به نام خدا

«تو» باعث میشی هر بار فکر کنم
هنوزم زندگی قشنگی‌هاش رو داره و
یکی از قشنگی‌هاش
قطعاً «تویی».

***
زمستون امسال، سردتر از همیشه بود.
درحالی که زیرلب آوازی رو زمزمه می‌کردم، وارد خونه شدم و لباس‌هایم رو روی چوب لباسی آویزون کردم.
-خیلی سرده!
مارگریت(خواهرشه) با حالت خواب‌آلودی گفت:
- دوباره رفتی بیرون؟
- بالاخره باید یک‌جایی من رو قبول کنن.
- حالا بر فرض قبول کنن، خیلی بلدی از بچه‌ها مواظبت کنی؟
- آره بابا کاری نداره که.
در یخچال را باز کرد:
- به جان جد پسرخاله‌ی چلاقت هیچ‌کس پرستار بچه نمی‌خواد، در ضمن بچه‌ها عمرت رو می‌گیرن.
-تو رو نمی‌دونم ولی من که خیلی خرشانسم؛ تازه می‌تونم بپرسم کدوم خُلی بهت گفته که بچه‌ها عمرمون رو می‌گیرن؟
- حالا از ما گفتن بود.
مارگریت به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد:
- می‌گم می‌خوای برات کار پیدا کنم؟
- نه شما زحمت نکش یک‌ وقت کمرت می‌شکنه‌.
- اِشکنه!
- برای اولین بار هیچ هم قافیه‌ای برات پیدا نمی‌کنم.
- خدا رو شکر!
مارگریت بعد از مکث کوتاهی گفت:
- مری، یه‌جایی رو برای کار سراغ دارم.
با شوق به بالا پریدم جوری که نزدیک بود سرم به سقف بخوره.
- کجا؟!
- خاله‌ی پسر شجاع، فردا می‌ریم.
می‌‎خواستم مخالفت کنم که با چشم‌ غره‌ی مارگریت دهنم رو بستم.
***
ساعت هفت صبح بیدار شدم و به طرف اتاق خواهرم رفتم:
-مارگریت!
-مارگریت مُرد! مارگریت سقط شد!
-هوی چته؟
-چی شده کله صبحی من رو بیدار کردی؟!
-بابا بده آدرس اون خونه رو دیگه!
مارگریت بعد از اینکه آدرس رو بهم داد، غرولند کنان زیر پتو رفت.
چکمه‌هام رو پوشیدم:
- خدافظ!
-دِ برو دیگه!
خنده‌ی نخودی‌ای کردم و سریع در رو پشت سرم بستم.

***
تو دلم هیجان داشتم ولی از یه طرف حس می‌کردم قراره بمیرم.
زنگ در رو زدم.
صدای نازک و رنگینی شنیدم:
- بله؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم:
- ببخشید... .

***

- بفرمایین، بفرمایین! خیلی خوشحال میشم کمکم کنید...ولی...آخه خیلی این بچه ها بد هستن... .
-خب این عادیه.
-خب این‌ها دوقلوان.
-واقعاً؟! الان کجـ... .
یادم اومد ساعت هفت صبحه و هیچ بچه‌ی عاقلی به این زودی بیدار نمی‌شه.
-ام...فقط اینکه برات یک مشکلی به وجود میاد.
سرم رو بالا اوردم.
-چه مشکلی؟ اگه مشکل از بچه‌ها هست که رو من حساب کنین من کارم رو بلدم (ها جان عمه‌ت!)
-نه نه! من یک... .
یک دفعه صدای قدم هایی از راهرو بلند شد.
خانم سریع بلند شد و دستم رو گرفت و من رو به سمت یک اتاق که به‌نظر میومد انباری هست برد.
-عزیزم همین‌جا بمون و اصلا نیا بیرون باشه؟!
با سر تأیید کردم که زن گفت:
- راستی من اسمم امیلی هست... .
دستگیره‌ی در پایین چرخید.
امیلی: خانم صاحب خونه‌م؛ اگه مشکلی پیش اومد به خودم بگو ولی همین‌جا بمون!
در خونه که باز شد، در انباری بسته شد.
صدای پسری رو شنیدم:
- مامان امی؟!
صدای امیلی خانم که زیرلب غرغر می‌کرد رو شنیدم.
امیلی خانم:
- بله؟
گفت و گوی اون‌ها یه‌کم که ادامه پیدا کرد به اصل مطلب رسید.
امیلی خانم: ببین آدرین...راستش قراره که... .
صداها آروم‌تر شد؛ بعد دقایقی صدای پسره بلندتر شد:
- ما دقیقاً چرا باید کسی رو استخدام کنیم که حتی نمی‌شناسیمش؟
- دختر معصومیه؛ تازه از دوقلوها هم مواظبت می‌کنه.
صدای پوزخند پسره رو شنیدم.
-برفرض که از دوقلوها می‌تونه مواظبت کنه، من اینجا چغندرم؟
- تو یکی حرف نزن پسر، یک قرنی یک‌بار به خونه سر می‌زنی و من بدبخت رو با استیو  و استیون  تنها می‌ذاری اون‌وقت طلبکار هم هستی؟
- مادر من، من کی یک قرنی یک‌بار بهت سر می‌زنم؟! من که همش خونه‌م.
- حالا همون یک روز یک‌بار هم انگار یک عمر یک‌بار سر می‌زنی دیگه.
امیلی خانم یک اهم و اوهومی کرد و گفت:
- در هرحال اگه مخالفی که من استخدامش می‌کنم اگه موافقی که حتماً استخدامش می‌کنم.
- یک‌باره بگو راه چاره‌ای جز استخدام کردنش نداری!
- آفرین پسر دانا!
پسره گفت:
- خب الان کجائه؟ حداقل ببینمش.
- آدرین به جان خودت اگه دوباره دختر مردم رو اذیت کنی همچین چپ و راستت رو یکی می‌کنم که اون سرش هم ناپیدا باشه‌ ها!
- هوف! باشـه!
- چی؟!
- باشه! می‌شه مثل بچه‌ها باهام رفتار نکنی؟!
من که تا اون موقع تو انباری بودم و حرف‌هاشون رو می‌شنیدم، خنده‌ام گرفته بود. یک کوچولو از خنده‌ام از دهنم بیرون پرید که پسره صداش رو شنید.
-می‌گم صدایی نیومد؟
-نه پسرم خیالاتی شدی توام.
-نه، من مطمئنم یک صدایی شنیدم!


 

چون پارت اول بود کوتاه بیود

منتظر دیدگاهتون هستم

بابای