مرینت که چشماشو محکم بسته بود، بعد از چند ثانیه بازشون کرد و نگاهی به خودش و وضعیتش انداخت و کمی طول کشید که متوجه شه صورتش توی دو سانتی متری صورت آدرینه! و ضمنا دستش روی شکم اون قرار داشت...آدرین با چشمای گشاد شده سرشو تا حد امکان به زمین چسبونده بود و به مرینت نگاه میکرد! مرینت با تموم سرعت بلند شد و عقب پرید و گفت-ب...ببخشید آد...رین!

آدرین که هنوز توی بهت به سر میبرد‌، دستشو بین موهای به هم ریخته ش کشید و در حالی که یقه ی لباسشو مرتب میکرد، سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت-حرفشم نزن عیب نداره!

مرینت نفس عمیقی کشید و آدرین هم سریع بلند شد و دیگه بدون این که حرفی بینشون رد و بدل بشه، به طرف ماشین قدم برداشتن و دوباره سوار شدند. راه خونه ی مرینت در پیش گرفته شد و این حجم از ساکت بودن فضای داخل ماشین عجیب بود!

یک ربع بعد، بالاخره به مقصد رسیدن. مرینت از ماشین پیاده شد و با دستپاچگی گفت-آع...ممنون آدرین! خدافظ.

آدرین لبخندی زد و نگاه زیبای شیرینشو به مرینت هدیه کرد و گفت-میبینمت!

******

لوکا در حالی که ظرف سوشی به دست داشت، با نگاهی دوخته شده به سقف جلوی کلویی ایستاد و با اکراه گفت-بفرمایید مادمازل!

کلویی پشت چشمی نازک کرد و ظرف رو از دستش کشید و گفت-خب...چون من خیلی مهربونم، اجازه میدم یه کم وقت آزاد داشته باشی.

لوکا طوری که انگار مرگ از یقه ش گرفته‌، به گفتن «ممنون» اکتفا کرد و چرخید و در حین چرخیدنش دهن کلویی رو بی صدا کج کرد که کلویی از جا پرید و جیغ زد-آهاااااا مچتو گرفتم! ادای منو در میاری؟

لوکا با چشمای گرد شده سر جاش خشکش زد و گفت-آ...

آرامششو به دست آورد و برگشت و با جدیت گفت-نه مادمازل!من داشتم ادای کویین بی رو در میاوردم.

چشمای کلویی از حدقه زد بیرون و با حرص بی حد و اندازه ای غرید-کو...کویین بی؟چطور...چطور جرات جرات میکنی؟من کویین بی ام!

لوکا نفس عمیقی کشید و با همون خونسردی گفت-اولا، دیگه نه!دوما...

شونه بالا انداخت و با لبخند و چشمایی براق گفت-من که نمیدونستم!

کلویی دندوناشو روی هم سایید و دادی زد که کل ستون های هتل رو لرزوند-تو مسخره ای!کاملا مسخره!ددیکــــــــــــــــــــنز!

******

پارچه ی مشکی زیر سوزن چرخ حرکت میکرد؛ به دست هاردین.

عرق روی پیشونیش رو با پشت دست پاک کرد و کارشو ادامه داد. صحنه ها تداعی میشد...همیشه!

صدا از مغرش بیرون نمیرفت...زیر لب شعری رو که ۱۲ سال بود نشنیده بود رو زمزمه کرد-Twinkle, twinkle, little star 

How I wonder what you are.

Up above the world so high,

Like a diamond in the sky. 

Twinkle, twinkle, little star, 

How I wonder what you are.

When the blazing sun is gone,

When he nothing shines upon,

Then you show your little light,

Twinkle, twinkle, all the night.

Twinkle, twinkle, little star,           

How I wonder what you are! 

Then the traveler in the dark 

Thanks you for your tiny spark; 

He could not see which way to go, 

If you did not twinkle so. 

Twinkle, twinkle, little star, 

How I wonder what you are

(ترجمه:چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو

متعجبم که تو چی هستی!

در بلندترین نقطه جهان

مثل یک نگین الماس در آسمان

متعجبم که تو چی هستی!

وقتی که خورشید آتشین میره

وقتی هیچ روشنی و درخشندگی نداره

اونوقته که تو نور کم خودتو نشون می دی

ودر طول شب چشمک ,چشمک میزنی

چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو

متعجبم که تو چی هستی!

