انکارا:ولی بد کری آقا تام با پسرم. حق لوکا این نبود. خودت می دونی که خیلی خاطر مرینتو می خواست کاری کردی میگه جواهر بشه دیگه نمی خوامش.
پدر:بهتر! فکر کردی من دیگه حاضرم اجازه بدم دختر چشم و گوش بسته ام به امید پسربچه ای که نمی تونه مثل کوه پشتش وایسته رویا ببافه؟ گوش بده انکارا خانوم حرفم رو یک بار گفتم نشنیدی بار دوم تکرار می کنم. من برای مرینت هم مادری کردم هم پدری. تصور کردید چون مادرش نیست من هم نیستم؟ به کی بره حرفش رو بزنه؟ از دوست بهش نزدیک ترم. اگه به من راستشو نگه مطمئن باش به دیوار هم نمی گه. ترسی ازم نداره. نیازی هم نیست بترسه چون من برعكس بقيه فکر می کنم باید از زندگیش نهایت لذت رو ببره.
انکاارا:لذت ببره يعنی وسط دانشگاه یکی رو بگیره ببوسه؟ اون هم جلوی نامزدش؟
پدر:تو چه می دونی؟ حتی اونایی که با چشم هاشون دیدن اشتباهی فهمیدن. تو که ندیدی و نپرسیدی چطور انقدر راحت تهمت می زنی؟

انکارا:آقا تام همونقدر که تو به دخترت اعتماد داری من هم به لوکام اعتماد کامل دارم.
پدر:اعتماد نکن. بختک افتاده رو دختر کوچولوم. مرتیکه با پررویی تا دم در خونه اومده. اگر با شیطنت ردش نمی کردم بچه از ترسش دیگه پا تو کوچه هم نمی گذاشت.
انکارا:صدای ضبط شده مرینتو برای لوکا فرستاده. کارد می زدی خونش در نمی اومد. خودم با جفت گوش هامشنیدم.
پدر:چی شنیدی؟
انکارا:بیا گوش کن. می دونستم بی منطق پشت مرینت در میای برات آوردم.
کم کم داشتم می ترسیدم. از توی رختخواب بلند شدم تو درگاه خروجی اتاق ایستادم. زانوهام می لرزید. صدام که پخش شد حس کردم از کمر به پایین حس ندارم: عشق من تو تا ابد در قلب من می درخشی. مانند ستاره ای پر نور آسمان سیاه و تاریک روح مرا نورباران می کنی. تک ستاره ای که در دور دست ها به من لبخند می زند و جانم را لبریز از شوق وصال می کند. مهربانم، من تا لحظه مرگ متعلق به تو خواهم بود. تنهایی ام کافیست. به سوی من بیا. پر پروازت را بگشا. مرا در بر گیر. بگذار جانم از شهد شیرین لب هایت سیراب شود....
کنار در روی زمین سر خوردم. بابا متوجه حضورم شد. جلو اومد و من حجم عظیمی از فشار درونیم رو با بغض و التماس به نمایش گذاشتم: بابا به خدا مال رادیو بود. بابا من کار بدی نکردم. چرا هیچکس بهم گوش نمیده.....

