پارت ۵

حس میکرد اطرافش سپری نامرئی قرار داره و دیگه هیچ کس به جز صاحب اون صدا نمیتونه نزدیکش بشه... با حیرت و چشمای درشت شده چرخید و لبخند آدرین اولین چیزی بود که دید...

زبونش کاملا بند اومده بود! آدرین با لبخندی کمرنگ، منتظر حرفی از جانب مرینت بود. مرینت که گونه هاش گل افتاده بود، چند بار دهن باز کرد ولی گفتن حتی یک کلمه هم خیلی براش سخت بود...آدرین دلش برای مرینت تنگ شده بود. همون طور که دلش برای بقیه ی دوستاش تنگ شده بود! منتها فقط کمی بیشتر!

توی اون لحظه، به قدری نیاز به محبت داشت که حتی دوست داشت مرینت رو به آغوشی دوستانه دعوت کنه اما فقط بی حرکت موند چون احساس میکرد مرینت چندان خوشحال نیست. اون شب هم همراه آلیا، نینو و آدرین بیرون نیومد.

مرینت بعد از هزار جون کندن بالاخره تونست زبونشو بچرخونه-آ...آدرین! تولدت مبا...یعنی عروسیمون...نه منظورم اینه که خوش اومدی!

آدرین آروم پلک زد و گفت-ممنونم مرینت.

مرینت که گرمش شده بود و حس میکرد توی کوره ای از آتیش داره میسوزه، کمی از آدرین فاصله گرفت و در حالی که خودشو باد میزد گفت-چـ...چقدر گرمه ها نه؟هه هه!

آدرین نگاهشو در اطراف چرخوند و گفت‌-نه به نظر من که هوا معمولیه.

از شانس معروفی که مرینت داشت، اون لحظه یک فرد دیگه که انگار از آمازون فرار کرده بود از کنارش با صتاب رد شد و تنه ی محکمی بهش زد و همین باعث شد مرینت یک متر به جلو پرت بشه و با سر بره توی شکم آدرین! آدرین زیر کتف مرینت که داشت میمرد رو با ملایمت گرفت و کمک کرد بایسته و پرسید-حالت خوبه؟

مرینت زیر لب غرید-چرا این جوری میکنن اینا؟

به سختی سر پا ایستاد و گفت-ممممن خوبم! به لطف فوق العاده بودن تو...نه یعنی به لطف دستای تو! آره...ممنون.

آدرین فقط لبخندی نثارش کرد. مرینت چند نفس عمیق کشید و زیر لب گفت-چیزی نیست مرینت...چیزی نیست...اون فقط یه دوسته! اون یه دوسته! یه دوسته! فقط یه دوست!دوووووووست!

ولی مگه میتونست این قضیه رو انکار کنه که کل وقت گذرونداشون با هم داره توی سرش رژه میره؟ مخصوصا...سفر نیویورک!

سرشو محکم با دستاش فشار داد و به آهستگی نالید-از مغزم بیرون نمیره...ولی همه چی دوستانه بود! کاملا دوستانه!

آقای داماکلیس بعد از عذاب کشیدن های فراوون، موفق شد چند صف برقرار کنه و بچه های هر کلاس توی صف مجزا باشن.

آدرین پشت مرینت بود و مرینت از اون بیشتر نمیتونست سرخ بشه و عرق بریزه! فقط دعا میکرد صحبتای آقای داماکلیس که یک کلمه ش رو هم نمیفهمید تموم بشه!

کنار گوش آلیا که جلوش وایساده بود به سختی گفت-وای آلیا من الان غش میکنم یه کاری کن! 

آلیا سرشو چرخوند و نگاه عاقل اندز سفیهانه ای نثار مرینت کرد و آروم گفت-خودم دیدم میخواستی بپری ماچش کنی!حالا الان نمیخوای بهش نزدیک باشی؟

-نه خیر اصلا هم این طور نیست...جون نینو بیا جاتو با من عوض کن!

-به جون نینو چی کار داری؟دیوونه.

با صدای بلندتری ادامه داد-خوب نمیشنوی؟باشه بیا جلو وایسا. من میرم عقب.

مرینت با دستپاچگی نیشخند زد و خودش جای آلیا رو گرفت و تونست کمی خنک شه! بالاخره هم تونست نفس بکشه!

صحبت ها به اتمام رسید و آقای داماکلیس در پایان حرفاش گفت-خب همه میتونید برگردید سر کلاساتون! با نظم و ترتیب!

