینطوری همون بهتر بری ظرف های خونه خاله جونتو بشوری...
موبایلم زنگ خورد. منتظر بودم الیا دوستم باشه. شانس من امروز برای انتخاب واحد نیومده بود. شماره ناشناس بود: بله بفرمایید! |
ادرین:سلام عشقم رسیدی؟
وای خدای من اینکه همون پسرست؟ گوشی از دستم افتاد. بابام نگاه پرسشگری بهم کرد: کیه اینطوری رنگت پرید؟
مرینت:هیشکی!
تلفن رو خاموش کردم ولی دوباره زنگ زد. چند باری رد تماس کردم ولی ول کن نبود. بابام خم شد جلوم گوشی رو ازم گرفت گفت: بده من عزیزم حلش میکنم.
منتظر بودم هرچی از دهنش در میاد به اون عوضی بگه ولی به جاش صداشو زنونه کرد گفت: الو عشقم!
برگشت سمت من آروم بهم گفت: یه کم بزرگ شو. چشم و گوش بسته بودن خوب نیست.
تلفن رو زد روی پخش:
ادرین:تو کی هستی؟
پدر:عزیزم کی میای دوباره ماچم کنی؟
ادرین:گوشی رو بده به مرینت.
پدر:وای چه خشن؟ من از مردای خشن خیلی خوشم میاد. یه جوری میشم اصلا ناجور میشم.(جررررررررررر یک جور ناجور
پدره زیادی باحاله
)
ادرین:تو کی هستی؟ مردی؟ نکنه اون راننده آژانسشی؟
پدر:عشقم راننده هم میشم برات. خواننده هم میشم برات تو فقط جون بخواه. کیه که بده؟
ادرین:چرت نگو گوشی رو به پانیذ ببینم! لابد اون دختر گامبو ایکبیریه ای که همش دور و بر دوست دختر من می پلکه؟
پدر:عشقم چاق دوست نداری؟ لاغر میشم برات.
ادرین:می گم گوشی رو بده به پانیذ اعصاب ندارم ها
پدر:جون بخورمت جیگر. بی اعصاب میشی چقدر هات میشی سوختم لامصب.(پارههههههههههه این پدره عجب چیزیه سوختم لامصب
)
ادرین:گوشی رو میدی به پانیذ يا الان بیام در خونشون؟
پدر:بیا عزیزم. دارم برات حاضر میشم. اصلا بيا خودمو بگیر.
ادرین:اومدم.
گوشی رو قطع کرد. بابام از خنده افتاده بود روی مبل و اشک از چشم هاش جاری شده بود: بابا الان میاد. این خیلی پررو تر از این حرف هاست.
پدر:ای جونم بگو بیاد خودم بهش سرویس میدم. تو پاشو غذا بخور که برات خورش بادمجون پختم انگشت هاتم بخوری.
مرینت:بابا لوکا چی میشه؟
پدر:یا درس می گیره یا بره به درک! از اولش گفتم زوده گوش نکردید. الان وقت جوونی کردن تو بود نه شوهر کردنت. بیا با اولین اتفاق مفرح زندگیت آقا کم آورده.
مرینت:مفرح؟!! تو به این میگی مفرح؟!!
پدر:دختر کوچولوی من بزرگ شو. عاشق شو. تجربه کن. همیشه بیست ساله نیستی. بیست سالگی به مزه داره بیست و پنج سالگی به مزه دیگه. از لحظه هات لذت ببر.
مرینت:فعلا که این همه درس خوندم به خاطر اون عوضی اخراجم کردن.
پدر:یاد بگیر از خودت دفاع کنی. این یک بار رو خودم میام حلش می کنم ولی دفعه آخرت باشه بی زبونی کنی. چون ولت می کنم خودت از عهده اش بر بیای.
دلم پیش لوکا بود. اما بابا راست می گفت اون حق نداشت اینطور پشت منو تو بدترین لحظه زندگیم خالی کنه. همیشه می گفت منو انتخاب کرده چون مثل چشم هاش به من اعتماد داره و نمی خواد بره دختر از غریبه بگیره. اعتماد یعنی این؟ حتی ازم سوال نپرسید. هرچی هم که خودم گفتم باور نکرد. پدر و مادر من آدم های خیلی خاصی بودن. تقریبا پونزده سالم بود که از هم جدا شدن. بدون دعوا هر دو رفتن محضر و با خنده برگشتن خونه گفتن طلاق گرفتن. دلیل جداییشون این نبود که با هم مشکل داشتن. مامانم عاشق این بود امداد گر بشه. از طرف هلال احمر می رفت کشورهای خارجی برای کمک به مردم و با پدرم هم تو یکی از سفرهاش آشنا شده بود. چند سالی بود به خاطر بچه داری و مسئولیت هاش دست از کار کشیده بود ولی همیشه دلش پیش همکارهاش بود.