سرمو تو بغلش گرفت و دست های همیشه مهربونش روی موهام سر خورد: هیس... عشق بابا غلط کرده کسی به حرف تو گوش نده. معلومه که کار بدی نکردی. بابایی بمیره اشک ریختنتو نبینه. عزیزکم. ناز دخترم. تا من اینجام از هیچی نترس بابایی. اصلا مگه چی شده؟ اتفاقی نیافتاده که بخوای خودتو سرزنش کنی. عزیزم نه از خانومیت چیزی کم شده نه از پاكيت. دخترهای همسنت تو کشورای غربی واسه خنده از این کارها می کنن. بهش بخند. خودتو باهاش سرزنش نکن.
انکارا:خاک به سرم آقا تام؟ اینجا ایرانه ها!
پدر:مگه تو ایران زندگی نیست؟ الان منظورت چیه انکارا؟ می خوای بگی دخترم دست خورده شده؟ جون عزیزت چند بار برای همه تعریف کردی لوکا دختر بازی می کنه؟ نجابت هم مال مرده هم مال زن. پسر تو دست خورده نیست دختر من لک برداشته؟(بله انقدر نباید فرق بزارین -___-)
انکارا:مرد با زن فرق می کنه.(چه فرقی میکنه؟تو فقط میخوای از پسرت بدترکیب پشمکت دفاع کنی)
پدر:هیچ فرقی نداره. کسی که دنبال دختر پاک می گرده اول خودش باید پاک باشه. به من نگو پسرت دستش به هیچ دختری نخورده که کلا همه تون از چشمم می افتید.(بله دمت جیز خیلی مردی اقا تام)
مرینت:بابا به خدا زورم بهش نرسید. هرکاری کردم ولم نکرد. حتی نتونستم جیغ بکشم....
پدر:می دونم عزیز دلم. هرکی نمی خواد باور کنه همون بهتر که اسمتو به زبونشش نیاره. فکر کردن مادرت اینجا نیست بی کس و کار موندی؟ برو انکارا خانوم، واقعا متاسفم براتون. به جای اینکه مرحمش بشید نمک به زخمش می پاشید.
انکارا:مرینت جان، قسم می خوری که رابطه ای با این پسره نداشتی؟ من لوکا رو راضی می کنم.(قسم؟لازم نکرده بچم قسم بخوره برو اون پشمکو به یکی مثل خودش بده)
بابا عصبی شد. از جاش بلند شد و سرش داد کشید: بیرون... من مرده مری رو به امثال تو و لوکا نمیدم برید خوابشو ببینید. تموم حرف آخرمه. دیگه هم هیچکدومتون این طرف ها پیداتون نشه
انکارا:آقا تام جوش نیار. قسم بخوره خودم....
پدر:دختر من برای صداقتش نیازی به قسم نداره. مری صداتو نشنوم.

انگشترم رو از دستم بیرون کشیدم و گرفتم جلوی خاله انکارا: بگیرش خاله. حق با بابام بود. اگر شما هم بخواید من دیگه نمی خوام.
با پشت دستم اشک هامو پاک کردم. دوباره انگشترو به سمتش گرفتم. با دلخوری نگاهم می کرد. گذاشتمش روی میز و به سمت اتاق خوابم رفتم:مرینت مرد خاله حتما اینو به پسرت بگو.
درو بستم و پشت در اتاق نشستم. هنوز از اتفاقی که افتاده بود بهت زده بودم. صدای بسته شدن در که اومد فهمیدم خاله رفت. قلبم شکست. باید به حرف مامان و بابام گوش می کردم. من هیچ تجربه ای از رابطه با یه مرد نداشتم. زورگویی های لوکا در برابر بابام که همیشه ما رو آزاد می گذاشت به نظرم جذاب بود. بابا هیچوقت کاری نداشت چی می پوشم یا چند تا تار از موهام بیرون افتاده؟ اگر پوششم مناسب نبود نگاهی می کرد و می گفت: خودت باهاش راحتی؟
همین سوالش باعث می شد یاد بگیرم تو هر مکانی که میرم لباسی در خور شان خودم بپوشم که با اون جمع همخونی داشته باشه. تو هرچیزی برخورد مامان و بابا همینطوری بود. می گفتن خودم بهتر می فهمم. این فقط به معنی داشت. من می فهمم و نیازی به کنترل کردنم نیست. از وقتی لوکا وارد زندگیم شده بود تمام مدت با همه چیز درگیر بودم.
بابت کمی عقب رفتن روسری یا مقنعه ام باید ساعت ها ازش عذرخواهی می کردم. قهر می کرد و مجبورم می کرد به دست و پاهاش بیافتم. حتی جلوی بقیه سرم داد می کشید. من فکر می کردم بابام داره اشتباه می کنه که به من گیر نمیده در حالیکه بابا می خواست به من بفهمونه عقل خودم برای تشخیص اینکه چطور رفتار کنم کافیه و باید اعتماد بنفس داشته باشم.
تقه ای که به در خورد پشتم رو لرزوند: مری بابایی بیاد تو؟
صورتم رو با پایین تیشرتم پاک کردم. موهامو به پشت گوشم هدایت کردم و با گرفتن دستم به دیوار بلند شدم. درو باز کردم تا کمتر نگرانش کنم. گوشت چانه ام رو با انگشت اشاره و شصتش گرفت و سرم رو کمی باهاش تکون داد: جوجو کوچولوی من گریه کرده؟
خنده تلخی کردم و چشم هام رو بستم. بوسه ای روی گونه ام گذاشت. تیزی سبیلهاش صورتم رو نوازش کرد. مثل همیشه سرش غر بچه گانه ای زدم: مرتیکه سیبیلوی خوشتیپ من.
پدر:نبینم غصه بخوری.
مرینت:باشه بابا تموم شد.

