توی راه بودیم.داشتم تصور میکردم که اونجا چقدر ممکنه بزرگ باشه.توی فکر بودم و به بیرون زل زده بودم که لوکا گفت:«رسیدیم»با چیزی که دیدم خشکم زد.اینجا هزار برابر چیزی که تصور کرده بودم بود!همونطوری خیره نگاه میکردم که در ماشین باز شد:«بالرین؟»به چهره ی جذاب لوکا که دستش رو سمتم دراز کرده بود نگاه کردم.سریع به خودم اومدم:«ب....بله.....ببخشید.....»دستش رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم.از در ورودی وارد شدیم.یه مرد نسبتا پیر که کل لباساش سفید بود و یه عینک داشت.(عین پدر شاهزاده تو سیندرلا😂💔)درحالی که توپ تنیس رو به زمین میکوبید و بعد به تنیسش میزد با لهجه ی فرانسوی ای رو به لوکا گفت:«آقای کافیین!چقا امقوز اینقدق دیق اومدید؟»(چون فرانسویه "ر" رو "ق" میگه)لوکا تعظیم کوچکی کرد و بعد گفت:«سلام مایکل.یکم شلوغ بود دیر رسیدیم»پیرمرد خنده ی بابابزرگی ای کرد و بعد گفت«اشکالی نداقه»نگاهش به من افتاد و بعد پرسید«ایشون همون بالقینی که میگفتید هستن؟»لوکا رو به من گفت:«آره.اسمش مرینته»لبخندی زد و گفت:«خوشبختم مقینت.من مایکل هستم.مقبی ژیمناستیک لوکا»چشمام از حدقه بیرون زد.باورم نمیشه همچین مرد چاق و پیری ژیمناست باشه!حرفشو اصلاح کرد:«االبته لان ۲ ساله که من ژیمناستیک کاق نکقدم بقای همین این شکلی شدم»لبخندی زدم و گفتم:«خوشبختم مایکل سنپای»با تعجب پرسید:«سنپای چیه؟»با کمال میل شروع به توضیح دادن کردم:«سنپای یک صفت ژاپنی به معنای بزرگ،شخص بالغ یا پیر،سر دسته و رییس است.صفات دیگری هم مانند چان،سان،ساما،کون و.... وجود دارد»لوکا که مشکوک نگاهم میکرد،خواست حرفی بزند که مایکل پی وسط حرفش:«آفقین مقینت!»و برام دست زد.لوکا یواش دم گوشم گفت:«مادرت انگلیسی بود،بابات فرانسوی.ژاپنی این وسط چی میگه؟»خنده ای کردم و آروم گفتم«ژاپن رو دوست دارم.شهر با نظمیه.برای همین ژاپنی یاد گرفتم»پوکر فیس نگاهم کرد و گفت:«آها»مایکل نگاهی به ساعتش انداخت و بعد گفت:«بهتره دیگه برید سر کلاسا»لوکا چشمکی بهم زد و گفت:«فعلا»و به طرف قسمت ژیمناستیک رفت.مایکل گفت:«با من بیاید بالقین مقینت.شما قو تا قسمت باله همقاهی میکنم.»باهاش رفتم.بعد چند دقیقه گفت:«قسیدیم»به اطراف نگاه کردم.یه در غول پیکر جلومون بود که بالاش یه تابلو بود.روش نوشته بود:«Ballet»در باز شد.دور تا دور زمین نیمکت بود و یه راه پله ی زیرزمینی که اتاق پرو بود.از مایکل خداحافظی کردم و وارد اتاق پرو شدم.لباسام رو عوض کردم و بیرون اومدم.دخترا بعضی هاشون مشغول تمرین بودن،بعضیا باهم حرف میزدند،بعضی ها خوراکی میخوردند و بعضی ها بند های کفشاشون رو میببستن.فقط من بیکار بودم؛داشتم بقیه رو میدیدم که دستی روی شونه ام قرار گفت:«هی دختر»پشت سرم رو نگاه کردم.یه دختر با موهای قهوه ای و چشمای عسلی و لباس نارنجی بهم گفت:«جدیدی؟»با من من گفتم:«آآ...آره»گفت:«هوم میخوای دوست شیم؟»خوشحال شدم و گفتم:«آره حتما!»گفت:«من آلیا سزارم.ملقب به آلی،آلوچه،آلبالو.۱۶ سالمه.اسم تو چیه؟»با لبخند گفتم:«من مرینت دوپ....»نمیدونستم فامیلیم رو چی بگم.چنگ؟دوپن؟دوپن چنگ؟سریع حرفمو اصلاح کردم:«من مرینت هستم.»گفت:«خوشبختم»سرم رو به نشونه ی همچنین تکون دادم.یه دختر خیلی مشکوک از کنارم رد شد.موهاش کوتاه و سرمه ای بود.چشماش زرد/قهوه ای بود و یه شاخه گل رز قرمز توی دستش بود.عجیب ترین چیزش این بود که لباس شمشیرزنی تنش بود!آلیا چشم غره ای بهش رفت و زیر لب گفت:«تسوروگی»وقتی دختره رفت رو به من گفت:«خیلی دور و ورش نپلک.دختر مغروریه»پرسیدم:«اون کیه؟»آروم گفت:«کاگامی تسوروگی.بهترین شمشیر زن آکادمی.مغرور و باهوش.دختر عجیبیه و از اجتماع خوشش نمیاد.»با لحنی ساکت گفتم:«آها»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تمومیددددد😁😁😁😁

دیدید زیاد تایپیدم😎

امیدوارم خوب بیده باشه😘

بای💜