بابام خودش بهش پیشنهاد داده بود بره دنبال رویاهاش و هر وقت برگشت تهران پیش خانوادش بیاد. هر روز با هم تلفنی حرف می زدن. هر وقت مامان می اومد ما یکبار جشن عروسی داشتیم. می رفتن صيغه حلالیت می خوندن و تا رفتن مامان ما دوباره خانواده می شدیم. همه این ها به خاطر افکار به شدت باز بابام بود. توی خانواده به بی غیرت شهرت داشت ولی کسایی که بهتر می شناختنش می دونستن برعکس روشنفکری هاش بزرگترین حامی برای زن های خانواده خودشه. مادربزرگم رو تر و خشک می کرد.خرج خواهر بیوه اش با یه بچه رو میداد.
هرجا کسی نیاز به کمک داشت بابام اولین مردی بود که می رسید.
طلاق مادر و پدرم فقط یه جور آزادی عاشقانه بود که بابام بهش داده بود. مادرم اصلا طلاق نمی خواست. بابام می گفت اینجوری بیشتر عاشقت میشم. همه می دونستیم برای هم می میرن. بحث ازدواج من که شد هر دوشون مخالف بودن. بیشتر بابام که اعتقاد داشت من باید حسابی از زندگیم لذت ببرم. قبل از رفتن به دانشگاه بهم گفت هر وقت خواستم دوست پسر بگیرم باید اول بیارمش خونه بابام تاییدش کنه. من زیادی لوس بار اومده بودم چون مادرم کنارم نبود. از تنها بیرون رفتن می ترسیدم. الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم دلیل بله گفتن من به لوکا فقط بی تجربگی و ترسم از رو به رو شدن با مردهای غریبه بود. بابام همه اش می گفت تا خودت رو درست نشناختی و نفهمیدی دقیقا از زندگیت چی می خوای نباید مسئولیت به زندگی رو قبول کنی. من از ترسم با اولین لرزش قلبم اصرار کردم همین خوبه.
لوکا پسر خوبی بود ولی هر دومون خیلی بچه بودیم. فکر می کرد با غیرتی الکی شدن مرد بودنش رو به من ثابت می کنه. مرتب منو تحت نظر می گرفت. آمد و رفت هاش هم به دانشگاه برای این بود که بتونه رای منو بزنه دیگه ادامه ندم. هربار می اومد انقدر غر می زد که روزی هزار بار به خودم فحش می دادم چرا وارد دانشگاه شدم؟
داشتیم خورش پر رنگ و لعاب بابام رو می خوریدم که دوباره تلفنم زنگ خورد. بابام ليوان آبش رو سرکشید و با خنده تلفنو روی پخش جواب داد: الو مری بیا پایین!
بابا صداشو نازک کرد با عشوه گفت: اومدم عشقم!
مرینت:این چرا انقدر پررو و وقيحه؟
پدر:تازه داره ازش خوشم میاد. برو یه چادر برام بیار می خوام برم پیش عشقم.
مرینت:شوخی می کنی؟
قری به کمرش داد با عشوه گفت: ادری جونم اومده... ادری بیا منو بخور!(بلوط:در حال حاضر فلورا از شدت خنده پاره شده بردنش بدوزنش از بس خندیده![]()
)
مرینت:بابا خیلی جکی، می خوای چیکار کنی؟
پدر:هیچی تو فقط بهش زنگ بزن بگو داری میای پایین.
مرینت:من باهاش حرف نمی زنم.
پدر:کاری که می گم بکن یه کم بخندیم.
شماره اش رو گرفت گوشی رو داد دستم: هي مری اگر همین الان نیای پایین....
داد زدم: اومدم عوضی!
بابام چادر نماز گلدار منو سرش کرد و کیسه آشغالا رو دستش گرفت. قیافه اش با سبیل های پر پشتش و گره چادرش دیدنی بود. موقع رفتن با صدای نازک تر می داد و وانمود می کرد عشقش منتظرشه: خاک به سرم عشقم اومده ماتیک نزدم!(ای نمیری که منو انقدر خندوندی لعنتی مامانم فکر کرده خل شدم
)
دویدم کنار پنجره و به کوچه نگاه کردم. منتظر بودم ببینم این بچه پررو بابای منو ببینه چیکار میکنه؟ بابا که از در بیرون رفت کیسه آشغالا رو با ناز پرت کرد توی سطل آشغال و برگشت جلوی در رو به خیابون ایستاد. دختری به سمتش اومد. کیسه ای توی دستش بود که داشت به محتویات داخلش نگاه می کرد. همزمان ماشین قرمز رنگی که کمی عقبتر ایستاده بود شروع کرد به بوق زدن. دختره نگاهی به ماشین کرد و دستی تکون داد. جلوی بابام که رسید با باز شدن چادر جیغ بلندی کشید و فرار کرد. بابام هم دنبالش راه افتاد. بيچاره نفهمید چطوری خودش رو پرت کرد رو صندلی بغل راننده و به سرعت دنده عقب فرار کردن.