دستی به سرم کشید و لبخند زنان مهر پدریش رو بهم بارید: عزیز بابا... نگران دانشگاهت هم نباش. فردا خودم میام درستش می کنم. باشه؟
با خم کردن سرم به پهلو کمی خودمو براش لوس کردم. همون لحظه از خودم پرسیدم چرا قبلا نفهمیده بودم پدرم انقدر می فهمه؟
غرق عشقبازی چشم های پدرم بودم که لرزش موبایلم روی میز شیشه ای نظر هر دومون رو جلب کرد. باز هم ترس به وجودم رخنه کرد. نکنه اون باشه؟
ترسم بیجا نبود. بابا کلافه پوفی کشید و به سمت موبایل رفت: این پسره عین مگس می مونه. فکر می کنی با پیف پاف خفه شده ولی می بینی نوک دماغت نشسته
مرینت:بابا خاموشش کن. نمیشه ازش شکایت کنیم؟
پدر:فعلا که داریم با هم تفریح می کنیم.
مرینت:بابا بی خیال!

یاد بگیر از همه چیزهای بد زندگیت سوژه ای برای خندیدن پیدا کنی تا بتونی از پس مشکلاتت بر بیای. اجازه نده هیچ چیزی شادیت رو ازت بگیره حتی اگر یه مگس وز وزو باشه. به نظر می رسه بدجوری اعصابشو خط خطی کردم.

پدر:+الو عشقم!
دوباره با اون صدای زنونه شروع به صحبت کرد. ساعت از یازده شب گذشته بود و هنوز دست بردار نبود. منتظر بودم دوباره شروع کنه به تهدید کردن تا با من حرف بزنه ولی از اونطرف هم صدای زنانه دیگه ای اومد که باعث شد نتونم جلوی خندیدنم رو بگیرم: سلام عزیزم خوبی؟ چرا قطع کردی؟
پدر:مهمون داشتم جیگر! 
ادرین:مهمونت هم می خورم. لامصب دلم شیکست

پدر:جون تو.
یک دفعه تن صداش برگشت به صدای خودش و البته کمی كلفت تر و با لحنی خشن: نگو که اون آژانسيه مهمونت بوده که بدجوری کلاهمون میره تو هم.
پدر:مگه آژانسی چشه؟ به این خوشگلی
ادرین:شوخی نکن. یه کم جدی باش. به هم زدن یا نه؟
پدر:کی؟
ادرین:مری و اون یارو که محصول کشورهای مشترک المنافعه. لوکای عتیقه.
پدر:تو چرا همش می گی مری؟ پس من چی؟ نکن من حسودم.
ادرین:جون حسودیتو عشقه با نمک من. جون هرکی دوست داری بگو به هم زدن یا نه؟
پدر:من فقط تورو دوست دارم.
ادرین:جون من. این تن بمیره.

پدر:دور از جونت. عمه ات دورت بگرده.
ادرین:حرف بزن دیگه؟ دعواشون شد؟
پدر:هفته دیگه عروسیشونه بعدش تو بیا منو بگیر.
ساکت شد. برای چند لحظه ای مکث کرد و بعدش گفت: دروغ که نمی گی؟
پدر:نه جون تو
ادرین:اذیتم می کنی؟
پدر:نه به جون عمهات.
ادرین:الکی نگو. قاطی می کنم ها!!
صدای بابام هم یک دفعه مردونه شد و با لحن تندی بهش گفت: قاطی کن ببینم چه غلطی می خوای بکنی؟
ادرین:آهان. حالا شدی بچه خوب. هي مارو گذاشتی سرکار فکر کردی نمی فهمم مردی؟ هرکی هستی آژانسی نیستی. مرینتم داداش نداره. کی هستی؟ گوشی مرینت دستت چیکار می کنه؟

پدر:تو کی هستی؟ با مرینت چی کار داری؟
ادرین:می خوامش!
پدر:تو غلط کردی با هفت پشتت.
ادرین:مال منه
پدر:تو خواب ببینی.
ادرین:خوابشو دیدم.
پدر:خواب زن چپه
ادرین:پس خوبه چون من زن نیستم.
پدر:داداش خوابت خیر نیست. عاقبتش شومه
ادرین:به جون می خرم.
پدر:مردش نیستی.
ادرین:ثابت می کنم.
پدر:از داشته هات حرف بزن بزغاله
ادرین:مری مال منه
پدر:جنازش هم دستت نمی رسه
ادرین:تو چه کارشي؟ به تو چه مربوط؟
پدر:باباشم.