هفتاد درصد بچه ها به عبارت «با نظم و ترتیب» توجه نکردند و مثل گله ای از اسب ها، چهارنعل به طرف کلاساشون یورش بردن!

مرینت در حالی که به دست جمعیت به این طرف و اون طرف هدایت میشد، با خودش فکر کرد:«هنوزم عطرش همونه...وقتی کمکم کرد وایسم...واهاااااای چقدر دستاش گرم و قدرتمند بود...تیح یاهاها...آخه چقدر دو تا چشم میتونن سبز باشن؟بدجوری سبزن! سبز...پوست سفید متمایل به گندمیش...»

ذوق زده شد و همراه به جمعیت شروع کرد به جیغ زدن!

******

آلیا با قاطعیت و اخمی روی پیشونیش گفت-ما باید یه فکر جدی برای این وضعیت کنیم!

مرینت خودشو به اون راه زد-چه وضعیتی آلیا؟همه چیز نرماله.

الیکس به حرف اومد-تو کشته مرده ی آدرینی و حاضری براش هر کاری بکنی! از اون طرف شدیدا انکارش میکنی و میگی اون فقط یه دوسته!این وضعیت نرماله؟

رز-تو عاشق آدرینی مرینت! این خیلی رمانتیکه!چرا میخوای نادیده بگیریش؟

جولیکا-آره.

میلن-فرار کردن از یه موضوع، حلش نمیکنه!

مرینت نگاه سرگردونش رو به زمین دوخت و چونه ش رو روی دستش گذاشت و گفت-ولی اون الان توی شرایط سختیه...تازه مگه شما کاگامی رو فراموش کردین؟

آلیا-تو هم باید به خودت یه فرصت بدی!

میلن-درسته. آدرین هیچ وقت حرفای تو رو نشنیده.

آلیا با اعصابی خراب گفت-حداقل اگه فعلا نمیخوای اعتراف کنی، نکن ولی این کارای مسخره و انکار کردناتو بذار کنار!با خودت روراست باش.

مرینت کلافه شد و از جا برخاست و گفت-انکار نکنم که چی بشه؟اون اصلا منو نمیبینه!

شمرده شمرده ادامه داد-مرینت...برای اون...فقط...یه...دوسته!

آلیا دستشو به پیشونیش زد و گفت-تو برای اون مهمی! ولی اونم مثل تو نمیتونه با خودش روراست باشه.

رز اشکاشو پاک کرد و رویاپردازانه گفت-چقدر رمانتیک!

مرینت خواست حرفی بزنه که آلیا تشر زد-بسه دیگه!تو آدرین رو دوست داری!

******

نگاه آدرین به صفحه ی موبایل افتاد و بعد از دیدن نام کاگامی‌، دایره ی سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گرفت-بله کاگامی؟

صدای همیشه جدی کاگامی رو شنید-حالت خوبه آدرین؟

-آره من خوبم...تو خوبی؟

-ممنون...ولی به نظر نمیاد خوب باشی. صدات اینو نمیگه!

-نگران نباش. من هیچیم نیست.

-تو به من احتیاج داری! به کسی که کنارت باشه و باعث شه لبخند بزنی.

آدرین فقط سکوت کرد. واقعا حرفی برای گفتن نداشت!

کاگامی خودش به حرف اومد-میام اون جا! منتظرم باش!

تماس قطع شد و صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید. پلگ در حالی که توی هوا حرکات موزون انجام میداد گفت-انگار یه کسی که خوشحالت میکنه داره میاد!

دوباره صدای زنگ موبایل آدرین بلند شد! گوشی رو به دست گرفت و به صفحه ش خیره شد...با تعجب زمزمه کرد-مرینت؟

با حیرت پاسخ داد-سلام مرینت!

صدای دستپاچه و مضطرب مرینت رو شنید-آه...ام...سلام آدرین!هه هه!

-اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟

مرینت به سرعت گفت-اوه نه نه نه نه نه! من...آم...فقط میخواستم بشنومت...منظورم اینه که ببینمت و یه چیزی...یه چیزی به تو...تیتینسنشمش...بگم!

-آ...باشه! الان؟

-آره آره باید الان ببینمت که صمنرف...یعنی منصرف نشم...من...الان...دم در خونه تونم!

 

پارت ۶

-چـ...چی؟دم در؟جدی؟

مرینت در حالی که میلرزید گفت-ام...آره!

