46

__از زبان مارگارت__

 تا اون جايي كه ویلیام منو دزديد و ادوارد به خاطرم زخمي شد براشون تعريف كردم و ادامه دادم:

 - ویلیام تنها نيست. يه نفرِ ديگه هم باهاش همدسته.

تعجبشون بيشتر شد.

ماریا بهت زده گفت:

- يعني چي كه يكي ديگه هم همدستشه؟! اصلا اون نامرد چي از جونت مي خواد. چرا تو رو به اين روز انداخته؟!

پوزخند زدم:

 - فقط اون منو به اين روز ننداخته. فقط باهاش همكاري كرد.

چشماشون از تعجب گرد شد. ترجيح دادم همه چيز رو براشون بگم. اونا هم بايد با خبر مي شدن.

- وقتي اوردنم اين جا ویلیام بهم گفت كه منتظر مهمونامون باشم. اولش نفهميدم چي مي گه ولي يه حسِ بدي داشتم. مي ترسيدم بخواد بلايي به سر شماها بياره. هنوز نمي دونستم قصدش چيه. تا اين كه رفت بيرون و بعد از چند دقيقه، اون اومد تو.

بغض كرده بودم و مي لرزيدم. ادامه دادم:

- عمو توماس. اون نامرد كه عارم مياد بهش بگم عمو اين بلا رو به سرم اورد. وقتي اومد تو تا سر حد مرگ تعجب كردم. باورم نمي شد يه طرف اين قضيه، اون باشه. هنوز هم گيج و منگ بودم كه چي از جونم مي خواد و اين كارا براي چيه. داد زدم و همه ي اينا رو بهش گفتم، ولي اون ديوانه وار خنديد و گفت: "من كارم باهاتون جداست و ویلیام هم همين طور. من با هر سه تاي شما كار دارم ولي ویلیام، فقط تو رو مي خواد." متوجه منظورش نشده بودم ولي حسِ خوبي هم نداشتم. ترس همه ي وجودم رو احاطه كرده بود، ولي بالاخره همه چيز روشن شد. وقتي كه ویلیام هم اومد تو اتاق بهم همه چيز رو گفتن.

اب دهانم رو قورت دادم، ولي گلو و دهنم خشك بود.

- اول توماس شروع كرد. رو بهم گفت: "بايد همه ي اموالتون رو به من ببخشيد. تك تكتون بايد هر چي كه ارث از عمه خانم بهتون رسيده رو بديد به من. در عوضش من هم مي ذارم زنده بمونيد." باورم نمي شد عمو توماس هستش و داره اينا رو بهم مي گه. واقعا باورش برام سخت بود. وقتي چشماي گرد شده از تعجبم رو ديد به طرفم اومد و چونه ام رو گرفت تو دستش. سرم داد زد: "شنيدي چي گفتم يا نه؟ خوب نگاه كن. ايني كه جلو روت ايستاده همون عمو توماسیه كه تا سرحد مرگ از شما سه تا متنفره. از پدرتون هم متنفر بودم. اون عوضي لايقِ خاك بود و بس. همه چيز داشت. خوشبختي رو تو زندگيش داشت و خوشحال بود. ديگه بسش بود. بايد مي مرد و خيلي خوشحالم كه اين اتفاق خيلي طبيعي افتاد، ولي شما سه تا هنوز هستيد. نتونستم از سر راهم برتون دارم ولي حالا مي تونم. براش بهانه دارم. اون هم ثروت زياديه كه نصيبِ شما سه تا خواهرِ كله شق شده. اون ثروت لياقت مي خواد كه شما سه تا بچه نداريد. بايد واگذارش كنيد به من، وگرنه زنده از اين جا بيرون نمي ريد. و وقتي هم بميريد اموالتون رو خيلي راحت تصاحب مي كنم. پس خيلي خوب مي شه كه اين جوري به دستش بيارم. بدون اين كه خوني ريخته بشه. اين طور نيست؟" وقيحانه به روم لبخند زد. لبخندي كه پليدي و شيطان صفتي درش بيداد مي كرد. بعد هم از اتاق رفت بيرون. هنوز از بهت حرف هاي اون نامرد بيرون نيومده بودم كه ديدم اون وحشي بهم حمله كرد. جيغ كشيدم: "ولم كن." همون طور كه منو تو بغلش گرفته بود گفت: "باشه، ولت مي كنم ولي هر وقت كه خودم خواستم عزيزم." منو خوابوند رو زمين. با ناخنام به صورتش چنگ مي نداختم. نتيجه اش يه سيلي محكم از طرف ویلیام بود كه باعث شد گوشه ي لبم پاره بشه و خون بزنه بيرون. شوري خون رو تو دهنم حس كردم. به گريه افتاده بودم. مي دونستم قصدش چيه. يه عمل و يه فكرِ شيطاني. همون طور كه خودش رو انداخته بود روم، اروم مي گفت: "خيلي وقته منتظرِ چنين لحظه اي ام. ديگه ولت نمي كنم خوشگلم، تو رو مال خودم مي كنم. اون وقت همه چيزت مالِ منه. نترس، نمي ذارم توماس اموالِ تو رو صاحب بشه. اونا مالِ خودمه. وقتي به دستت اوردم رامم مي شي. اون وقته كه همه چيزت رو تصاحب مي كنم. چه وجودت و چه تمومِ داراييت. علي الخصوص اون جواهرات." اين قدر حالم خراب بود كه نمي فهميدم منظورش از جواهرات چيه. فقط با چنگ و دندون سعي داشتم پاكيم رو ازم نگيره. با تن و بدنِ الوده به كثافتش منو هم به لجن نكشه.