ادرین:خوب باش.
پدر:تو چرا انقدر پررویی؟
ادرین:می خوامش باباش. ناموسا تو همونی که با چادر اومد بیرون؟ عجب بابای باحالی هستی. تو رو هم می خوام. خرابم کردی.
پدر:مرینت منو می خوای؟
ادرین:آره.
پدر:شرط داره.
ادرین:قبول.
پدر:من که هنوز شرطمو نگفتم.
ادرین:باشه قبول. تو بگو.
پدر:میری گم میشی از جلوی چشم هاش. هر وقت سی سالش شد بیا شاید بهت رحم کردم.

ادرین:سی سالش؟ نه بابا خیلی دیره.
پدر:تو که گفتی قبوله؟
ادرین:من گفتم تو چرا باورت شد؟
پدر:مگه مری بی صاحابه که برای خودت می بری و می دوزی؟
ادرین:نه خوب صاحب داره. صاحبش هم منم.
بابام داشت کم می آورد. مشتش رو به هم فشار داد و چشم هاشو از حرص بست. نفسی گرفت و دوباره شروع کرد: اول مردونگیت رو ثابت کن شاید ازش خواستم بهت شانسی بده.
ادرین:مردونگیم ثابته.
پدر:فردا میام دانشگاه می خوام ببینمت.
ادرین:کجا؟ 
پدر:دفتر رئیس دانشگاه. مثل بچه های خوب براش تعریف می کنی چه غلطی کردی؟
ادرین:بچه خر می کنی؟ بیام که چی؟ مگه خنگم؟
پدر:بزدل ترسو.
ادرین:باشه تو هر جور دوست داری فکر کن. بگو بیاد دانشگاه اسمشو بنویسه خودم کارشو راه می اندازم.
پدر:لابد خرت میره تو دانشگاه
ادرین:اوه چه جور. من همه جا خرم میره.
پدر:بابات چه کاره است؟

ادرین:بابام عمرشو داده به شما.
پدر:لابد نورچشمی چیزی هستی؟
ادرین:نه بابا جان. نورچشمی چیه؟ ما از اوناش نیستیم.
پدر:پس چه طوری خرت میره؟
ادرین:از زور بازو استفاده می کنیم. باور نمی کنی خودت بیا ببین.
پدر:هي بچه! دست از سر مرینت من برمیداری وگرنه بد می بینی.
ادرین:خواب دیدی خیر باشه. هروقت مردم دخترتو بدون من تصور کن. مرینت عاشقمه باور نمی کنی از خودش بپرس.
پدر:دیگه مطمئنم شدم یا یه چیزی زدی یا واقعا دیوانه ای.
ادرین:احتمالا هردوش.
پدر:چی می زنی؟
ادرین:باقالی پلو با مرغ زدم جون خودت با دوغ انگشت هامم باهاش قورت دادم
پدر:کوفت بخوری.
ادرین:چاکرتم. مرینت كجاست اینو بگو؟
پدر:بیا فردا دانشگاه تا بهت بگم مرینت کجاست؟
ادرین:باشه عصبی نشو! عصبی نشو! فقط بگو حالش خوبه؟ دعواش که نکردی.
پدر:حالش خوب نیست من هم به دخترم بیشتر از چشم هام اعتماد دارم.

ادرین:آفرین خوشم اومد. دخترت نمره اش بیسته به شرطی که دیگه با اون راننده آژانس سیبیلوی بچه ننه نگرده. مثل دخترای خوب دوست دختر من بشه. قول میدم خودم می گیرمش.
پدر:تو چرا انقدر چندش آوری؟
ادرین:نظرت لطفته پدرزن. بیا با مامی جونم حرف بزن ببین چقدر شیرینه؟ مامی بگو سلام.
صدای خنده زنی از پشت تلفن تلفن می اومد که معلوم بود داره به زور مجبورش می کنه حرف بزنه: بگو بهش گارداش... انقدر گوگولیه بگو بهش... بگو دیگه مامی!
زن که معلوم بود سن بالایی داره با خنده گفت: گارداش...
بابام داشت از دستش حرص می خورد ولی نمی خواست کم بیاره. داشت همه سعیش رو می کرد به جوری بکشتش دانشگاه تا حقشو بذاره کف دستش: پدر:مامانته؟ گوشی رو بده بهش.
ادرین:مامان جونمه. مامی بگو دخترشو بده به من.
مامی:خوشگلیه؟