آدرین خودشو به سیستمی که قبلا ناتالی پشتش مینشست رسوند و در رو برای مرینت باز کرد و گفت-بیا تو مرینت.

بعد از پله ها پایین دوید و تماس رو قطع کرد. در حالی که موبایل رو توی جیبش میچپوند‌، در بزرگ خونه رو باز کرد و مرینت رو توی چند متریش دید که خیره بهش آروم ایستاده بود. به در تکیه داد و گفت-سلام...چرا نمیای تو؟

مرینت نفس عمیقی کشید. اون قدر عمیق که حس کرد بینیش زخم شد! پلک هاشو محکم روی هم فشار داد...این بار باید کار رو یک سره میکرد. به علاوه، اگه بدون اعتراف کردن برمیگشت، دخترا قطعا میکشتنش! چشماشو گشود ولی نگاهشو به زمین دوخت و بدون این که به آدرین نگاه کنه، سریع کلماتی که نمیدونست از کجا ردیف میشن رو پشت سر هم ادا کرد و سرعت بیانش هم طوری بود که انگار گرگ دنبالش میکنه-آدرین من همیشه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم و چیزی هم نیست که بشه مخفیش کرد چون واقعا قویه. نمیتونم تا آخر عمرم توی دلم نگهش دارم و بارها خواستم احساسمو از بین ببرم و بهش بی اعتنا باشم اما هیچ وقت نتونستم و نشد! باید زودتر از اینا میگفتم که من...من...

دقیقا همون لحظه باید زبونش میگرفت! آدرین متحیرانه و با کنجکاوی گفت-تو چی؟

مرینت باز یک نفس عمیق کشید. سرشو بالا آورد و مستقیما به چشمای آدرین خیره شد و با صدای بلندی که میلرزید گفت-من از همون اول که دیدمت، طوری بهت علاقه مند شدم که میتونم ارزش ترین دارایی هامو هم به خاطرت فدا کنم!نمیتونی تصور کنی وسعت دوست داشتنم چقدره!من خیلی دوسِت دارم! خیلی خیلی خیلی!دوسِت دارم!

دیگه حتی یک ثانیه هم نایستاد و با آخرین سرعت و قواش دوید و به کاگامی که همون لحظه رسیده بود و با تعجب نگاهش میکرد توجهی نکرد و فرار کرد...کاگامی بیخیال دنبال کردن مرینت با نگاهش شد و به آدرین چشم دوخت و پرسید-مرینت چش بود؟

آدرین هنوز در بهت به سر میبرد! تمام این مدت فکر میکرد حکم یک دوست رو برای مرینت داره...باورش نمیشد که مرینت از همون ابتدا دوستش داشته...در جواب کاگامی، فقط متحیرانه زمزمه کرد-هیچی...هیچی!

******

آلیا با هیجان پرسید-بهش گفتـــــــــــــــــــــی؟واقعا؟

مرینت صورتشو با دستاش پوشوند و گفت-این یه کابوسه! فقط عین یه ربات همه چی رو سریع گفتم و در رفتم!

میلن-یعنی وانستادی ببینی چی میگه؟

الیکس با کلافگی گفت-بیخیال!

رز دستشو روی شونه ی آلیا گذاشت و گفت-خب حداقلش اینه که بهش گفته!ما هیچ وقت فکر نمیکردیم همچین اتفاقی بیفته. من به مرینت افتخار میکنم!

مرینت با شرمندگی لبخند زد و گفت-ممنون رز.

جولیکا-حالا قراره چی بشه؟

الیکس-سه حالت داره!یا آدرین هم وقتی مرینت رو ببینه میاد بهش یه اعتراف عاشقانه میکنه و میگه وای مرینت منم خیلی کشته مرده تم و بعد میبوستش!

مرینت سرخ شد و نیشخند زد و رز دستاشو روی گونه هاش گذاشت و با ذوق و شوق گفت-چقدر کیوت و رمانتیک!

الیکس ادامه داد-یا کلا نسبت بهش بی توجه رفتار میکنه و طوری وانمود میکنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. و حالت آخر اینه که یه راست میاد سراغ مرینت و بهش میگه: متاسفم ولی من عشقتو رد میکنم!

مرینت گوشه ی ناخنش رو به دندون گرفت و میلن سقلمه ای به آلیکس زد و گفت-که امیدوارم همچین اتفاقی نیفته.

مرینت از ته دل نالید-آهاهاااااا اصلا همه ش تقصیر شماست که منو بدبختو فرستادین احساساتمو بهش بگم.