کیسه از دستش افتاده بود. بابام برش داشت و نگاهی به داخلش انداخت. چادرش رو دور کمرش بست و برگشت. ماشین به نظرم خیلی آشنا اومد. مطمئنم قبلا این ماشین رو جایی دیدم. روی کاپوت جلوش عکس یه اژدها بود که منو یاد روز اول دانشگاه انداخت. بابام با خوشحالی اومده بود بالا و چادر رو دور سرش می چرخوند می رقصید: آخ جون پشوکولات!(تلفظت رو برم شوکولات میشه
) مری بیا بخوریم. به به دستش درد نکنه.
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم؟ با اشتها نشسته بود روی زمین شکلات هایی که توی کیسه بود در می آورد با من تقسیم می کرد. عروسک خرس قرمز رنگی هم توش بود که خیلی ازش خوشش اومده بود. گفت مال خودمه بهت نمی دم. روش کارت قلب شکلی بود که توش نوشته بود: مال منی!
بابام وقتی خوندش صدای زشتی از خودش در آورد و انگشت شصتش رو به سمت کارت گرفت گفت: بیه! مگه کشکه؟ مال تو رو لولو برد.(بچه دوساله
)
من هنوز درگیر اون ماشین اسپرت قرمز رنگ بود. جرقه ای توی مغزم روشن شد و یادم افتاد. من قبلا ادرین رو دیده بودم. روزی که برای ثبت نام رفتیم دانشگاه کم مونده بود با همین ماشین من و لوکا رو زیر بگیره. داشتیم از در اصلی بیرون می اومدیم که همین ماشین با اگزوز پر سر و صدا و موزیکی که ازش پخش می شد در حالیکه سه تا دختر کنار راننده نشسته بودن و می خندیدن پیچید جلوی پامون و ترمز محکمی گرفت. لوکا محکم به کاپوت جلوی ماشین کوبید. قیافه ادرین یادم افتاد که دست هاشو به هم چسبوند و با خنده تعظیمی به نشانه عذرخواهی کرد.
اون روز لوکا تا خونه به خاطر این وضعیتی که دیده بود غر می زد. می گفت عجب دانشگاه آزادی که دانشجوهاش اینطوری میان توش هیچکس هم جلوشون رو نمی گیره. اولین کلاسم که شروع شد همون دختره که کنارش داخل ماشین نشسته بود توی راهروی دانشگاه به سراغم اومد و گفت برای اجرای نمایش رادیویی نیرو لازم دارن. منه از خدا بی خبر نمی دونستم قراره گیر یه باند دیوانه بیافتم. با خوشحالی قبول کردم. هر شب صدام رو ضبط می کردم و برای شماره تلفنی که به عنوان میکسر نمایش بهم داده بود می فرستادم. کلی هم ذوق داشتم وقتی صدام از رادیو پخش می شد.
ورودی نیم سال دوم دانشگاه بودم. تابستون همه وقتم به فعالیت توی رادیو گذشته بود. خبرنداشتم یکی داره از صداهای ضبط شده من برای آزار و اذیتم سوء استفاده می کنه.(اقا این ادری عجب تیکه ایه ببین چه نقشه ها که نمیکشه خدا بده شانس این ادری ما که یک خر به تمام معناست
) غرق فکر بودم که صدای بابام رو شنیدم داره با شوق و ذوق برای مامانم تعریف می کنه که امروز یکی دخترشو توی دانشگاه ماچ کرده. بیشتر اعصابم به هم می ریخت وقتی بیخیالی بابام رو می دیدم. اولش ترسیده بودم نکنه بیاد بخوابونه تو گوشم پرتم کنه بیرون حالا همه اش می گفتم ای کاش یه کم جدی برخورد می کرد.
دلیل رفتار بابام رو وقتی فهمیدم که خاله انکارا به دیدنمون اومد.
لوکا حسابی مادرش رو پر کرده بود. قبل از اومدنش از ضعف اعصاب با قرص به زور خوابیده بودم. همه اش حس می کردم یکی توی اتاقمه. تا چشم هام رو می بستم قیافه ادرین می اومد به نظرم و حس بدی که حمله کردنش بهم داده بود حالت تهوع شدیدی با خودش می آورد.