وقتی که مسافران شب در تاریکی

از نور کم تو سپاسگزاری می کنند

اگر چشمک زدن تو نبود

نمی دونستند از کدام راه برونند

چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو

متعجبم که تو چی هستی!)

 

لبخند کمرنگی روی لبش نشست و ذهنش به سمت خاطره ای از چهار سالگیش پر کشید...صداها توی مغزش مثل زنگ صدا میکردن و پژواکشون به دیواره های سرش میخورد...

 

"-مامان!من عجیبم؟

-کی همچین چیزی میگه عزیزم؟

-بچه های مهد کودک میگن من آدم فضایی ام! میگن یه هیولا ام...میگن زشتم!

مادر سکوت کرد...دور از چشم پسرکش که زیر پتوش توی تخت مچاله شده بود، اشکای روی گونه هاش رو پاک کرد و صداش رو صاف کرد و گفت-اونا اشتباه میکنن! تو بهترین و زیباترین پسربچه ی روی زمینی!

پارچه ی مشکی رو زیر چرخ خیاطی حرکت داد و گونه ی خیس از اشکش رو به شونه ش کشید. پسر با بغض گفت-پس چرا من این جوری ام؟چرا بعضی وقتا نمیتونم نفس بکشم و باید همیشه اسپریم باهام باشه؟چرا چشمام این جوریه؟چرا با همه فرق داره؟

مادر نفس عمیقی کشید و گفت-متفاوت بودن بد نیست عزیزم! بد بودنه که بَده!

-منم بدم!من زشتم...عجیبم! هیچ وقت...نمیتونم...درست نفس بکشم!

باز نفساش داشت از شدت گریه نامنظم میشد و تنگی میکرد. مادر به سرعت از پشت صندلی بلند شد و بعد از برداشتن اسپری، به طرف تخت پسرش پر کشید و دستشو زیر سر کوچیکش برد و بالاتر آوردش و جلوی دهنش اسپری کرد.پسر دست مادرشو گرفت و ملتمسانه و با چشمایی که یکیشون جنگلی بارونی و اون یکی دریایی خروشان بودن بهش خیره شد و گفت-مامان من خوب میشم؟یه روز خوب میشم؟سالم میشم؟

مادر موهای پرپشت و قهوه ایش رو بوسید و گفت-تو سالمی عزیزم!

-چشمام درست میشه؟میتونم نفس بکشم؟

مادر برای راحت کردن خیال پسرش، پلک هاشو روی هم فشرد و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت-آره خوب میشی پسر نازم! یه روز خوب میشی!

-من نمیمیرم؟

مادر بهت زده نگاهش کرد و با صدای بلند و لحنی سرزنش کننده و عصبانی گفت-این چه حرفیه؟تو مشکلی نداری!

پسرشو به آغوش کشید و محکم تن لاغر و نحیف و کوچیکشو به خودش فشرد...با قاطعیت گفت-تو غیرعادی نیستی!تو بهترین بچه ی دنیایی عزیزم...مامانی خیلی دوسِت داره.

پسرک رو سر جاش خوابوند و در حالی که سرشو نوازش میکرد، با لبخند تلخی پرسید-برات لالایی بخونم؟

پسر با خوشحالی گفت-آره آره تو رو خدا!

مادر از جا بلند شد و دوباره روی صندلی نشست و در حالی که چرخ خیاطی رو تنظیم میکرد و پارچه رو زیرش حرکت میداد، با صدای زیباش مشغول خوندن لالایی همیشگی که twinkle little star بود شد...

در نهایت‌، وقتی پسر کوچولوش به خواب رفت، با لبخندی زمزمه کرد-شب به خیر هاردین!"

 

از پشت صندلی بلند شد و تیشرتش رو از تن در آورد و جلوی آینه ایستاد و به خودش خیره شد...هنوز هم بیش از حد سفید و رنگ پریده به طوری که رنگ رگ های بدنش به وضوح قابل تشخیص بود...و لاغر! با ۱۸۷ سانتی متر قد، وزنش ۷۰ کیلوگرم بود...از بچگی از نظر قدرت بدنی ضعیف بود...ضعیف هم مونده بود!