چشمام رو بستم. نفس عميق كشيدم تا اشكام پس بره ولي نرفت. همشون ريختن تو صورتم.

با بغض ادامه دادم:

- توماس از بيرون صداش زد. دقيقا زماني كه پيش خودم مي گفتم الان كارم رو تموم مي كنه. ظاهرا توماس نمي دونست كه اون داره اين تو چه كار مي كنه. سريع كمربندش رو بست و تيشرتش رو پوشيد. يه نگاه بد بهم انداخت و رفت بيرون. تنِ ُخردم رو كشيدم كنار ديوار. تو دلم خدا رو شكر مي كردم كه نتونست به هدف پليدش برسه، ولي يقين داشتم دير يا زود اين بلا به سرم نازل مي شه. كسي نبود نجاتم بده. پس اميدم رو هم از دست داده بودم. اون شب تا صبح تو فكر رو خيال گذشت. حتي يه ثانيه پلك رو هم نذاشتم. به شماها فكر مي كردم. به اين كه چه طور نتونستم توي اين مدت ذات پليد عمو توماس رو بشناسم. اين مرد انسان نبود. يه حيوون بود تو جلد ادميزاد. فرداش اومد سر وقتم. ویلیام باهاش نبود. يه برگه گذاشت جلوم گفت امضا كن. طفره رفتم. به هيچ وجه زير بار حرفاش نرفتم. تف انداختم تو صورتش كه عين سگ هار افتاد به جونم. با كمربند، مشت، لگد. ديگه جون تو تنم نمونده بود، رمقي نداشتم. دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد و از حال رفتم. وقتي چشم باز كردم شماها رو بالاي سرم ديدم. باورم نمي شد. اين كه شماها رو هم اوردن اين جا. از همون چيزي كه مي ترسيدم. اين كه پاي شما دو تا هم وسط كشيده بشه.

 ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير گريه. شونه ام از زور هق هق مي لرزيد. مرینت و ماریا هم همپاي من گريه مي كردن. همديگه رو بغل كرديم.

ماریا با بغض و گريه گفت:

 - نگران نباش مارگارت. همه چيز درست مي شه. ما تنها نيستيم.

مرینت هم سرش رو تكون داد و گفت:

- حق با ماریاعه. به همين زوديا از اين جا خلاص مي شيم. نمي ذارن چيزيمون بشه.

با تعجب نگاشون كردم. از كيا حرف مي زدن؟!

ماریا كه ديد تعجب كردم لباش رو به گوشم نزديك كرد.

 با صداي ريز و زمزمه واري گفت:

- بلند نمي گم كه صدامون رو نشنون. پسرا اين جان.

 - چي؟!

 سرش رو برد عقب و با لبخند تكون داد. باورم نمي شد اونا هم اين جا باشن.

وقتي ازشون خواستم اتفاقات اين مدت رو برام تعريف كنند همه چيز رو گفتند. از خودشون، از پسرا. مرینت از خودش و آدرین و اين كه بهش فرصت داده گفت. ماریا از خودش و دنیس برام گفت كه امروز جلوي دانشگاه همديگه رو ديدن.

 اب دهانم رو قورت دادم و سرم رو انداختم پايين.

گلوم مي سوخت.

از ديشب فقط يه تيكه نون خورده بودم و يه مقدارِ كمي اب.

اون هم براي اين كه بتونم زنده بمونم. دوست داشتم از ادوارد برام بگن.

 خيلي نگرانش بودم.

- بچه ها، حالِ ادوارد چه طوره؟!

ماریا جوابم رو با لبخند داد:

- حالش خوبه. عاليِ عالي. بابا طرف ورزشكاره دست كم گرفتيش؟!

خوشحال شدم. لبخند زدم و نگاش كردم. همون موقع در زير زمين باز شد و من سايه ي توماس و ویلیام رو بالاي پله ها ديدم.

ديگه شناخته بودمشون. مرینت و ماریا با ترس خودشون رو به من چسبوندن.

 هر سه به ديوارِ نمور تكيه داده بوديم و با چشمان وحشت زده زل زده بوديم به پله ها كه قامتشون درست توي درگاه زير زمين نمايان شد.

 هر دو لبخند زشت و كريهي بر لب داشتند. به طرفمون اومدن و جلومون ايستادند.

***

سیلام مجدد

خوبید؟

بازم میگم ببخشید خیلی دیر دادم اصلا نتونستم:(

راستی بچه ها یه خبر:/

بنده از سینگلی دراومدم:///

بلی درست خودندین بنده رل زدم://

حالا ولش برا بعدی 9 تا نظر کوچولو>_<