ادرین:خوشگیل که هست ولی گنده دماغه(خرررر به بچم توهین نکن میکشمت/تا به مری نرسم نمیتونی/میتونم/نمیتونی/حالا ببین/میبینم)
مامی:ها... او فوسيله چی شد؟
ادرین:فوسيل نه مامی فسيل. فرستادمش موزه حیوان شناسی. این خیلی خوبه. تازه باباشم پایه اس.
مامی:ای باباشه؟
ادرین:آره.بابا نگو عسل.
به بابام اشاره کردم قطع کنه. با انگشتش اشاره کرد ساکت باشم. گوشی رو پشت سرش برد آروم گفت: می خوام بفهمم دردش چیه؟ تا حالیش نکنم یه من ماست چقدر کره داره ولش نمی کنم
واقعا دیگه تحمل مسخره بازی هاش رو نداشتم. شب به خیر گفتم و رفتم توی رختخواب ولی نمی دونم چی به بابام گفت که صدای داد و بیدادش بلند شد. هرچی از دهنش در اومد بهش گفت و گوشی رو قطع کرد. انقدر روی مخ بود که بالاخره صدای بابای صبور من هم در آورد.
روز بعد بابا بهش زنگ زد گفت بیاد دانشگاه مثل مرد جلوی همه بگه این آتيش از گور خودش بلند شده. دوباره حرص بابامو در آورد. سر میز صبحانه کاری کرد که بابام بلند شد رفت توی اتاق و حرف های خیلی زشتی که تا بحال ازش نشنیده بودم بهش زد.
یک ساعتی طول کشید تا رئیس دانشگاهمون از جلسه بیرون اومد. با دیدن من به منشیش گفت: این که باز اینجاست؟ دختر مگه اخراجت نکردیم؟
بابام بلند شد رفت سمتش گفت: من پدرش هستم. می خوام با شما صحبت کنم.
آقای داماکلیس دستش رو جلو آورد تا با پدرم دست بده. بابا نگاهی به دستش انداخت ولی جوابی بهش نداد. فهمید بابام برای التماس نیومده. دعوتمون کرد توی دفترش و از منشی خواست برامون چای بیاره. پشت میزش که نشست بابام با لحنی کوبنده و محکم خطاب قرارش داد: هي تو! همونکه اسم خودتو گذاشتی مرد؟
آقای داماکلیس با تعجب نگاهش کرد: با من هستید

پدر:ممکنه. اگر بشه بهت گفت مردی. از همین لحظه بهت نیم ساعت فرصت میدم اون آشغالی که به دختر من وسط این کثافت دونی دست درازی کرده بیاریش. جلوی همه دانشجوهات از دختر معصوم من بخاطر بی لياقتيت عذرخواهی می کنی.
مدیر:آقا می فهمید دارید با کی حرف می زنید؟
پدر:با کسی که لیاقت اون میز ریاست رو نداره. اگر داشت دختر پاک من وسط محيط علمی بهش تعرض نمیشد. اگر کاری که گفتم کردی که هیچ. در غیر اینصورت به عنوان کسی که توی این تعرض شراکت داشته ازت شکایت می کنم.
مدیر:چی میگی مرد حسابی؟ برو دخترت رو ادب کن. اینجا دانشگاست....
پدر:اینجا شبيه هرچیزی هست جز دانشگاه. اون همه مامور حراست جلوی در ایستادن فقط لاک دست دخترا رو چک کنن؟ اونوقت یه حیوون وحشی دست کثیفشو به دختر من زده یک نفر نبوده این بچه رو نجات بده تازه بهش تهمت ناموسی هم زدید؟
مدیر:صدای ضبط شده....
پدر:ببند آقا دهنت رو قبل از اینکه گل بگیرمش. تو که رئیس این دانشگاهی نمی دونی توی رادیو دانشجو کی داره کار می کنه و چی به خورد دانشجوهات میدن  وای به حال استاد هاتون. دخترمو فرستادم دانشگاه بهش علم یاد بدید یا به شرافتش توهین کنید؟ صدای ضبط شده دختر من مال نمایشنامه ایه که هرشب توی رادیوتون اجرا می کنه. فقط به من بگو اون پسره کجاست؟ فکر نکن مقام و منصب تورو ندارم نمی تونم به زمین گرم بزنمت. آبرویی از این دانشگاه می برم که نتونی که با هزار تا تریلی جمعش کنی.
مدیر:آقای محترم. دختر شما وسط دانشگاه با یه پسر معلوم الحال معاشقه کرده همه با چشم هاشون دیدن.
پدر:کی دیده؟ بیارش اینجا تو چشم های من نگاه کنه تا باور کنم. اگر راست گفته باشی خودم ازت عذرخواهی می کنم. اما اگر دروغ بگی من می دونم و این دانشگاه. لازم باشه کاری می کنم تو اخبار سراسری گنده کاریهاتون رو پخش کنن.
همه شون به تکاپو افتاده بودن. بابام فقط می خواست ادرین بیاد. می گفت بیاریدش اینجا تا نشونش بدم دست زدن به ناموس مردم چه عاقبتی داره؟ خبری ازش نبود. چند تا از دانشجوها رو آوردن. قبل از اینکه ریس دانشگاه چیزی بپرسه بابام رفت سراغشون. براشون توضیح داد که عاقبت مشارکت تو اینکار به لحاظ قانونی چی می تونه باشه. اولش کمی مقاومت کردن تا اینکه یکی از استادهای دانشگاه به اتاق رئيس اومد

