Technology P1
روزی عادی و حوصله سربر در بلاگفا بود.۱۱ تا از دخترا مشغول پست آپ کردن بودند که یکی از بچه ها گفت:گایز...
بچه ها با حالتی پوکر به اسم نویسنده نگاه کردند.یگانه گفت:چته جانان؟جانان با حالتی متعجب که کمی هم نگران بنظر می رسید به یگانه گفت:این دکمه هه چیه؟!یازده تا دختر چشمشون به دکمه ای که جانان نشون داده بود افتاد.هرکی با خودش فکر کرد که چی میتونه باشه اما یکهو پولن با خوشحالی فریاد زد:یه پست جدید اینجاست!ساغر،بلوط و جانان با ترس پستی که هیچکدوم از بچه ها آپ نکرده بود رو خوندند.ساغر بلند خوند:سلام دخترا!امیدوارم خوب باشید.مطمئنم همه تون متوجه دکمه ی جدید شدید.اون فقط برای بروز رسانی بلاگفاست.لطفا روی اون دکمه بزنید تا میزکار تون بروزرسانی بشه و این......متن تموم نشده بود که نارسیس با سرعت روی دکمه زد و بعد ناپدید شد.کلویی با ترس فریاد زد:نارسیس!بچه ها همهمه ای راه انداخته بودند.در اون حال جانان خیلی خونسرد روی صندلیش لم داده بود و چشماشو بسته بود.تارا(لو)با عصبانیت به جانان گفت:نارسیس غیب شده اونوقت تو برا خودت لم دادی!جانان اهمیتی به حرف تارا نداد و آروم از روی صندلی پاشد.همه انتظار داشتند که جانان بگه بی خیال نارسیس بشن و به کارشون ادامه بدن ولی جانان دقیقا کار برعکسش رو انجام داد:همه مون میریم پیش نارسیس.لحظه ای سکوت حکم فرما شد که ناگهان با فریاد حنانه همه شروع به اعتراض کردن:یعنی چه!جونمونو بخطر بندازیم سر چی؟سر اینکه نارسیس غیب شده؟!مطمئنم خیلی زود بر میگرده.بچه ها در حال شکایت بودن که جانان گفت:آکی مشکلی نیست میتونید نیاید ولی من میرم.یگانه که تو رو در وایستی افتاده بود گفت:من که نمیتونم تورو ول کنم.وگرنه یه کار دست خودت میدی.ساغر گفت:خب یگانه جزو دوستای خوبمه پس منم میا....حرفش تموم نشده بود که بلوط پرید بغل ساغر و گفت:منننننن چیییییییی؟؟؟!!!!و همینطور دونه دونه ی بچه ها اومدند.جانان گفت:آماده اید؟بچه ها با لحنی لرزان گفتن:آ...آره.و دکمه رو فشار دادند.چشم های همه بسته بود که با جیغ مهشید همه چشماشونو باز کردند:مااااا چراااااا انیمهههههه اییییییی شدیمممممممم؟؟؟؟!!!!!!!همه ی بچه ها نگاهی به خودشون انداختند.بعضی ها خوشحال و بعضی ها نالان بودند.الهه گفت:حداقل الان نمیتونیم قیافه ها و قد هامونو مسخره کنیم.با این حرفش بچه ها زدند زیر خنده.بلوط با ترس پرسید:کسی میدونه اینجا کجاست؟!بچه ها به دور و اطراف نگاه کردند.حنانه داد زد:آدرینتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!!!!!!!!!!نگاه بچه ها به بیلبورد دیجیتالی افتاد که توش داشت سکانس چتر رو نشون میداد.بلوط در کیفش رو باز کرد و تکه ای نون با شامپو در آورد:کییییی میخورهههههههه؟؟؟!!!!!!حنانه داد زد:مننننننن!!!همه زدند زیر خنده که ناگهان جانان گفت:کسی یگانه رو ندیده؟صورت خندان دخترا تبدیل شد به صورتی نگران و متعجب.