ballerina and Gymnast p2
اینجا یه اتاق پسرونه بود!پر از عکسای موسیقی،گیتار،خواننده ها و ژیمناستیک.داشتم عکسارو میدیدم که یهو یه پسر مو مشکی که پایینش آبی بود و چشماش آبی/فیروزه ای بود وارد اتاق شد.ترسیدم و با من من گفتم:«ت..تو ک...کی هستی...چ....چرا منو...آو...وردی اینج...ا.....»پسر که نشسته بود گفت:«وسط خیابون افتاده بودی.یه ماشین داشت بهت میخورد که من سریع کنار بردمت»یکم آروم شدم ولی با خجالت گفتم:«چرا جونمو نجات دادی....»پسر که خیلی ریلکس بود تعجب کرد و بعد با اخمی کوچک گفت:«جونتو نجات دادم اونوقت این بجای تشکرته؟بهتر بود همونجا میمردی»از این حرفش ناراحت یا بهتر بگم عصبانی شدم.سرمو بالا گرفتم و با عصبانیت داد زدم:«هوی آبی نفتی اینکه جونمو نجات دادی دلیل نمیشه برام شاخ بشی!»ریلکس بود و داشت گیتار میزد.آروم گفت:«آبی نفتی؟خخخخ چه اسم بامزه ای.ولی من اسم دارم اسمم لوکاست»خیلی تعجب کردم.با اینکه باهاش بد حرف زدم ولی کااااملا ریلکسه.پرسیدم:«ل...لوکا؟»دست از نواختن برداشت و بهم نگاه کرد:«هوم؟»تا اومدم حرفمو بزنم نگاهم به چشمای آبیش افتاد.تاحالا چشمایی به این قشنگی ندیده بودم....!دو سه دقیقه محو چشماش شدم.«اممم.....دختر؟»به خودم اومدم و تازه متوجه ماجرا شدم.«خیلی ببخشید!من...من یه لحظه حواسم پرت شد.»سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.بعد با لحنی پرسشی گفت:«راستی چیکار داشتی؟»یادم نمیومد!تنها چیزی که توی مغزم میگذشت،نت های موسیقی ای بود که خاص بودن شخص نوازنده رو توصیف میکرد.خیلی فکر کردم اما هیچی به ذهنم نرسید.برای همین یه چیزی سرهم کردم:«اممممم میگم میشه منو دختر صدا نکنی؟»گفت:«باشه ولی...اسمت چیه؟»با لکنت گفتم:«مم...مرینت»خنده ای ریز کرد و گفت:«سلام مم....مرینت»(الهام گرفته شده از قسمتی که مامان لوکا شرور شد)میخواستم بلند شم که پام به صندلی گیر کرد و افتادم روی لوکا.خیلی خجالت کشیدم ولی بعد منو بلند کرد و روی دو دستش نگه داشت.با تعجب و خجالت توی چشم های آسمونیش نگاه میکردم که پرسید:«باله بلدی؟»با خجالت گفتم:«خب آره...خیلی کم....ولی....»نزاشت حرفم تموم شه و گفت:«خیلی کم به اندازه ی کافی خوبه»از روی دستش پیاده ام کرد.دست راستم رو توی دستش گذاشت و دست چپم رو به صورت نیم دایره بالای سرم گذاشت.با اون یکی دستش ضبط رو روشن کرد و یه آهنگ باله گذاشت.بعد با لحنی جذاب گفت:«انجامش بده»منظورشو نفهمیدم که بعد با دستم چرخوند.(مرینت چرخ زد و دستش تو دست لوکا بود)بعد کمرمو خم کردو دستمو ول کرد.داشتم می افتادم که با یه حرکت باله تعادلم رو حفظ کردم.شروع به رقصیدن کردم.روی نت های موسیقی راه میرفتم و حرکات زیبایی انجام میدادم(منظورش اینه که توی موسیقی غرق شده)در آخر موسیقی رو با یه چرخش تموم کردم.با لبخند کوچکی به لوکا،که مات و مبهوت نگاهم میکرد،نگاه کردم.ظاهرا از رقصم خوشش اومده بود.چهره ی متعجبش رو جمع کرد و با لحنی لرزان گفت:«و...وای!فکر نمیکردم همچین بالرینی باشی!»با شنیدن کلمه ی بالرین یاد مادرم افتادم:«واای مامانم!الان من رو میکشه!اگه بر نگردم برای همیشه ولم میکنه!!»لبخند دلنشین لوکا تبدیل به چهره ی ناراحتی شد و گفت:«راستی......وقتی پیدات کردم روی دستت یه نام بود...از مامانت......»سریع دستمو نگاه کردم که روش با ماژیک سیاهی نوشته بود:«تو برای همیشه یتیم شدی»پرده ی کدری چشمام رو پوشوند.(اشک)نمیخواستم پیش لوکا گریه کنم اما با پلکی که زدم اشکهام سرازیر شد.لوکا که ناراحت نگاهم میکرد گفت:«بالرین ها گریه نمیکنن!»با لحنی سرد گفتم«من بالرین نیستم....»و بعد سرم رو پایین انداختم و خیلی سریع گریه کردم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چطوررررر بیدددددد؟؟!!!😍
دوست داشتید؟💜
لطفا کامنت بدید😊😊
ممنوننننننننن🌹