آلیا-به غیر از این چاره ی دیگه ای داشتی؟نمیشد تا ابد مخفیش کنی.

مرینت با اضطرابی بی حد و اندازه گفت-و حالت چهارم اینه که وسط مدرسه جلوی همه بیاد منو بزنه و تو روم تف کنه!

الیکس-دست بردار!آخه کدوم بیشعور دیوونه ای همچین کاری میکنه؟

آلیا-تو خل شدی مرینت!

مرینت صورتشو روی بالشتش کوبید و جیغی که با دهن بسته میکشید رو توش خفه کرد.

******

با بی حوصلگی به صفحه ی کامپیوتر خیره شده بود و به اخباری که نادیا گزارش میداد گوش میکرد که یه دفعه کت نوار وارد صفحه شد و در کمال ناباوری میکروفون رو گرفت و با قاطعیت گفت-لیدی باگ! هر جا که هستی، همین الان پیغامی که برات گذاشتم رو چک کن!بدو.

بعد هم دوید و رفت! نادیا که هنوز توی شوک به سر میبرد، صداشو صاف کرد و گفت-آآآ...خب...داشتیم درباره ی آلاینده های زیست محیطی اواخر صحبت میکردیم.

مرینت از پشت کامپیوتر بلند شد. تبدیل شد و یویوش رو به دست گرفت. صدای کت نوار رو شنید-امشب ساعت ده لطفا بیا نزدیک رود سن لیدی باگ!

لیدی باگ پوفی کرد و زیر لب گفت-باز چی شده؟

به حالت عادی برگشت و نگاهی به ساعت انداخت؛ ۶ عصر!

******

ساعت نه و نیم شده بود! به پشت بوم رفت و خواست تبدیل بشه که صدایی باعث شد جیغ بزنه و در حد مرگ بترسه-سلام!

با وحشت چرخید و کت نوار رو دید که بالای دودکش نشسته بود و نگاهش میکرد. با تعجب گفت-کت نوار! تو؟این جا؟چیزی شده؟لیدی باگ کجاست؟

کت نوار چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت-نگران نباش...فقط میخواستم یه کم باهات صحبت کنم!

مرینت دستی به پشت گردنش کشید و گفت-عه...درباره ی چی؟

کت نوار لبخندی به کمرنگی مداد رنگی سفید روی کاغذ سفید زد...از دودکش پایین اومد و به مرینت نزدیک شد و به نرده ها تکیه داد. سرشو کج کرد و گفت-ما دوستیم...مگه نه؟

مرینت که گیج شده بود، آب دهنشو قورت داد و گفت-آره...دوستیم!

کت نوار نفس عمیقی کشید و کمی...فقط کمی لبخندشو پررنگ تر کرد و همون طور که پشتش رو به نرده تکیه داده بود، دستاشو از دو طرف باز کرد و لبه ی نرده ها گذاشت و گفت-تو دختر فوق العاده ای هستی مرینت! قبلا هم اینو بهت گفتم...ما دوستیم...دوستیمون زیباست...

نگاهشو به دامن سیاه آسمون که پر از پولک های درخشنده بود دوخت و ادامه داد-بعضی اوقات یه مسائلی برات خیلی مهمن اما بعد فقط به یه صفحه از داستانی که توش زندگی میکنی تبدیل میشن...ممکنه انقد داستان بعضی از آدما پیچیده و تلخ باشه که دیگه بهشون فرصتی برای فکر کردن به چیزای دیگه نده.

مکثی کرد و ادامه داد-کاش اون قدری جسور باشیم که ریسک کردن رو بپذیریم و تصور جدیدی از یه فرد داشته باشیم...ولی بعضی از ما خیلی ترسوییم! نمیخوایم تصوراتمون خراب بشه...آماده ی خوردن یه ضربه ی جدید نیستیم... جسارتشو نداریم!

نگاهشو از آسمون کند. به چشمای درشت شده ی مرینت که مملو از پرسش و استفهام بود خیره شد و گفت-من از قبل نفرین شدم...منو ببخش باشه؟ببخش!

مرینت سرگردون نگاهش کرد و به آهستگی گفت-برای چی ببخشمت؟

-فقط بگو که منو میبخشی! بگو من بهت ضربه نزدم! بگو حتی اگه بدون این که بخوام، آزارت هم بدم‌، منو میبخشی!