استاد جوانی به اسم کیم بود که توی دخترها به خوشتیپی شهرت داشت. وارد دفتر که شد نمی دونم چرا بیشتر از قبل خجالت داغونم کرد. گوشه ای نشست و کمی گوش داد ولی نتونست مداخله نکنه: آقای داماکلیس ممکنه به عرض من گوش بدید؟
مدیر:بفرمایید استاد. گوش من با شما.
کیم:لطف دارید. جناب رئیس شما اولین باره ادری رو شناختید؟ این ها همه تا ادرین بهشون دستور نده لب باز نمی کنن. دانشجوی نمونه هست ولی انسان نمونه دانشگاه نیست. اولین بار هم نیست براتون دردسر درست کرده. من هرشب به نمایشنامه گوش میدم و این خانوم رو خوب می شناسم. نقش پشه رو بازی می کنید درسته؟
مرینت:بله استاد.
کیم:معلومه جناب داماکلیس قضیه چیه؟ تمام دیالوگ های ایشون جملات عاشقانه ایه که در وصف نقش مقابلش میگه. هرکسی می تونه این صدا رو ضبط کنه و بگه خطاب به خودش بوده. وضعیت روحی ادری هم که برای همه کاملا معلومه. به نظرم شما دارید اشتباه می کنید منتظرید دوست هاش لوش بدن.
مدیر:بله استاد خودم هم متوجه شدم. حق با شماست. دخترم می تونی بری ثبت نام کنی.
بابام کمی جلو اومد و با استاد کیم دست داد: من خیلی از شما ممنونم استاد که از دخترم دفاع کردید. نمی دونم می تونید وضعیت منو به عنوان یک پدر درک کنید؟ دختر من وسط دانشگاه مورد حمله قرار گرفته. پدر نیستید بفهمید چه حالی دارم. مطمئن باشید این کار کیم یا هرکس دیگه ای هست از طرف من بی جواب نمی مونه. درضمن پرونده دخترم رو بدید می خوام ببرمش.
کیم:ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. آقای؟
پدر:دوپنگ چنگ هستم.
کیم:آقای دوپنگ چنگ من نظرم اینه شما اجازه بده دخترتون ثبت نام کنه. به جای محروم شدن دخترتون از درس بهتره کس دیگه ای به سزای اشتباهاتش برسه من جدا آقای داماکلیس از شما توقع دارم کاری درباره ادرین اگراست بکنید. دیگه داره از حد خارج میشه.
مدیر:بله مطمئن باشید اقدامات لازم انجام میشه.

