آرام قدم میزد خیلی آرام دلش کمی تنهایی میخواست حتی بدون تیکی دلش برای آن روز ها تنگ شده بود روز هایی که نه شروری بود نه قهرمانی و نه حتی کفشدوزکی پاییز بود صدای خرد شدن برگ ها زیر پاهایش لذت بخش بود با خود فکر می‌کرد چکار کند تا دل ادرین را بدست آورد تا وقتی کاگامی اینجا بود نمی‌توانست کاری انجام دهد پس باید از شر کاگامی خلاص میشد می‌توانست از داخل کتاب گریمور معجونی بسازد که کاگامی را از ادرین متنفر کند نه این خوب نبود باید معجونی می‌ساخت که ادرین را از کاگامی متنفر کند شاید هم معجونی که ادرین را عاشق خودش کند... نمی‌دانست. گیج شده بود چکار باید می‌کرد از یک طرف از دست دادن استاد فو طرف دیگر احساسش به ادرین یک طرف دیگر علاقه لوکا به او و از همه بدتر لایلا و کلویی آنها هرکاری میکردن تا لیدی باگ را زمین بزنند. 

هدستش را درآورد و در گوشش گذاشت آهنگ زیبایی از آریانا پخش می‌شد به اسم Side To Side چشمای آبی دریاییش را بست باد پاییزی ای وزید هوا سرد بود با قدم های تند اما سست با که بیشتر به نا امیدانه دویدن شبیه بود به سمت خانه روانه شد یک دختر 16 ساله چقدر باید تحمل می‌کرد؟ وارد خانه شد با سلام و خسته نباشید سریعی خود را به اتاق رساند کیفش را پرتاب کرد روی تخت صدای معصومانه تیکی درآمد
تیکی‌:ای سرم 😖
مرینت :وای من شرمندم ببخشید حواسم نبود 🙁
تیکی : تو کی حواست بوده 😑
سرش را پایین انداخت و آرام گفت : آره من همیشه دست و پا چلفتی و احمقم
تیکی که متوجه شده بود گند زده است (خوبه خودش فهمید 😐) تند تند شروع به حرف زدن کرد : نخیرم تو یه گاردین و یه لیدی باگ محشر هستی 🙂 بهترین صاحبی که من تاحالا داشتم 😊
مرینت گوش نمی‌کرد خواب بود (😂😂)


صدای بلند جیغ مرینت را از خواب پراند اینجا چخبر بود اه از پنجره بیرون را تماشا کرد ویلنی با لباس آبی و نقره ای به شکل عقاب به شلاقی که در دست داشت مردم را به زامبی هایی به شکل پرنده های مرده تبدیل می‌کرد 🤢🤮
و با صدای خبیث و بغض داری می‌خواند :( پرنده من پرنده کوچک من مرده پس شما هم باید بمیرید) وقت تبدیل بود
مرینت فریاد زد :(تیکی اسپاتس آن) و به سمت اون ویلن عجیب رفت دقیقا وقتی که داشت از پا درمی‌آمد و شلاق Dead Eagle بهش برخورد میکرد کسی مانع شد کت نوایر بود که خودش را رسانده بود و مثل اینکه حلقه اش را گم کرده بود و بزور آن را پیدا کرده بود بعد از جنگی سخت و اسفناک با دید ایگل آن را شکست دادن زیر آن لباس یک دختر با موهای مشکی و چشمای آبی بود اسمش وایولت بود مثل اینکه کبوترش مرده بود و شرور شده بود 😐کت و لیدی بعد از بزن قدش خواستن برون که یک دود سیاه که دور شان بود مانع کار شد صدای قهقه ای شيطاني میامد که صاحبش صدای چندان خوبی نداشت آن دود ناپدید شد ولی بجایش آسمان پاریس بنفش یعنی چه می‌توانست باشد؟

 

 

 

 

 

کوتاه بود میدانم 🤗

ولی کامنت نشه فراموش