وقتی بابا شنید توی دستشویی دارم اوق می زنم بعد از کلی تجويزات گیاهی که مامان از پشت تلفن بهش دستور می داد، بهم مسکن داد تا بتونم کمی فکرم رو آروم کنم
تو عالم خواب و بیداری صدای حرف زدنش با خاله انکارا رو شنیدم: زن فهمیده! تو خودت از جنس مرینتی فکر می کنی چه حسی داشته دختر بیچاره ام وقتی یه بیمار روانی به هر دلیلی حرمتش رو شکسته؟ من از لوکا توقع حمایت داشتم. نه به عنوان پسرخاله اش، در نقش همسر آینده اش باید پشت دخترم رو می گرفت. فکر کردی چرا با شوخی و مسخره بازی خودم رو زدم به بی غیرتی؟ از در رسید یک دونه دخترم، داشت سکته می کرد. باید رنگ و روشو می دیدی. تن بچه ام چنان می لرزید می ترسیدم هر لحظه پس بیافته.
آخه آقا تام مگه میشه همینطوری ندیده و نشناخته پسره وسط اون همه جمعیت بیاد یقه مرینت رو بگیره؟ شما به جای اینکه لوکای منو آروم کنی جلوی لوکا از مرینت پرسیدی بهش خوش گذشته؟ دستت درد نکنه.
توقع داشتید چیکار کنم؟ بزنم توی گوشش؟ بدون اینکه حرف هاش رو بشنوم محاكمه اش کنم؟ کاری که پسر تو کرده. بچه رو ول کرده اومده اینجا حساب چی از من پس بگیره؟ می دونی کی رسوندنش خونه؟ همون آشغال حيوون که به دخترم دست درازی کرده. خدا می دونه بچه چقدر ترسیده که به زور دیازپام خوابوندمش.
لوکا:آخه ناراحت شدم.
همين فقط ناراحت شدی؟ می دونی دخترک من بعد از این با چه رویی می خواد بره دانشگاه؟ می دونی چند جلسه باید بره پیش روانپزشک تا بتونه آسیبی که بهش خورده هضم کنه؟ مردی که به داد زدن و قلدری کردن نیست؟ طفلکی انقدر ترسیده بود از سبیل های من و لوکا داشت قالب تهی می کرد. راهش این نبود که لوکا رفت.
انکارا:خوب مرده بهش برخورده. تو خودت بودی طاقت می آوردی؟
پدر:طاقت نمی آوردم. اما ضعیف کشی هم نمی کردم. حتی برفرض دختر من تو سن بیست سالگی خطایی کرده که نکرده، اون موقع که بهتون گفتم این دوتا هنوز سنی ندارن برای ازدواج باید فکر اینجاش رو می کردید. لوکا هنوز انقدر مرد نشده که بتونه از عهده یه زندگی بر بیاد. فقط یاد گرفته صدا بلند کنه. مسئولیت پذیری انکارا جان. مسئولیت پذیری... این اولین چیزیه که به مرد وقتی تصمیم به داشتن یه زن می گیره باید خوب درکش کرده باشه. به واسطه به حلقه و به عقد هیچکس مرد نشده که لوکا بخواد بشه. اول باید خوب بفهمتش بعد با زندگی کس دیگه بازی کنه.
اشتباه کرده آقا تام. شما اصلا شنیدی چه چیزهایی پشت دخترت توی دانشگاه می گفتن؟
خودت داری می گی پشتش. مگه لال بود بچه من؟ یا امروز اولین باری بوده که شناختتش؟ ازش می پرسید. به جای اینکه ولش کنه یه غریبه معلوم الحال به فکر رسوندنش به خونه باشه می آوردش اینجا اول آرومش می کرد بعد می پرسید قضیه چیه؟ به جاش جلوی چشم بقیه خوار و ذلیلش کرده. من رنگ پریده دخترم رو دیدم فهمیدم چه حالیه، لوکا(لوکا یک****به تمام مهناست به قدری ******که مری رو همونجا ول کرده بزنم ناقصش کنم دلم خنک بشه
) مگه چشم نداشت؟ فکر کرده داد بزنه من بهش می گم آفرین به غیرتت؟
و تمام
چندتا چیز بگم
اولا که واقعا افرین به پدر مری انقدر پشت دخترشه و به خاطر دخترش انقدر مسخره بازی در اورد واقعا افرین رسم درستشم همینه لطفا قبل اینکه چیزی بدونین کسی رو قضاوت نکنین
و دوم لوکا واقعا بی غیرته و فقط یاد گرفته رو خانوما صدا بلند کنه چون زنا مثلا ضعیفن ولی اینطور نیس و خداروشکر نامزدیشون به هم خورد و مری راحت شد
یکی از دلایلی که این داستانو میدم درسای اهلاقی زیادشه بچه ها نصف دعواهای دنیا سر سوتفاهمه پس چیزی دیدین یا شنیدین بدون پرسیدن از خود فرد قضاوت نکنین و همیشه پشت خانوادتون باشین^^(وجی:سخنی از مادربزرگ وب
/زهرمار به حسابت میرسم/وجی:رفع زحمت میکنم بای بای)
پس فعلا^^