ساغر هوفی کرد و گفت:هوفففففف.اول که نارسیس گم شد،الان هم یگانه.صدای ترسناکی از پشت سر دخترا گفت:هوووووووووووووووو!دخترا جیغ کشیدند و وقتی به پشت سر نگاه کردند یگانه رو دیدند.یگانه با خنده گفت:قربون قدرتم برم انقدر کارایی داره.جانان با عصبانیت داد زد:بیشور نمیگی اینطوری غیب میشی ما نگران میشیم؟!!یگانه هار هار میخندید.کلویی گفت:مرضضضضض.بچه ها خندیدند و یگانه پوکر فیس نگاه میکرد.صدای ملچ ملوچی اومد که میگفت:هومممم به به چه خوراکیای خوشمزه ای.الهه با لحنی مشکوک گفت:نارسیس؟دختر از توی سایه ها بیرون اومد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:بعله خودمم.دخترا پریدند بغل نارسیس و نارسیس رو بغل کردن.مهشید پرسید:کجا رفتی یهو؟نارسیس گفت:دقیقااااا همینجا که شما وایسادید.بعد هم چشمم به یه مغازه پر چیپس،پفک،پشمک،بستنی،شیرینی و اینجور چیزا افتاد و رفتم توش خرید کردم.جانان دستش رو روی چونه اش گذاشت و زمزمه کرد:عجیبه...اول دکمه ی عجیب,بعد انیمه ای شدنمون،بعد پخش خودبخودی میراکلس و حالا هم خوراکیای نارسیس.ساغر دستش رو روی شون ی جانان گذاشت و پرسید:چیزی شده؟جانان گفت:نه هیچی.تارا نگاهش به نوشته ی روی پاکت خوراکی نارسیس افتاد.بعد گفت:جانان بیا یه چیزی پیدا کردم!جانان رفت پیش تارا و نارسیس و پرسید:چیه؟تارا به نوشته اشاره کرد.جانان بلند بلند خوندش:اوپسسس گفته بودم پستم رو تا آخر بخونید!اون دکمه شمارو به یه چالش هم دعوت میکنه!موفق باشید.بچه ها ناراحت و نگران به هم دیگه نگاه میکردند.ناگهان الهه گفت:فهمیدم!!بچه ها پرسیدن:چیشده؟الهه گفت:قدرت من تلپورته.میتونیم با اون برگردیم خونه!همگی خواستن موافقت کنند که جانان گفت:نه نمیشه.کلویی پرسید:چرا؟جانان گفت:چون من فهمیدم که اینجا از تکنولوژیه.دخترا بهت زده به جانان نگاه کردند.نارسیس پرسید:اگه دیجیتالی یا به قول خودت از تکنولوژیه،ما چطوری میتونیم خوراکی بخوریم،اجسام رو حس کنیم,حرف بزنیم و وجود داشته باشیم؟جانان گفت:چون انیمه ای شدیم.نارسیس جوابی برای این پاسخ نداشت.ناگهان تخته سنگی از آسمون پرت شد.بلوط فریاد زد:طبیعت!از توی زمین چندین شاخک علف مانند و محکم به طرف سنگ رفت و سنگ رو ثابت نگه داشت.بچه ها از زیر شاخک ها بیرون اومدند و از بلوط تشکر کردند.بلوط شاخک های علف رو از سنگ جدا کرد.دخترا توی اون مکان عجیب و غریب قدم بر میداشتند و دنبال یه مکان برای خواب بودن.سر راه به یه کلبه ی چوبی برخورد کردند.تارا گفت:سرعت!و بعد با سرعتی ترسناک کل کلبه رو چک کرد.بعد اومد پیش ما و گفت:کاملا امنه.بچه ها اولین قدم رو توی کلبه برداشتند.در طبقه ی اول کلبه،آشپزخونه،میز ناهار خوری و یک انباری بود.طبقه ی بالا،چهار تا تخت خواب سه طبقه و یه حموم بود.کلویی گفت:آخه تو این هیری ویری کی حموم میره؟بچه ها خندیدند.ساغر گفت:بهتره دیگه بخوابیم.هرکدوم از دخترا به یک تخت رفتند و خوابیدند.
تمومیدددددددد😁
کامنت بدیدا😐