نزدیک تر شد و خیره توی چشمای مرینت که گویی مسخ شده بود ادامه داد-من ناچارم! منو ببخش! باشه؟

مرینت با وجود این که نمیدونست چی رو باید ببخشه و کت نوار از چه چیزی حرف میزنه، آهسته و با نگاهی پرسشگرانه گفت-میبخشمت.

لبخندی آسوده روی لب کت نوار نشست و مرینت رو به آغوش کشید...دلش میخواست حرفای بیشتری رو پیش کسی که میتونه همدمش باشه بازگو کنه. احساس میکرد سنگینی بغضش داره گلوشو میشکافه و زخمی میکنه و چیزی که از گلوش پایین میره، خونه!

از مرینت که بی حرکت ایستاده بود فاصله گرفت و دستاشو از دور بدنش باز کرد و بدون این که حرف دیگه ای بزنه، پایین پرید و مسیری که به رود ختم میشد رو در پیش گرفت. مرینت متحیرانه و سرگردون، دور شدن کت نوار رو نگاه کرد و با صدای آرومی زمزمه کرد-تیکی اسپاتس آن.

پرید و به طرف پل دوید. از دور تونست کت نوار که با آرامش کنار پل ایستاده بود رو ببینه و به سمتش رفت و پرسید-چی شده کت؟چه اتفاقی افتاده؟

کت نوار دست به سینه شد و خیره به رود گفت-نگران نباش...فقط گفتم بیای این جا تا...

ادامه نداد و لیدی باگ با کلافگی گفت-خب؟

کت نوار نفس عمیقی کشید و طی یک حرکت سریع و غیرقابل پیشبینی دست لیدی باگ رو گرفت و بوسید و گفت-چشماتو ببند و دستاتو بذار روی گوشات لیدی باگ!

لیدی باگ دستشو عقب کشید و گفت-چی؟چرا؟

-تو فکر کن یه سورپرایزه...ازت خواهش میکنم انجامش بده...بعد از پونزده ثانیه چشماتو باز کن و دستاتو بردار. زودتر نه ها!

لیدی باگ با بی حوصلگی چشماشو بست و گوشاش رو گرفت؛ دیگه نه چیزی میدید نه چیزی میشنید. توی دلش داشت ثانیه ها رو میشمرد... به محض رسیدن به پونزده، چشماش به آهستگی باز شد و دستاش از گوشاش فاصله گرفت. با حیرت و نگرانی به اطراف نگاه کرد! پس کت نوار کجا بود؟ به این سمت و اون سمت چرخید ولی هیچ کس نبود...صدا زد-کت! کت نوار! اگه این یه شوخیه، اصلا بامزه نیست.

چشمش به کاغذ تا شده ای افتاد که روی زمین بود. خم شد و برداشتش. بازش کرد و نگاه آبی و نگرانش روی نوشته ها حرکت کرد-تو بهترین بودی، هستی و خواهی بود...هیچ وقت فراموشت نمیکنم. خداحافظ دختر رویاهای من!

حلقه ی نقره ای پیش چشمای ناباور لیدی باگ از لای کاغذ سر خورد و افتاد و محکم به زمین برخورد کرد. از شدت ضربه بالا پرید و دوباره به زمین خورد...باز این اتفاق افتاد و این بار، بی حرکت روی زمین موند! با ناباوری و چشمایی تر دست دراز کرد و حلقه رو چنگ زد و با صدای بلندی گفت-نه...نه...نه! کت نوار! برگرد این جا!

حیرون و نفس نفس زنان دور خودش میچرخید...اشکاش از گوشه ی چشماش سرازیر شدن و داد زد-نه! خواهش میکنم! لطفا کت! نرو...برگــــــــــــــــــــــــــــــرد!

به زانو در اومد...مشتشو به زمین کوبید و میون گریه داد زد-کت...نرو!

******

جمله ای که آلیا درباره ی آدرین به زبون آورده بود رو باورش نمیشد...زانوهاش لرزید و محکم روی نیمکت افتاد...


 

:(

 

پایان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عرررررر نه بابا شوخی کردم یاح یاح یاح

یعنی گند زدم به حس و حال احساسی و غمگین آخرای پارت

 

آنچه خواهید خواند:"پلگ مغمومانه گفت-اون زیاد ازت حرف میزد..."

"با وحشت داد زد-کجاست؟کجــــــــــــــــــــــــــــــاست؟پیداش نمیکنم...بدبخت شدم!"

 

در پارت بعد حادثه ای وحشتناک و عجیب رخ میدهد#خماری

دوستای عزیزم کامنت یادتون نره