پدر:من با چه امیدی دخترم رو بفرستم دانشگاه؟ دختر من امنیت نداره. دیروز جلوی در از توی اتوبوس کشیدنش بیرون حتی یک نفر کمک دختر من نکرده. اینجا چه خبره؟ دانشگاهه یا محفل مافيا؟ این ادری کی هست؟ چطوریه که دختر من از دانشگاه اخراج میشه ولی این روانی مجنون اینطوری از طرف شما حمایت میشه؟ فاميلتونه؟
مدیر:نه جناب دوپنگ چنگ فامیل کدومه؟ ما رو هم کلافه کرده. از روزی که پاش رو گذاشت توی دانشگاه دردسرهاش شروع شد. دیگه همه از دستش بریدن. اون اوایل که اومده بود تظاهرات راه انداخت. همه دخترای دانشگاه رو دنبال خودش کشونده بود جلوی در دانشگاه شعار می دادن. یادتون میاد جناب کیم؟
کیم:بله و خواسته شون این بود خواستگاری رفتن حق مسلم زن هاست. عجب وضعی بود.
میدر:کل دانشگاه شده بود اعلامیه های مختلف که دخترا پخش می کردن. شوهر می خوام با این خصوصیات. هر روز از کف دانشگاه چند تا کیسه بزرگ آگهی ازدواج جمع می کردیم.
بابام اولش عصبانی بود. وقتی شروع کردن کارهای ادرین رو براش تعریف کردن نمی تونست جلوی خندیدنش رو بگیره. من هم به زور جلوی تکون خوردن عضله های کنار لبم رو گرفته بودم.
مدیر:آقای کیم شما جای من بودید چه کارش می کردید؟ از اونطرف این همه دردسر درست می کنه، از اینور تو تمام مسابقات برای دانشگاه کسب مقام می کنه. همین سه روز پیش براش از دانشگاه سوربون دعوتنامه فرستادن به دانشگاه جلوی چشم های خودم ردش کرد. همین الان اگر بفرستمش سر کلاس تدریس کنه چندین برابر بهترین اساتید دانشگاهی اطلاعات داره ولی کو عقل؟ 
کیم:آقای داماکلیس من نظرمه با خانوادش صحبت کنید. به نظرم این پسر مشکل روحی روانی داره. نباید بین بقیه دانشجوها باشه. ترم پیش هم بهتون گفتم گوش نکردید.
مدیر:با مادرش حرف زدیم. از اساتید خوب ماست. گفت باهاش صحبت می کنه. یک هفته نکشید آقا کامپیوترهای دانشگاه رو هک کرد. گفت حوصله اش سر رفته بوده کار بدیم دستش دیگه از این کارا نکنه خودش پیشنهاد رادیو دانشجو رو داد. رفتیم براش مجوز گرفتيم همه کارهاشو خودش کرد. حالا گیر داده به این دختره و معلوم نیست باز دردش چیه؟
پدر:آقایون من کاری ندارم به مشکلات شما با این پسر. تا وقتی این آقا توی دانشگاه شما رفت و آمد می کنه من نمی تونم اجازه بدم دخترم اینجا درس بخونه
مدیر:شما خیالتون راحت باشه این ترم که حق نداره بیاد. برای ترم بعد می فرستیمش به دانشگاه دیگه.

با اکراه کارهای ثبت نامم رو انجام دادم. همه کلاس ها پر شده بود. مجبور شدم چند تا کلاس با اساتید مرد بردارم. از نگاه های دانشجوها به خودم تنم می لرزید. خیلی حس وحشتناکی بود که فکر می کردم توی دلشون چی می گن؟ یکی از کلاس هام با استاد کیم بود که الیا هم برداشته بود. لااقل سر کلاسش
تنها نبودم.
وقتی بر می گشتیم دوباره به تلفنم زنگ زد. بابا دیگه جواب نداد و گوشی رو خاموش کرد: از ترسش مرتیکه پیداش نشد. من موندم این چطوری انقدر پررو بار اومده؟ گلم امروز برات هم سرویس می گیرم هم خط جدید می خریم. مادرت هم سفارش کرده حتما بریم پیش روانپزشک.
مرینت:بابا روانپزشک برای چی؟


تمام^^

مردم دستام شکست انقدر تایپ کردم

ولی در عوض کلی خندیدممممم از دست این ادری چقدر زبونش درازه هاXDفسیله رو برده موزه حیواناتXD

خیلییییییییییییی پسر باحالیه و همچنین مری چه بابی فوق العاده ای داره باباش طرز فکرش بازه و درک خیلی خوب میکنه چه بهتر که دیگه لوکا نیس

برای بعدی بالای 13 کامنت ^^

فعلا