زیر لب گفت-مامان دروغ گفت که خوب میشم!هنوز ضعیف...پوست عین گچ...چشمای دو رنگ و عجیب...یه آدم آسمی...زشت...بی خاصیت!

بلوز آستین بلندی به تن کرد و بعد از برداشتن کارت بانکی و کارت خط، از خونه بیرون زد. به اولین ایستگاه خط واحد که رسید، همون لحظه خط اومد! به سرعت سوار شد و کارت کشید و مجبور به تحمل اون فضای شلوغ و پر همهمه شد. همه ی صندلی ها که پر بود و اگه خوش شانس بود، میتونست جای مناسبی برای ایستادن پیدا کنه. از دستگیره ی بالای سرش گرفت و نگاهشو به زمین دوخت. با شنیدن صدایی از شخصی که جلوش ایستاده بود، نگاهشو بالا آورد-تو همون پسری؟

******

خدمتکار با صدای بلندی گفت-آقا! پدرتون زنگ زده و باهاتون کار داره.

آدرین با شتاب از پله ها پایین دوید و در همون حال با ناباوری گفت-پدرم؟

با عجله تلفن رو گرفت و گفت-ا...الو...پدر!

گابریل نفس عمیقی کشید و گفت-سلام.

-از کجا زنگ میزنی؟

-از دفتر مدیر...باید روز ملاقات ببینمت!

آدرین به آهستگی گفت-چرا؟

-حرفایی هست که باید بهت بگم...حرفایی که میتونه دیدتو نسبت به من و کارم عوض کنه پسرم! حرفایی که میتونه باعث بشه تصمیمات جدیدی بگیری!

آدرین بعد از کمی درنگ با جدیت گفت-حرفی نیست که نیاز به گفتنش باشه پدر!

خواست تلفن رو بذاره سر جاش کا گابریل به سرعت گفت-صبر کن آدرین!من این کار رو برای خودمون کردم!

آدرین متحیر و پر استفهام به زمین خیره موند و گفت-منظورت...چیه؟

-باید بیای به ملاقاتم! باید باهات صحبت کنم...من پدرتم! دلایل موجهی داشتم...تو پسرمی!پدرتو تنها نمیذاری! پدرتو به کسی ترجیح نمیدی!به پدرت کمک میکنی...پسرم!

******

نگاهش به دختری که چهره ای آشنا داشت افتاد. همون چهره ی خشک...طبق معمول دختر لباسای گرون قیمتی داشت و با این تفاسیر، عجیب بود که از خط واحد استفاده میکنه!

کاگامی با دیدن رنگ چشماش، سریع جوابشو گرفت و با همون لحن خشک ولی نه چندان محکمش گفت-آ...چهره ت به نظرم آشنا اومد!میخواستم ببینم قدرت حافظه ی خودمو محک بزنم.

هاردین برای زیر پا نذاشتن ادب‌، با لبخد بسیار کمرنگی که گویا اصلا وجود نداشت سلام داد. بلافاصله نگاهشو به زمین دوخت تا مکالمه ادامه پیدا نکنه...غرور کاگامی قوی و بزرگ بود! ولی نمیدونست چرا الان کنجکاوی درباره ی شخصیت این آدم مرموز و ساکت و البته مودب و نجیب داره موفق به شکست غرورش میشه...ولی نه! نباید چنین اجازه ای رو میداد. بنابراین، روشو چرخوند تا بیشتر از این نگاهش به اون پسر نیفته و کنجکاوی ای که در طول تمام این سالها عود نکرده، عود نکنه!

******

شب بود و هوا تاریک! مرینت به نرده تکیه داد و زیر لب در حالی که حرص میخورد گفت-این یه کابوسه!

با شنیدن صدایی در یک متریش، پرید هوا-چی یه کابوسه؟


 

یوهاهاها یعنی کی اومدهههههههههه

از همین تریبون اعلام میکنم، محکوم به سکوت اولش شبیه میراکلس بود ولی تقریبا از پارت ۹ و ۱۰، دیگه نه

 

آنچه خواهید خواند:"احساس میکنم دلشو شکستم..."

"پس این جایی لیدی باگ!"

"نه نه نه...کت تو رو خدا بهش غلبه کن!تو میتونی!"

 

کسایی که هاردینو میدوستن در طول این پارت: ಥ_ಥ

گابریل یه شیطان رجیمهکامنت یادتون نره بچه ها جون

فعلا